شاهنامه پشت هفت خوان

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

یکی از مهم ترین اساطیر ما در ادبیات فارسی، اسطوره رستم است. این اسطوره در شاهنامه ‏نوشته شده است. اثری از هشت قرن قبل از فردوسی. در یکی از داستانهای رستم چنین آمده ‏است که “ کیکاووس در قلعه ای در مازندران اسیر است. رستم به نجاتش می‌رود و در راه از ‏هفت بلا جان سالم به در می‌برد.” اسب او برای نجات کیکاووس با شیری می جنگد، بعد از ‏بیابانی بی آب می گذرد، بعد به جنگ اژدها می رود، بعد با زنی جادوگر نبرد می کند، بعد با ‏مرزبانی ترسناک مواجه می شود، بعد به جنگ دیوی به نام ارژنگ می رود، بعد با دیو سفید ‏مبارزه می کند. این هفت خوان یا هفت مرحله برای نجات یک دوست است. ما برای نجات ‏دوستانمان این همه دردسر داریم، ببینید برای جنگ با دشمنان مان چقدر مشکل داریم.


هفت خوان نه در تاریخ بلکه هر روز ‏

در تهران وقتی می خواهید به آرایشگاه بروید و موهایتان را آرایش کنید، مشکل دارید، پلیس ‏شما را ممکن است بازداشت کند، اگر شانس بیاورید به آرایشگاهی می روید که در یک ماه ‏گذشته همه هزینه هایش دو برابر شده، بعد اگر شانس بیاورید تلفن می زنند و خبر می دهند که ‏دوست تان از زندان آزاد نشده و اگر شانس نداشته باشید می گویند دوست تان هنوز زندانی ‏است. بعد موقعی که موهایتان را کوتاه می کنند، پلیس ممکن است سربرسد و آرایشگاه را ‏تعطیل کند و شما را بخاطر اینکه می خواهید زیبا باشید زندانی کنند، اگر در آرایشگاه پلیس ‏حمله نکند، ممکن است نیم ساعت بعد در خیابان به شما گیر بدهند. و اگر همه چیز درست ‏پیش برود شما به خانه می رسید و با شوهر خسته ای مواجه می شوید که می خواهد ببیند شما ‏برای چه خودتان را خوشگل کرده اید. آیا پای مرد دیگری در میان است؟ ‏

هفت خوان در آرایشگاه

شما برای رفتن به آرایشگاه باید هفت خوان را پشت سر بگذارید، برای رفتن به یک مهمانی ‏ساده باید همین کار را بکنید، برای درس خواندن در دانشگاه موانع دیگری وجود دارد، برای ‏رد شدن از خیابان هم همین مشکل را دارید. البته، نه، برای رد شدن از خیابان مشکلی وجود ‏ندارد. فقط ممکن است تصادف کنید و بمیرید. اگر بمیرید برای دفن شدن باید هفت مرحله را ‏پشت سر بگذارید. البته در این مرحله خیال شما راحت است. چون روح شما در حالی که از ‏دست قوانین بی حساب و کتاب کشور راحت شده است، می خندد و به دیگرانی نگاه می کند که ‏دارند هفت خوان را پشت سر می گذارند. ‏

