نگاهی به وضعیت ادبیات نوجوانان و معرفی یک نویسندهٔ جوان
رودخانهای که میرفتیم
ادبیات نوجوان، هیچگاه به صورت جدی از جانب نویسندگان و شاعران فارسیزبان مورد توجه قرارا نگرفته و اگر در این حوزه فعالیتی هست منحصر به ترجمه است. امروزه در کنار فروش خیرهکنندهٔ کتابهای کمکدرسی در بازار کتاب ایران، گرانی کاغذ و فشارهای افسارگسیخته و بیقاعدهٔ ادارهٔ ارشاد باعث شده که ناشران فعال در حوزهٔ ادبیات یا به چاپ آثار لوکس در زمینهٔ ادبیات کودک روی بیاورند و یا به تجدید چاپ آثار پرفروش گذشته و معدود کتابهای گروههای سنی بالاتر اکتفا کنند. در این میان توجه چندانی به ادبیات نوجوان و تولید محتوا برای آنان نمیشود و جالب است که در ذهن متولیان این امر، حتا تفکیکپذیری بین ادبیات کودک و نوجوان هم صورت نگرفته است! اگر نگاهی به کتابهایی که برای انان منتشر شده بیندازیم، متوجه میشویم که هرچه هست ترجمهٔ آثار خارجی و عمومن با درونمایهٔ جنایی، وحشت و علمیتخیلی است. دورهٔ نوجوانی از این نظر که برزخ بین کودکی و بزرگسالی است و تعیین مسیر آینده و نقشپذیری فرد در همین دوره شکل میگیرد، اهمیت بسیار بالایی دارد، اما تنها کوششی که برای راهنمایی و تربیت نوجوانان از جانب حاکمیت صورت میگیرد، در این موارد خلاصه میشود:
آموزش آمادگی دفاعی و کار با اسلحه در مدارس، ترغیب و تشویق (وتهدید) به شرکت در راهپیمایی و نماز جماعت، انتشار کتاب و جزوه دربارهٔ احکام و مسائل دینی-سیاسی، آموزش ایدئولوژیک رفتارهای اجتماعی و اعتقادی و توجیه و تثبیت سیستم اولیگارشی ولایت فقیه در ذهن آنان به وسیلهٔ برنامههای فرهنگی کلیشهای و تکراری. نویسندگان و شاعران قلم به مزد حاکمیت هم با قلم زدن در فضاهای داستانی دفاع مقدس و جبهه و شعرهای کسالتبار و از مزه افتاده حسابی در کورهٔ این تربیت فرهنگی منحط میدمند.
و اما ما در صداهای تازه قصد داریم در کنار معرفی چهرههای تازه و جدی ادبیات ایران به معرفی نویسندگان و شاعران جوانی که برای گروههای سنی پایینتر مینویسند هم بپردازیم. و رامین جهانپور یکی از این نویسندههاست. دومین مجموعه داستان رامین جهانپور با عنوان رودخانهای که میرفتیم، مجموعهای است که به طور خاص برای نوجوانان نوشته شده است و فضاهای بومی داستانها و نوستالژی ایرانی و اصیل آن نمونهٔ خوبی برای یک داستان نوجوان است.
رامین جهانپور متولد ۱۳۵۱ است و در مقدمهٔ کتابش نوشته است: “من اولین داستان این مجموعه را در ۱۵ سالگی نوشتم و در یکی از نشریات کودک و نوجوان آن زمان منتشر کردم. زمانی که هم خودم نوجوان بودم و هم قلمم، و پر از شور و حال زندگی و ماجراجوئی بودم. سالها گذشت و من آخرین داستان این مجموعه را نوشتم و اگرچه سن و سالم بیشتر از گذشته شده بود؛ اما همچنان نوجوان مانده بودم.”
رودخانهای که میرفتیم که از جانب نشر روزگار در سال نود منتشر شده است، بیست و سه داستان دارد که هرکدام گویا خاطرهای از نوجوانیِ نویسنده است که به شکل داستان روایت میشود. فضایی که داستانها در آن اتفاق میافتد، فضای مدرسه، محله و خانواده در سالهای پایانی جنگ هشت ساله است. همانطور که گفته شد، داستانها رگههایی از نوستالژی آن سالها را دارند و گویا به قصد بازتاب همان نوشتالژی برای نوجوانان این سالها نوشته شدهاند. نمونهٔ درخشان اینگونه قصهها را رسول پرویزی و پرویز دوایی نوشتهاند.
