داستان زندگی من

نویسنده
ارنست همینگوی

» اولیس

ترجمه‌ی صوفیا نصرالهی

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

من قبل از این ماجرا هم اغلب اوقات استوارت رو تو میدون مسابقات گاوبازی می‌دیدم اما هیچ‌وقت توجه خاصی به‌ش نکرده بودم. بنظرم یکی از اون مدل آمریکایی‌هایی بود که همیشه می‌شه در سواحل آفتابی کشورهای مختلف بهشون برخورد کرد.

اولین‌باری که واقعا استوارت توجهم رو به خودش جلب کرد تو میدون مسابقه دتروس در پامپلونا بود.

استوارت بهم گفت: «حواست رو جمع کن. اون گاوه دیوونه‌س.»

از اونجایی که یه وقتی با همسر سفیر آمریکا در اسپانیا، که داشت با یک تور، دور اروپا رو می‌گشت، آشنایی کمی داشتم درباره رسوم و اصطلاحات آمریکایی یه چیزهایی می‌دونستم و خب طبیعتا فکر کردم منظور اون یارو اینه که گاوه خیلی عصبانیه. همونجور که داشتم از بین نیزه‌ها یکی رو برای فرو کردن تو گردن گاو انتخاب می‌کردم، گفتم: «تو این موقعیت‌ها چیز غیرعادی‌ای نیست.»

استوارت گفت: «به جهنم!من می‌گم هست.»

این اظهارنظر حتی از طرف یه آمریکایی هم زیادی تند بود. درنتیجه جوابی بهش ندادم و فقط پرچم‌ام رو به عقب تکون دادم و آماده شدم تا گاو رو تحریک کنم که به طرف نیزه‌م بیاد. اما همون‌طور که من خودمو آماده‌ می‌کردم تا اون حیوون چهارپا رو خشمگین کنم متوجه یک چیز غیرعادی شدم. چشم‌های گاو روی استوارت ثابت مونده بود. به طرف استوارت برگشتم و با لحنی که مطمئن بودم مودبانه است گفتم: «ببین جوونک بیا و آدم خوبی باش و پاتو از میدون مسابقه بکش کنار.»

استوارت فریاد زد: «بهت گفتم این گاوه دیوونه‌س.»

در همین موقع جمعیت دست‌هاشان رو تکون دادن و شروع کردن به فریاد زدن تا استوارت را تهییج کنند و به جایش توهین‌هایشان را به سمت من بفرستند. شعار اصلی جمعیت این بود: «ما دون استوارت رو می‌خواهیم.» خیلی زود متوجه شدم که آن‌ها اسم کوچک دونالد را با لقب اشرافی اسپانیایی اشتباه گرفته‌اند. استوارت رو به جای یه هموطن اسپانیایی‌شون گرفته بودن و سعی داشتن ازش یه قهرمان ملی بسازن.

یه یاروی قدبلندی با صورتی که از هیجان و فریاد قرمز شده بود تقریبا تو گوش من داد زد:«دون رو به ما بدین!»

بقیه فریاد می‌زدن: «پولمون رو بهمون پس بدین!

اون جوونک با صورت قرمزش دو تا شعار رو با هم ترکیب کرد و داد زد: «دون رو به ما بدین و پولمون رو پس بدین!»

یک قسمت از استادیوم که پر بود از جوانان خشن سرسخت یکپارچه فریاد می‌زدند:«ما دون استوارت رو می‌خوایم.»

یک اسپانیولی عظیم‌الجثه که گوشواره هم انداخته بود، یک طپانچه اتوماتیک رو شلیک کرد که صدایش مثل غرش توپ بالاتر از همه آن داد و فریادها بلند شد: «من می‌گم! من بهتون می‌گم دون استوارت رو به ما بدین.»

درست بعد از اینکه حرفش تمام شد یک‌نفر یک گوجه فرنگی رسیده رو به طرف من پرتاب کرد که درست خورد وسط صورتم. انگار یکه و تنها وسط یک بازی کریکت سخت بودم. به طرف جمعیت برگشتم.