خوان اول، حکومت

اولین مانع برای نشر در ایران حکومت است، منظورم دولت نیست، چون اگرچه رسما دولت ‏است که وظیفه کنترل نشر را برعهده دارد، اما در ایران علاوه بر دولت، حکومت هم در ‏کتابی که شما نوشته اید، دخالت می کند. نه تنها در نوشته شما، بلکه در نوشته ای که یک نفر ‏در اروپا یا آمریکا صد سال قبل در دفاع از دولتش نوشته است، به عنوان نوشته ای علیه ‏حکومت فعلی جمهوری اسلامی رای می دهد و جلوی کتاب شما را می گیرد. گاهی اوقات ‏کتابی که شما نوشته اید اجازه چاپ دارد، و شما جایزه بهترین کتاب سال را از وزیر دولت ‏موجود گرفته اید، اما حکومت جلوی کتابی را که دولت اجازه اش را داده است، می گیرد. ‏گاهی اوقات نویسنده ای توسط حکومت زندانی است، اما دولت از کتابش حمایت می کند، یا ‏نویسنده ای توسط دولت حمایت می شود، اما توسط دولت سرکوب می شود. به همین دلیل ‏وقتی شما کتابی می نویسید همیشه باید یادتان باشد که حتی اگر وزیر دولت هم باشید، باز هم ‏ممکن است حکومت جلوی شما را بگیرد. اکبر گنجی در زندان کتابی نوشت که دولت از او ‏حمایت کرد، اما حکومت او را زندانی کرد، خانبابا تهرانی کتابی نوشت که دولت به او اجازه ‏چاپ آن را داد، اما حکومت اجازه ورود او را به کشور نداد. من کتابی نوشتم که حکومت مرا ‏زندانی کرد و دولت بخاطر آن کتاب به من جایزه داد.‏


خوان دوم، دولت ها و دولت های بعدی

اما، وظیفه کنترل کتاب در ایران رسما به عهده دولت است. دولت به شما اجازه چاپ می دهد، ‏به ناشر شما مجوز می دهد که وجود داشته باشد، هر کتاب هر بار باید از وزارت ارشاد اجازه ‏انتشار بگیرد، و مهم تر از همه این که دولت از کتاب حمایت می کند. البته، باید به یادتان باشد ‏که در ایران دولت معنی مشخصی ندارد، مثلا دولتی که امسال آزادی می دهد، دولتی است که ‏سال دیگر همان آزادی را که خودش داده است لغو می کند، کتاب شما ممکن است در این ماه ‏اجازه چاپ داشته باشد، اما یک ماه بعد ممنوع باشد. ممکن است شما بخاطر اینکه در ایران ‏زندگی نمی کنید، کتاب تان چاپ نشود، یا حتی برعکس، فقط به این دلیل کتاب تان چاپ شود ‏که در ایران زندگی می کنید. در دولت ایران وزارتخانه ای است که در آن هشت نفر تصمیم ‏می گیرند که آیا شما حق دارید منتشر شوید یا نه. آنها دوست دختر را به نامزد، بوسه را به ‏نگاه، رابطه جنسی را به ازدواج، اتومبیل را به اتوبوس، شکوفه را به هویج و هر چیزی را ‏به هر چیزی که لازم باشد تبدیل می کنند. اشتباه نکنید، یک قانون ثابت وجود ندارد، امسال ‏طرفداری از فیدل کاسترو شما را سه سال زندانی می کند، در حالی که ده سال بعد مخالفت با ‏فیدل کاسترو کتاب شما را ممنوع می کند. ممکن است کتاب شما بعد از اینکه معلوم شد ‏نویسنده اش کیست اجازه چاپ نگیرد. در جمهوری اسلامی هشت نفر هستند که خوشبخت ‏ترین آدمهای ایران هستند، آنها بوسه ها و عشق و سکس و حقیقت و آزادی را می خوانند و ‏برای اینکه شما به جهنم نروید، آنها را ممنوع می کنند، و خودشان همه آنها را می خوانند. ‏تقریبا همه سانسورچی های کتاب در ایران پس از چند سال با جمهوری اسلامی مخالف می ‏شوند، چون همه چیز را می دانند. دولت ایران در طول هشت سال دوران خاتمی بیشترین ‏آزادی را برای کتاب بوجود آورد و در حال حاضر اکثر افرادی که این کار را کردند خودشان ‏در ایران زندگی نمی کنند.‏