رامین جهانپور پیش از این مجموعه داستان دوبلور را با همین ناشر منتشر کرده است.
داستانی از این مجموعه:
رودخانهای که میرفتیم
از اتاق که رفتم بیرون، چشمم خورد به تنها درخت پیر و کهنسال بید حیاط ما که روی حوض خشتی و کوچکمان قوز کرده بود و بیحرکت ایستاده بود. انگار گرما او را هم مثل من بیحال کرده بود. عکس شاخه و برگهای درخت، داخل حوض افتاده بود و تنها غاز سفید و زیبای من توی حوض وول میخورد و ورجه ورجه میکرد و تصویر شاخه و برگ درخت را بر هم میزد. این غاز سفید را زمانی که خیلی کوچک بود، از خانهی خالهام آورده بودم و با هزار زحمت بزرگش کرده بودم و حالا یکه و تنها توی حیاط ما زندگی میکرد و من اندازه دنیا دوستش میداشتم. غاز سفید همین طور داخل آب میلولید و با شیطنت خاصی سرش را داخل آب میکرد و بیرون میآورد. او را که دیدم، بیشتر دلم هوای رودخانه را کرد. توی دلم گفتم: “ای غاز سفید ناقلا، خوب داری توی آب کیف میکنیها!” نگاهم را از حوض و غاز گرفتم، در حیاط را باز کردم و به داخل کوچه سرک کشیدم. کوچه خلوت و پر از سکوت بود. به انتهای کوچه نگاه کردم. از دوستم حسین، خبری نبود؛ اما “غلام مرغی” دوره گرد را دیدم که سلانهسلانه از کنار دیوار میآمد. مثل همیشه چند تا مرغ و خروس توی دستهایش تکان میخوردند. غلام مرغی مرد ریشسفیدی بود که سنش دور و بر پنجاه سال نشان میداد. گاهی وقتها سر و کلهاش توی محله ما پیدا میشد. به خانهها سرک میکشید و مرغها و خروسهای مردم را با قیمت ارزانتری میخرید. بعد میبرد بازار میفروخت. به خاطر همین، اهل محل، غلام مرغی صدایش میکردند. چند روز قبل که من در خانه نبودم، غلام مرغی غاز سفید مرا داخل حیاط دیده بود و از ننه خواسته بود تا آن را به او بفروشد؛ اما ننه به خاطر علاقهی زیادی که به غاز داشتم، پیشنهاد او را رد کرده بود. دوباره در حیاط را بستم و داخل اتاق شدم و رو به روی پنکهی کوچکی که گوشهی اتاقمان روشن بود چمباتمه زدم. ننه کنار پنکه به خواب رفته بود. صدای خرخرش با صدای جرجر پنکه آمیخته شده بود و سکوت سنگین اتاق را میشکست. توی دلم گفتم: “حالا بهترین فرصته برای بیرون رفتن و آبتنی کردن.” بابا و ننه همیشه با شنا کردن من در رودخانه مخالف بودند. ننه میگفت: “آب رودخانه کثیفه و آشغال داره. مریض میشیها!” بابا هم اگر خدای نکرده و گوش شیطان کر، بو میبرد که طرفهای رودخانه رفتهام دمار از روزگارم در میآورد؛ اما برخلاف آنها، من آن قدر عاشق شنا کردن بودم که حد و حساب نداشت. آخر من هم بیتقصیر بودم؛ چون در فصل تابستان به غیر از آن رودخانه، جای دیگری برای شنا کردن نداشتیم. حالا چشم و گوشم را تیز کرده بودم و منتظر بودم تا حسین سر و کلهاش پیدا شود. صدای زنگ دوچرخهی حسین داخل کوچه پخش شد. به سرعت برق از جا جستم و زیر چشمی به ننه نگاه کردم. خواب خواب بود. معطل نکردم. جلدی پریدم توی کوچه. حسین پشت در بود. با دیدن من گفت: “بابا و ننهات فهمیدن؟” شانههایم را بالا انداختم و گفتم: “هیچکی نفهمید.” نشستم ترک دوچرخهاش و او رکابزنان به طرف رودخانه راه افتاد. از ذوق آبتنی قند توی دلم آب میشد. حسین تند و تند رکاب میزد و کوچههای تنگ و خاکی محلهی ما را پشت سر میگذاشت. آفتاب مستقیماً سرهای تراشیدهمان را نشانه رفته بود. نقش سایههایمان زیر دوچرخه، افتاده بود. انگار ما را به هم گره زده بودند. در چند قدمی رودخانه بودیم که حسین معطل نکرد. یک دفعه فرمان دوچرخه را ول کرد و توی یک چشم به هم زدن پیراهن چرکمردهاش را از تن بیرون آورد. دوچرخه سکندری خورد