معشوق کمان کشیده

محمد رهبر
محمد رهبر

“بنیانگذار” بر فراز انقلاب ایران در پرواز بود. کسی پرسید حس و حالتان چگونه است و گفت “هیچ”. بر زمین که نشست خلقی آشفته رویش بودند. خیابان گلباران کردند و دست بر دست بردنش. همان دم شاهنشاهی رفته بود و فره ایزدی و امامت در “جذبه چشمان پیر” به هم آمیخت.

“روح مجعد” ایرانی، دوگانه شاه و امام را در لحظه های “مد انسانی”[1] به یگانگی عشق “امام خمینی” رسانید. بر خاک شهیدان خواندند که برخیزید[2 ]و امام در” خلسه هیچ” مشتی بر دولت کوبید و بخت بختیار گم شد. دیو رفته بود و فرشته درآمده و کسی نمی دانست، فرشته عشق نداند که چیست.[3 ]

شاید تنها “هومر” توانسته، آمدن خدای عشق را تصویر کند:

“پاهای او لطیف و نازک است/ هرگز آن را بر روی زمین نمی گذارد/ بلکه پیوسته بر فرق سر مردمان راه می پوید.”[4]

فرود پرواز 12 بهمن سال 57، بر فرق مردمان بود. “معشوق وارگی” خمینی، نام رمز “هیچ” داشت ومعشوق به غایت تاریخ، رسم عاشق کشی می دانست و این جامه بر قامت او دوخته بود.

مردم پیشواز رفتند که شاید آسوده شوند از زخمهای ناسور مرهم نیافته، به تیر معشوق کمان کشیده.

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من، غمین

همه غمم بود ازهمین، که خدای نکرده خطاکنی[5]

 

تاریخ نیاز

 شاعرانگی و عرفان ایرانی، بر گوهرعشق تنیده است و این عشق با همه تطور زمان، تا همین معاصر ما، “اشعری” ماند و “اعتزالی” نشد[6].

 معشوق در قله های دور می ایستاد وعاشق “زرد رو” باید می ساخت و وفادار می ماند. عدل و انصاف آن بود که خسرو خوبان می کرد و همه عین عنایت بود. عشق “اشعری” عاقبتی خونین داشت و فنای عاشق در هجرانی سخت یا به مرگی تلخ و ناکام، عاقبت دلداگی.

 هر چه بود و به این گمان که آتش بر نیستان زد و این همه دفتر شعر آفرید و دستاورد عظیم بی مانندی چون مولانا داشت، کسی را یارای این نیست که آن همه تلاش روحانی را بی ثمر داند.

 اما اگر این عشق هولناک، از قنات فرد به خیابان می کشید و آدمیان بسیار را واله کسی می ساخت، دیگر آن خوبی ها نبود. درست مثل اینکه هسته ای را بشکافند، “انفجار نور” برمی خاست و حاصل زمین سوخته. عشق مردمان به معشوق کمان کشیده، “اشعری” بود.

اگر بپذیریم که نسل ها امتداد درد های هم اند، مشروطه به سرخوردگی رضاخان خورد و “بوف کور یاس” آفرید. در تلاشی دوباره سی ام تیرماه شکل گرفت و کودتایی از برون و درون مصدق ملی را واژگون کرد و زمستان شد و سرها در گریبان.

خرداد 42 هاله ای از کسی آمد که فریادش بر شاه در خاطره گنگ کودکان همان سال ماند تا بهمن 57 به یاد آورند، پیری که به سفر رفته بود با برف بازگشت.

 در این گذار سالها، ایران کشاکش هزار رزم پنهان مجاهد و فدایی بود و اندیشه های چپ بی خدا هم دم از عشق می زدند. به جای معشوق، مردم می گذاشتند و سازمان. و باختن آغاز می شد. اما این رئالیسم مادیگرا کجا و ایدآلیسم فرازمینی کجا؟

 شریعتی در حسینیه ارشاد، یکسره جرعه انقلاب را برعطش تشنگی های جوان می ریخت و با همان “عشق اشعری” همه چیز تفسیر خون می گرفت. خون دادن و خون خواستن. شریعتی می گفت “حسین” را خدای خواست تا کشته ببیند و آنچنان شیفته این حدیث بی مستند بود که یکسره کتاب عقلی_ تاریخی، “ شهید جاوید” صالح نجف آبادی را کناری انداخت.

جشن های نیمه شعبان فرصتی بود، برای یاد آوری اینکه امام خواهد آمد و میان همه سرکوبهای شاه، این حس آمدن، سرکوب نشد که فواره زد به شعر و سینما و ترانه.

 حال و روز مردم هر روزگار را نه در سیاست و حکومت که باید در شعرها جست و ترانه ها و ترنم ها، به زمانه ما هنر هفتم نیز آیینه دار روح جامعه است.