خوان سوم، مدیر انتشارات

نمی خواهم بگویم در ایران همه چیز دولتی است، اما شاید بتوانم بگویم دولت در ایران همه ‏چیز است. دولت به همه چیز یک انتشارات کار دارد، به او کاغذ دولتی و وام می دهد، به او ‏اجازه می دهد در نمایشگاههای سالانه حضور پیدا کند، و در عوض ما به جای اینکه مجبور ‏باشیم چهره کاملا تلخ ماموران اداره سانسور دولت را ببینیم، می توانیم چهره ماموران نسبتا ‏تلخ انتشارات را ببینیم. ناشر مجبور است ساعتش را با دولت تنظیم کند. مانع سوم برای انتشار ‏یک کتاب بدون تردید انتشارات است. من کتابی در مورد مادرم می نویسم و آن را به ‏انتشارات می برم، ناشر کتاب را می گیرد و می خواند و آن را کنار می گذارد و می گوید: آیا ‏بهتر نیست به جای مادر پیرت، درباره زنی جوان چیزی بنویسی؟ می گویم نه، فقط می خواهم ‏درباره مادرم بنویسم. ناشر می گوید: این روزها کسی کتابی در مورد مادر نمی خرد. زنان ‏جوان مهم ترند. چطور است کتابی درباره زنان جوان بنویسی. می گویم: من کتابی درباره ‏مادرم نوشته ام. می گوید: خوانده ام، ولی زنان جوان مهم ترند. بنویس که زنان جوان مبارزه ‏می کنند، می نویسم، بنویس که زنان جوان می خواهند همه چیز را تغییر دهند، می نویسم، ‏بنویس که زنان جوان می خواهند با سنت های پوسیده مبارزه کنند. می نویسم، بنویس که زنان ‏جوان می خواهند درس بخوانند و از زیر یوغ مردان راحت شوند. می نویسم. کتاب پس از سه ‏ماه تمام می شود. و من کتابی را که درباره مادرم نوشته ام، می گیرم و به خانه می آورم و ‏بالای تخت بیماری مادرم دفن می کنم. سه ماه بعد در ساعت هشت صبح ناشر مرا صدا می ‏زند، می روم. می گوید: تو می خواهی مرا بکشند؟ تو می خواهی ماشین و خانه ام را بگیرند؟ ‏تو می خواهی مرا بدبخت کنی؟ تو می خواهی زنم از من جدا بشود؟ تو می خواهی انتشارات ‏من بی اعتبار شود؟ می گویم: نه، اصلا. می گوید: تو به این فکر نکردی که من اگر بخواهم ‏درباره آزادی زنان کتاب چاپ کنم بیچاره می شوم؟ می گویم: چرا؟ چیزی شده؟ می گوید: بله، ‏امروز وزیر عوض شده و گفته اند که کتاب تو غیر قابل چاپ است و کتاب را می دهد به ‏دست من. اما به من می گوید: ببین، من فکر کنم با این وزیر جدید بهترین وقت برای چاپ ‏کردن همان کتابی که درباره مادرت نوشتی است. وزیر جدید فقط پیر زن ها را دوست دارد. ‏اگر کتابی درباره مادر مادر بزرگت بنویسی سه روزه، اگر درباره مادربزرگت بنویسی دو ‏هفته ای و اگر درباره مادرت باشد، در عرض یک ماه اجازه اش را می دهند. یک ماه بعد ‏مادرم به من لبخند می زند، او وزیر فرهنگ را دوست دارد. ‏