و نزدیک بود با سر روی زمین ولو شویم. دستم را به طرف فرمان بردم و آن را کنترل کردم بعد سرم را برگرداندم و به حسین غر زدم: “این چه کاری بود که کردی! مگه از جونت سیر شدی!” حسین خندید و گفت: “خوشحالم بابا… دارم ذوق میکنم…” رودخانه غلغله بود. بچهها گوشه و کنار، داخل آب و روی ماسههای داغ حاشیه رودخانه درهم میلولیدند. آنجا پاتوق بچههای محله ما بود. اکثر بچههایی را که آنجا جمع شده بودند، میشناختم. معطل نکردیم. لباسهایمان را از تن درآوردیم و شیرجه زدیم داخل آب. خنکی لطیفی به بدنم دوید و تنم مورمور شد. گوشهای از رودخانه، تپه کوچکی بود که دامنهی آن را “نیزار” پوشانده بود. بچهها نام آن گوشه از رودخانه را “جزیره” گذاشته بودند. بالای جزیره، یعنی درست روی تپه، یک دکهی کوچک نوشابهفروشی بود. معمولاً بچههایی که توی جیبشان پول داشتند، بعد از آبتنی از تپه بالا میرفتند و داخل دکه میشدند و با نوشابههای سرد، گلویشان را خنک میکردند. پایین تپه، درست تا لبهی رودخانه پر از خرت و پرت، آت و آشغال و شیشههای شکستهای بود که از داخل دکه به آنجا ریخته بودند. مقداری داخل آب جست و خیز کردیم. حسین سرش را چند بار زیر آب کرد و بیرون آورد. بعد همانطور که نگاهش به دکه بود گفت: “بهروز… بیا از تپه بالا بریم و گلویی تازه کنیم”. احساس کردم خیلی تشنه هستم. بدون چون و چرا پیشنهاد حسین را قبول کردم. قرار شد بعد از خوردن نوشابه، دوباره داخل رودخانه شویم.
شناکنان به طرف جزیره رفتیم. دور و بر جزیره به خاطر عمق کم آب، همیشه از ازدحام بچهها خالی بود. حالا حسین جلوتر و من هم پشت سرش به طرف جزیره میرفتیم. نزدیکیهای تپه بودیم. احساس کردم دیگر پاهایم کاملاً به زمین چسبیده است. عمق آب خیلی کم شده بود. هنوز به تپه نرسیده بودیم که ناگهان سوزش عجیبی در کف پای راستم احساس کردم. مثل مار گزیدهها از جا پریدم و بیاختیار فریاد بلندی کشیدم. صدایم آن قدر گوشخراش بود که در فضای رودخانه پیچید و همهی نگاهها را به طرفم چرخاند. شستم خبردار شد که کف پایم را شیشه بریده است. این اتفاق در رودخانه تازگی نداشت و تا به حال پای خیلی از بچهها را شیشه بریده بود. همانطور که از درد به خود میپیچیدم، لنگلنگان از آب بیرون رفتم و پایین تپه، وسط آشغالها چندک نشستم. سرم گیج میرفت و دهانم خشک شده بود. طولی نکشید که دو، سه تا از بچهها دور و برم را گرفتند. حسین دست و پایش را گم کرده بود و با رنگ و رویی پریده و چشمهای ترس آلود به من نگاه میکرد. به کف پایم نگاه کردم. خراشی بزرگ وسط آن نقش بسته بود و خون از آن فواره میزد. با دیدن خون، دلم آشوب شد. یکی از بچهها زیر پیراهنش را پاره کرد و به کمک حسین، پایم را با آن بستند. همانطور که داد و هوارم بالا بود، حسین و بچهها دستم را گرفتند و از سراشیبی تپه بالا رفتیم. بچهها دوچرخهی حسین را از تپه بالا آوردند. حالا درست کنار دکه بودیم. پشت دکه، جاده فرعی و کوچکی بود که به خانهبهداشت محلهی ما منتهی میشد. یکی، دو تا از بچهها مرا ترک دوچرخهی حسین نشاندند. حسین با عجله رکاب میزد و دوچرخه را به طرف خانهبهداشت میراند. طولی نکشید که به ساختمان کوچک خانهبهداشت رسیدیم. حسین کشانکشان مرا به ساختمان برد و ماجرا را به یکیدو تا از پرستارهایی که آنجا بودند توضیح داد. پس از چند لحظه، سر و کلهی آقای دکتر پیدا شد و دستور داد که روی تخت دراز بکشم. یکی از پرستارها که خانم جوان ی بود، بعد از این که آمپولی تزریق کرد، مشغول بخیه کردن زخم شد و بعد از مدتی روی زخم را باندپیچی کرد.