دستم رو به علامت سکوت بالا بردم و جمعیت ساکن و صامت شد. دیدم که هنوزم می‌تونم محبوبیت گذشته‌م رو حفظ کنم. پس همون‌طور که گوجه فرنگی رو از روی چشم‌هام با دستمالی که ملکه مادر بهم داده بود، پاک می‌کردم، تصمیم گرفتم درسی به اون جمعیت بی‌وفا بدم.

گفتم: «هومبرس(آقایون)، موجرس(خانوم‌ها)…» داشتم از لهجه مخصوص اهالی کاتالان استفاده می‌کردم: «من به این نبرد می‌روم.»

کمی بیشتر از یک‌ربع ساعت طول کشید تا همه این‌ها رو به لهجه کاتالانی گفتم اما در عوض خیلی خوب به محض اینکه حرف‌هایتم تمام شد، دستمزدم رو با تشویق‌ها و هیاهوی جمعیت گرفتم.

جوانان پرهیاهو می‌غریدند و آواز می‌خواندند: «دون استوارت، دون استوارت، دون استوارت.»

آن اسپانیولی گنده درست روی نیمکت‌های پشت سر من نشسته بود و بنظر می‌رسید تشنه و حریص بوی خون است.

زیر لب می‌غرید: «دون، دون.» بعد به نرده‌های جلویش چسبید و صورتش همچنان قرمز ماند تا زمانی که بنظرش رسید من کاملا ناامید و مضطرب شده‌ام: «اون می‌کشتشون! زنده‌زنده میخورتشون!»

من برگشتم و به جمعیت تعظیم کردم. تا جایی که می‌تونستم نیروی مرحمت و بخشش‌ام رو جمع کردم و شمشیر و شنلم رو به استوارت دادم. استوارت با چند کلمه جویده جویده اونا رو قبول کرد و زیر لب تشکر کرد. با قدم‌های سریع محکم از من فاصله گرفت و با چند گام بلند به طرف جمعیت رفت. با لهجه آندولسی که گویش مادری من است شروع به صحبت کرد: «هومبرس(آقایون)، فمینی(خانوم‌ها) و پیکولی(کوچولوها) آیا اینجا بین شما دکتر هست؟» یک نفر با میل و رغبت زیاد خودش رو از بقیه جمع جدا کرد و روی پاهایش ایستاد. کاملا معلوم بود که مثلا دانشجوی رشته پزشکی است. استوارت با صدای تند و خشنی گفت: «گفتم یه دکتر.»

پسرک نشست و زیرلب زمزمه کرد: «فکر کردم گفتین دندونپزشک.»

 استوارت صدا زد: «هیچ دکتری اینجا نیست؟»

جمعیت فریاد زدند: «هیشکی!هیشکی! یه دکتر بود ولی حال طبیعی نداشت.»

استوارت یواشکی در گوشم زمزمه کرد: «خدا رو شکر! من یه دانشمند مسیحی هستم.»

کم‌کم داشت از این یارو خوشم می‌اومد.

کلاه لبه‌دارش رو سرش کرد، نه حالا که یادم میاد کلاه کوچکی بود، استوارت هیچ‌وقت کلاه لبه‌دارش رو در مسابقات گاوبازی سرش نمی‌ذاشت. استوارت دوباره زیرچشمی به جمعیت نگاه کرد. به لهجه قدیمی کاتالان‌ها سوگند یاد کرد: «پیش شما قسم می‌خورم که یا این گاو رو می‌کشم یا اون منو می‌کشه.» جمعیت بخاطر انتخاب لهجه‌اش فریاد کشیدند و تشویقش کردند. استوارت چرخید و شمشیر و شنلش رو به زمین انداخت. سکوتی شبیه به سکوت مرگ همه جا را فرا گرفت.

یک نفر جیغ کشید: «اون می‌خواد با دست خالی اون گاو رو بکشه.»

پشت سر من آن اسپانیایی غول‌پیکر با آن حرص و ولعش برای ریختن خون، تکان می‌خورد و جلو و عقب می‌رفت. داشت ناله می‌کرد: «اونا رو می‌کشه. اونا رو درسته می‌خوره.»