خوان چهارم، ویراستار

در کشورهای دیکتاتوری، ما یک شانس بزرگ داریم، همیشه افرادی هستند که به جای ما فکر ‏می کنند. آنها خطرات را تشخیص می دهند و مواظب ما هستند. یکی از این افراد ویراستار ‏من است. او در سالهای جوانی پنج سال به زندان رفته است و هیچ کس نمی تواند به او بگوید ‏که حقیقت چیست، او حقیقت را بدون اینکه حتی یک شورت پوشیده باشد، آنجا دیه است. ‏ویراستار مرا دوست دارد. او استعداد مرا در نویسندگی می ستاید، و هر روز به جای من و ‏همه نویسندگان فکر می کند. او نمی تواند بنویسد، اما می داند ما چه چیزی باید بنویسیم. او بلد ‏است کدام کلمات را اصلاح کند که ما نه به جهنم برویم و نه به زندان. با کتابی که درباره ‏سوزاندن ساحره ها در قرن پانزدهم در بلژیک نوشته ام بسراغ او می روم. من عصبانی ام که ‏چرا در قرن پانزدهم در شهری به نام وان ایکس سی هزار زن را به اتهام جادوگری توسط ‏کلیسا سوزانده اند. ویراستار به چشم هایم خیره می شود و می گوید، تو چطور دلت می آید سی ‏هزار زن را بسوزانی؟ من شگفت زده می شوم. من؟ من نمی خواستم بسوزانم. آنها سوزاندند. ‏ویراستار می گوید، خیلی زیاد است. بخاطر زن و دختر و مادر خودت می گویم، بهتر است ‏کمترش کنی. می گویم، این یک واقعیت تاریخی است. او می گوید، پس می خواهی دوستی ‏مان به هم بخورد؟ می گویم نه. می گوید، بخاطر من. لطفا حداکثر سه هزار تا را بسوزان. ‏تازه سه هزار تا هم زیاد است. می گویم، ولی واقعیت چه می شود؟ می گوید: من را بیشتر ‏دوست داری یا واقعیت را. دلم نمی خواهد ناراحتش کنم. ما ایرانی ها اینطوری هستیم. می ‏گویم باشد، می نویسم سه هزار تا. و می گوید، اصلا ناراحت نباش، بلژیکی ها اصلا متوجه ‏این موضوع نمی شوند می گویم بسیار خوب، سه هزار نفر را بخاطر اعتقاد نداشتن به کلیسا ‏در آتش سوزاندند. ویراستار به من خیره می شود و می گوید، به نظرم بهتر است از آتش ‏سوزی صرف نظر کنی. چرا نمی نویسی در جنگ کشته شدند، چه فرقی می کند، به هر حال ‏کشته شدند. بنویس در جنگ کشته شدند. می گویم، مطمئنی بلژیکی ها نمی فهمند؟ می گوید ‏مطمئنم. می نویسم سه هزار نفر در جنگ علیه کلیسا کشته شدند. ویراستار نگاهی به من می ‏کند و می گوید، برای تو مردم کشور خودت مهم ترند یا بلژیک؟ بدون تامل می گویم کشور ‏خودم. نگاهی به من می کند و می گوید: پس بیا داستان کشته شدن سه هزار سرباز ایرانی در ‏جنگ را بنویس. می گویم: آخر، این یک کتاب تحقیقی است درباره بلژیک، اصلا ربطی به ‏ایران ندارد، می گوید: تو که بخاطر من از 27 هزار زن بدبخت سوزانده شده صرف نظر ‏کردی، اصلا بلژیک را بگذار کنار و بیا کتابی درباره کشتگان جنگ ایران بنویس. می گویم، ‏ولی من نمی خواهم چنین چیزی بنویسم. من می خواهم درباره چیزی دیگر بنویسم. می گوید: ‏مرا بیشتر دوست داری یا بلژیکی ها را؟ فکری می کنم و می گویم. اصلا نمی خواهم کتابی ‏بنویسم، صرف نظر کردم. و می روم. سه ماه بعد چکی برایم می رسد، پول زیادی است، ‏همراه با تعداد پنجاه نسخه کتاب، کتابی است درباره “ روزی که با اسلحه بلژیکی ها سربازان ‏کشورمان را کشتند.” نگاهی به کتاب می کنم. این مزخرفات را چه کسی نوشته است؟ اما نام ‏نویسنده آشناست. صبر کنید. مثل اینکه نویسنده کتاب منم. و بعد من می شوم یکی از منابع مهم ‏درباره تاریخ جنگ. مردی که همه چیز را درباره جنگ می داند. شبها خواب سی هزار زن ‏بلژیکی را می بینم که سوزانده می شوند. ویراستار من کلماتی را تغییر می دهد که باعث می ‏شود بتوانم کتابم را چاپ کنم، مثلا چنین تغییراتی؛ “ است” می شود “ نیست”، “ عشق” می ‏شود “ نفرت”، “ بود” می شود “ نبود”، “زمستان سرد” می شود “ بهار زیبا”، “ می خواستم ‏خودم را بکشم” می شود” می خواستم دیگران را نجات دهم”، “ فرار کردم” می شود “ ‏مقاومت کردم” و هزار چیز دیگر