خون زیادی از پایم رفته بود و احساس ضعف میکردم. وقتی پرستار از اتاق خارج شد، حسین با نگرانی گفت: “بهروز کف پات هفت تا بخیه خورده!” با بیحالی گفتم: “من که متوجه نشدم”. حسین گفت: “خانم پرستار میگفت، اون آمپولی که بهت زد، واسه از بین بردن درد بود.” سرم را به طرف دیوار گرداندم و گفتم: “من فقط اینو میدونم که امسال تابستون، کوفتم شد…” همانطور که من و حسین گرم صحبت بودیم، ناگهان صدای خشدار ننه را شنیدم که توی راهرو پیچید: “خاک به سرم شد. نگفتم به رودخانه نرو… آخه تا کی میخوای به حرف بزرگترات گوش نکنی!” فهمیدم که بچههای محل بیکار ننشستهاند و خبر را به گوش ننه رساندهاند. ننه هراسان وارد اتاق شد. خانم پرستار هم پشت سرش آمد و سعی کرد ننه را آرام کند. با لحن مهربانی گفت: “چیزی نیست مادر، کمی پایش خراش برداشته بود که الحمدا… خونریزیاش بند آمد و کار بخیه هم تموم شد.” در همان حال که پرستار مشغول حرف زدن با ننه بود، حسین از فرصت استفاده کرد و با شرمندگی از اتاق خارج شد. شاید هم ترسید که ننه او را مورد توپ و تشر قرار دهد. ننه وقتی فهمید که خطر رفع شده کمی آرامتر شد. بعد کنارم نشست و با صدای بغض آلودی گفت: “ننه جان، کی میخوای دست از شیطنتهات برداری؟” با صدای ضعیفی گفتم: “اگه میدونستم این جوری میشه، پامو هیچ وقت توی اون رودخونه لعنتی نمیذاشتم.” ننه دیگر چیزی نگفت و به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. همانطور که دراز کشیده بودم، صدای پچ پچ ننه و خانم پرستار را شنیدم که توی راهرو به گوش میرسید. انگار در مورد پول، بخیه و پانسمان صحبت میکردند. گوشهایم را تیز کردم، صدای لرزان ننه به گوشم خورد که میگفت: “پیر بشی دخترم، زحمت کشیدی… من کیف پولم رو جا گذاشتم. البته باید منو ببخشی… چند لحظه که صبر کنی یک تک پا به خونه میرم و زود بر میگردم.” بعد صدای پرستار بود که میگفت: “خواهش میکنم مادر، این چه حرفیه؟ اصلاً قابلی نداره.”
بیاختیار، بغض توی گلویم چنگ انداخت و قطره اشکی از گوشه چشمم روی صورتم سر خورد. خوب میدانستم که ننه آن لحظه توی خانه پولی ندارد؛ چون اول صبح که بابا سر کار میرفت، سرخرجی با ننه حرفش شده بود و آن روز ننه از بابا پول نگرفته بود. ننه بدون این که دوباره داخل اتاق شود و به من چیزی بگوید به خانه رفت و بعد از دو ساعت برگشت.
دمدمهای غروب بود که من و ننه، از خانهبهداشت خارج شدیم. میدانستم که به خانه برسم، بابا از سر کار برگشته و من باید خودم را برای سرزنشهای او آماده کنم. بالاخره به خانه برگشتیم؛ اما از آن روز به بعد دیگر نه غاز سفید خودم را دیدم و نه غلام مرغی دورهگرد را.
زمستان ۱۳۷۴