استوارت دست منو چنگ زد. ازم پرسید: «همینگوی تو کنارم می‌مونی؟»

به چشم‌های شفاف خاکستری‌اش نگاه کردم. گفتم: «تا دم مرگ.»

استوارت انگار ضربه خورده باشد به یک طرف پرید. گفت: «به اون کلمه اشاره نکن.»

استوارت با گام‌های بلند به سمت گاو رفت و همون‌طور که گاو به سمتش حمله می‌کرد استوارت هم به طرفش حمله برد. از زمان مرگ گالیتو تا اون روز چنین چیزی ندیده بودم. لحظه گیج‌کننده‌ای بود و حتی الان هم در بازسازی‌اش مشکل دارم. تنها چیزی که یادم می‌آید استوارت و گاو هستند که دور تا دور میدان مسابقه می‌چرخیدند. بعد همه چیز تمام شد و استوارت از خطر جست و کناری ایستاد تا گاو روی زمین بیفتد. اون واقعا با دست‌های خالی گاو رو کشته بود.

گاو بیچاره منظره وحشتناکی داشت. دنده‌های پشتش مثل فنرهای مبل‌های قدیمی بیرون زده بود. استوارت با دست چپش لوزالمعده‌ش رو گرفته بود. وقتی بهش رسیدم پسر بچه‌ای که از پشت نرده‌ها داخل میدان مسابقه دویده بود، روی زمین شنی دولا شد و چیزی رو از روی زمین برداشت. اونو به استوارت داد که دستپاچه یه گوشه زمین چمباتمه زده بود. دل و روده حیوون بدبخت بود.

بهش هشدار دادم: «بهتر اول بشوریش.»

استوارت گفت: «مهم نیست» و بعد غش کرد.

وقتی هوشیاریش‌ رو به دست آورد، جمعیت ما رو احاطه کرده بودن. اونا سعی می‌کردن تکه‌هایی از لباس استوارت رو به ‌عنوان یادگاری ببرن. جمعیت سرزنده همه جای استادیوم مشغول جست‌وخیز بودند.

استوارت به من علامت داد. به طرفش خم شدم. در گوشم زمزمه کرد.

با صدای خشنی نجوا می‌کرد: «بهشون بگو من با فیلادلفیا جک او.برایان چی کار کردم.» جای سوال نداره که من اصلا اون آقا رو نمی‌شناختم. اما استوارت رو در حرکتی که با اون گاو دیوونه کرده بود، دیده بودم. شاید تخلیم اجازه داشت که کمی کار کنه. همون‌طور که استوارت رو تو بغلم گرفته بودم، براشون تعریف کردم. با بهترین لهجه کاتالانی‌م که برای تولد 20 سالگی پسرم نگهداشته بودم ماجرای استوارت و جک او.برایان رو براشون گفتم. در حالی که من داشتم حرف می‌زدم استوارت فقط یک‌بار چشم‌هاشو باز کرد. گفت: «بهشون گفتی پسر. بهشون گفتی.»

خوشبختانه اون یاروئه بیچاره به هوش اومده بود.


درباره‌ی نویسنده:

ارنِست میلر هِمینگوی زاده‌ی ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ و درگذشت در تاریخ ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ از نویسندگان برجسته‌ی معاصر و برنده‌ی نوبل ادبیات است. او از پایه‌گذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایع‌نگاری ادبی» شناخته می‌شود. ارنست همینگوی بیشتر عمرش سرگرم ماجراجویی بود. از زخمی‌شدن در ایتالیا بر اثر اصابت ۲۰۰ تکه ترکش‌گلوله نیروهای اتریشی در خلال جنگ جهانی اول تا شرکت در خط مقدم جبهه‌های جنگ داخلی اسپانیا یا سفرهای توریستی به حیات‌وحش افریقا تا ماهیگییر وشکار حیوانات وحشی و زندگی در کوبا. او روزی تفنگش را برداشت و به مغزش شلیک کرد.