خوان پنجم: مردم ایران

ما ایرانی ها در هر حال ایرانی هستیم. حتی اگر در ایران به دنیا نیامده باشیم، حتی اگر ‏فارسی بلد نباشیم. حتی اگر سالها از ایران ما را بیرون کرده باشند. ولی در هر حال ما عاشق ‏ایران هستیم. شما نمی دانید ولی من می خواهم به شما موضوع مهمی را بگویم. در ماههای ‏گذشته، ترکیه همسایه شمالی ما مولانا جلال الدین رومی که تمام اشعارش فارسی است، ترک ‏خواند، از طرف دیگر کشورهای عربی هم خیام و رازی را که در ایران به دنیا آمده و در ‏ایران زندگی کردند، عرب خواندند. ایرانیان از این موضوع سخت رنجیده خاطر شدند و ‏احساس کردند ثروت شان دزدی شده است. در حالی که ترک ها و عرب ها کار بدی نکرده ‏بودند، آنها بزرگداشت برای سه دانشمند برگزار کرده بودند، دانشمندانی که ایران حاضر ‏نیست برای آنها جشنی برگزار کند. ما ایرانی ها به نویسندگان مان فخر می کنیم، اما اجازه ‏نمی دهیم آنها حتی در کشور خودشان زندگی کنند، یا آثارشان را در ایران به چاپ برسد. ‏بخش وسیعی از بزرگترین شعرا، فیلسوفان، دانشمندان و متفکرین هشت قرن گذشته در ایران ‏ممنوع الچاپ هستند. آثار آنها نمی تواند در ایران منتشر شود و اگر کشور دیگری آثار آنها را ‏منتشر کند، ما علیه آنها ادعا خواهیم کرد. اما یادتان باشد که این مساله دیروز ایران نیست، ‏تقریبا همه نویسندگان برزگ ایرانی یا در بیرون ایران در غربت مردند و ماندند، یا در ایران ‏تا آخر عمر وجودشان ممنوع بود. تقریبا همه طنزنویسان ایرانی آثارشان در ایران ممنوع ‏است. اگر سی سال بعد فرانسه مدعی شود که پزشکزاد طنزنویسی فرانسوی بود یا

آمریکا ادعا کند که نادرپور و صادق چوبک شاعر و داستان نویس آمریکایی بودند، ما از آنها ‏گله خواهیم داشت. در حالی که فرانسوی ها حق دارند از ما بپرسند اگر پزشکزاد بزرگترین ‏طنزنویس ایرانی است، پس چرا چهل سال او را به کشورش راه نمی دادید؟ با این همه ما ‏ایرانی هستیم. حتی اگر یک ایرانی رئیس جمهور اسرائیل هم بشود بیماری ایرانی بودن او را ‏ترک نمی کند. یک نماینده مجلس هلند و یک خبرنگار بزرگ ایرانی تبار در اروپا هنوز در ‏گوشه ذهن شان ایرانی هستند. البته من خوشحالم که ایرانی هستم، تقریبا می توانم بگویم که ‏اگر سی سال هم در بلژیک زندگی کنم و بلژیکی ها در تمام زندگی جز خوبی با من نکنند، در ‏اولین فرصت به آنها خیانت می کنم و هرچه در مورد آنها بدانم به دولت ایران خواهم گفت. ‏بله، ما ایرانی هستیم. به همین دلیل یکی از بزرگترین سانسور کننده های ما سرزمین ایران و ‏مردم آن هستند. ما می توانیم درباره خودمان هر جوکی دوست داریم بگوئیم، اما به محض ‏اینکه آن را نقدی بر آداب و اخلاق ایرانیان بدانیم خائن تلقی می شویم. به همین دلیل است که ‏بسیاری از ایرانیان ترجیح می دهند شاعر بزرگ شان در ایران خفه بشود و بمیرد و هیچ ‏شعری نگوید، اما در آمریکا زندگی نکند. ما ایرانی ها افتخار می کنیم و همه موظف به افتخار ‏هستیم، به تاریخ سه هزار ساله، به سرزمین بزرگ، به شعر فارسی، به گذشته پر از افتخار و ‏به اینکه ما همیشه بهتر از این که هستیم، هستیم. این چیزی است که همیشه شما را محدود می ‏کند. شما حق انتقاد کردن به ایرانی بودن را ندارید. به همین دلیل است که وقتی در ایران به ‏کسی می گوئید می خواهم برای همیشه ایران بمانم و با ناملایمات مبارزه کنم، می گویند “ تو ‏دیوانه ای” و وقتی می گویی نمی توانم بمانم و کاری بکنم “ می گویند تو خائنی!“‏

خوان ششم، پدر و مادر و فرزندان نویسنده

خوان ششم، یا مانع بزرگتر من هستم، من، مادرم، برادران و خواهرانم، فرزندانم و گاهی ‏دوستانم. داستانی نوشته ام که در آن از مرا کتک زده اند و تنبیه کرده اند، نمی دانم شاید من ‏کسی را کتک زده ام. این داستان از نظر حکومت و دولت مشکلی ندارد، ویراستار هم آن را ‏می پسندد، او می گوید، اتفاقا درگیری های فیزیکی میان نویسنده و خویشان اش جذاب است، ‏ناشر هم مشکلی ندارد، او هم می گوید اگر ما چهره ای خشن و وحشتناک از نویسنده نشان ‏بدهیم اداره سانسور راحت تر به ما اجازه می دهد. مردم ایران هم مشکلی ندارند، آنها می ‏گویند تو بپذیر که این خصوصیات بد تو از فرهنگ غیر ایرانی ناشی شده است. داستان را می ‏نویسم، اما بزرگترین اشتباه من زمانی آغاز می شود که پدرم داستان را می خواند، با چشمانی ‏اشکبار بسراغم می آید. می گوید: تو گفته ای که من در دوران کودکی کتک ات می زدم؟ من ‏پیرمردی خسته ام، آیا من تو را کتک می زدم؟ هنوز جای ضربه های او پشتم است، می ‏گویم، نه، ولی مادرم گاهی که عصبانی می شد مرا کتک می زد. مادرم سر می رسد و می ‏گوید: می خواهی آبروی مرا ببری. می گویم: مادر! تو مرا کتک می زدی و پدرم هم تو را ‏کتک می زد. مادرم می گوید، و تو می خواهی این چیزها را بنویسی؟ می گویم: ننویسم؟ ‏انگار که سووالی کاملا احمقانه کرده باشم. می گوید: نه، ننویس. ششمین مانع زندگی ‏خصوصی ماست. من نمی توانم از عشق و نفرت در خانه پدری بنویسم، نمی توانم بنویسم ‏عاشق زنم شدم. چون اگر بنویسم مجرم هستم. اگر قبل از ازدواج عاشق اش شده باشم، مجرم ‏هستم و اگر بعد از ازدواج عاشق اش باشم کسی باور نمی کند. حتی رابطه خودم و فرزندانم ‏را هم نمی توانم بنویسم. من نمی توانم بنویسم که دخترم دوست پسر دارد، چون مردم به من ‏چنان نگاه می کنند انگار من جاکش هستم. تو نمی توانی در مورد زندگی خصوصی ات چیزی ‏بنویسی. نه می توانی بنویسی خواهرت در نوجوانی عاشق شده بود، چون شوهر خواهرت او ‏را بعد از بیست سال طلاق می دهد، نمی توانی بنویسی پدرت در شب به دنیا آمدنت از بس ‏ودکا خورده بود زن خودش و زن همسایه را عوضی می گرفت، چون اگر این را بنویسی ‏پدرت را دستگیر می کنند و اگر مرده باشد زن همسایه را می گیرند، نمی توانی درباره ‏دخترت بنویسی، چون دخترت با تو قهر می کند. نمی توانی بنویسی با زن سابق ات دعوا ‏کردی چون زن سابق ات از دست تو ناراحت می شود، نمی توانی بنویسی وقتی بمباران شد ‏از ترس شلوارت را خیس کردی، چون به عنوان نویسنده ای ترسو شناخته می شوی و دیگر ‏کسی تو را دوست ندارد. و هیچ کدام از این چیزها را نمی توانی بنویسی، یادت باشد همیشه ‏خانواده همراه توست، در نوشتن، ننوشتن، در سفر، در همه جا.‏

خوان هفتم، نویسنده

و حالا می رسیم به بزرگترین مانع در نویسندگی در کشور من. من، من، من، من. یکی از ‏بزرگترین موانع من هستم. من نمی توانم چنان که هستم باشم. من نمی توانم یک نویسنده ‏معمولی، یک انسان معمولی، یک شهروند معمولی باشم. در کشوری مانند ایران من یک ‏سیاستمدار هستم، چون خوانندگان انتظار دارند من به جای همه سیاستمداران حرف بزنم، در ‏کشوری مانند ایران من رهبر حزب هستم، چون حزبی وجود ندارد و من وجود دارم و باید به ‏عنوان رهبر حزب حرف بزنم. من باید درباره انتخابات نظر بدهم. در کشوری مثل ایران من ‏باید به عنوان معلم اخلاق مردم را به بهشت راهنمایی کنم، چون همه معلمان اخلاق قبلا به ‏جهنم رفته اند و کسی حرف آنها را باور نمی کند، به همین دلیل من باید مردم را نصیحت کنم، ‏اگرچه من اصولا و شخصا ترجیح می دهم به جهنم بروم، چون قصد دارم در آینده هم در ‏جلسات رنسانس دوم شرکت کنم. در کشوری مانند ایران من باید قهرمان سیاسی و اجتماعی ‏مردم باشم، چون مردم این را می خواهند. اما من نه سیاستمدارم، نه رهبر حزبم، نه یک ‏مبارز سیاسی هستم، نه معلم اخلاق. به همین دلیل است که من دائما باید با چهره ای دیگر ‏زندگی کنم. من حق ندارم بگویم که عاشق شده ام، مست می کنم، می رقصم، آدم بی ادبی ‏هستم، ترسو هستم، از زندان رفتن می ترسم، من نمی توانم خاطرات واقعی خودم را بنویسم، ‏من نمی توانم آمارکورد خودم را در داستانی منتشر کنم. من باید همیشه مثل یک خدا قدرتمند و ‏مثل یک قهرمان آسیب ناپذیر و مثل یک کشیش بی عیب باشم. در حالی که من هیچ کدام از ‏اینها نیستم، من یک موجود معمولی و ساده ام. با این تفاوت که من می نویسم. ‏

من از حکومت می ترسم، من از دولت می ترسم، من از ناشرین می ترسم، من از هر کسی ‏که در کلمات من دست می برد می ترسم، من از پدر و مادرم می ترسم، من از دوستانم می ‏ترسم، من از هموطنانم می ترسم و من حتی از شما هم می ترسم، چون ممکن است آنچه اینجا ‏می گویم زمانی به گوش دیگران برسد. ترس جزو جدایی ناپذیر از نوشتن در سرزمین من ‏است. سرزمینی که همه چیز در آن تراژدی است و در عین حال کمدی است. ‏

‏= متن سخنرانی ابراهیم نبوی در دوم جولای در میلان