در ترانه ها، زائران تشنه، زیر باران راهی می شدند و عشق به شکل پرواز پرنده بود. نگاه آبی عشق می کشت و مرگ آغاز راه قصه و عاقبت مولای سبز پوش اعتبار، عشق می آمد.[۷]

یکسال مانده به انقلاب، دو فیلم بر پرده سینما رفت که عاشقانش بر پای معشوق جان دادند.

“علی حاتمی” در سوته دلان، روایت عشق “مجید دوکله” را نقاشی کرد که “حبیب آقا ظروفچی” دل به او داشت و مجید دل در گرو زنی از قلعه های شهر و همه بر فنا می رفتند و عمری دیر رسیدند.

 آن سوتر “عزت دست پاچه” در فیلم “فریاد زیر آب” ساخته “سیروس الوند”، عاشق شد و در این راه جان باخت و تا نفس آخر می خواند: “خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن، خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن.”

اینکه باید خون داد و تا نهایت عشق سرخ رفت. قصه ایران سالهای پنجاه است.

“نیاز” به “ناز” رسید در بهمن 57.

 لحظات پیروزی آنقدر خونین نبود، شاه رفت و ارتش تسلیم شد. فردای سقوط بر بام مدرسه رفاه “معشوق کمان کشیده” بر آمد و تیر باران از همان جا بارید. این تازه اول عشق بود. مردمان در صف روزنامه می ایستادند تا “نعش تیترها” را بخوانند و تمثال جنازه ببینند. خون داده بودند و خون می خواستند. عشق در این حالت یک “آدمخوارگی عاطفی” است.

 

تاریخ ناز 

“معشوق کمان کشیده” تا چشم کار می کرد پیر بود. رخساره او رویین تن وهر چه به سالهای دور رویم، باز سیمای عاقله مردی پیش روست. همیشه با وقار و با پیشانی بلند و بی لبخند.

 آیت الله منتظری از نزدیکترین ها به “امام” می گوید کسی را جرئت سوال در بحث نبود. اگر سوالی بود، کوتاه جواب می گفت و بر می خواست. در حوزه قم هم به رسم دیگر علما، طلبه داری نمی کرد و به فقه شهره نبود. آنچه از او می پسندیدند فلسفه ای به رنگ عرفان بود وهمین.

 ”تمرین معشوقی” از همان روزها بوده است گویا. منتظری به یاد می آورد که “امام” دوستان اندک داشته و چندان با دیگران گرم و خو نمی گرفته، تنهایی و غروری که به کناره اش می رانده و گاه به ستیز با بزرگان می رسانده است.

“روح الله” در پی بی محلی دیدن از آیت الله العظمی بروجردی، قسم خورد که دیگر به خانه مرجع تام شیعه نرود و تا زمان مرگ بروجردی پای در بیت او نگذاشت. مرجع تامه که رفت، هیچ حرفی از “روح الله موسوی خمینی و مرجعیتش نبود”.

منتظری می گوید، صبح آن روز “بیت آیت الله گلپایگانی” غریو صلوات بود و بیت” امام” سوت و کور، اصرار منتظری و مطهری بود که “روح الله ” رساله ای منتشر کند و به نفرات مرجع بپیوندد.

 بنابر رسم “ رساله” را نمی فروشند و رایگان به همه می دهند، “روح الله” ولی همه رساله ها را فروخت. حتی به منتظری هم رساله ای هدیه نداد. این خست نبود چه “روح الله” به ساده زیستی عادت داشت.

معشوق خریدار می خواست.

به انقلاب که رسید، عشق های موازی در کار آمد که همه به ستبر سینه “معشوق کمان کشیده” خوردند و خرد شدند. “آیت الله شریعتمداری” با آن کرو فر به حصر گرفتار شد. مسعود رجوی، جوان از زندان رسیده هم خواست تا شوری به پا کند و از بحث “شناخت” که در دانشگاه می پرداخت، روی سرخ کند و معشوقگی، اما شورجوانی به تجربه پیر نمی رسید. دست به اسلحه برد و هیچ نماند.

“معشوق کمان کشیده” می تاخت. به اشاره ای همه روزنامه ها بسته شد و به جمله او که روزنامه آیندگان نمی خواند، آیندگان به باستان پیوست. تنها اخمی کافی بود تا انجمن حجتیه بیانیه ای دهد و به گمان اینکه آن رهبر عظیم، مکدر است فعالیتش را متوقف کند. رقیب انجمن، بهاییان پیشتر بر باد رفته بودند.

جنگ جایی بود که “معشوق کمان کشیده” جان عشاق سپند رخ خود می دانست. گرچه حصر آبادان به فرمان با صلابتی شکست اما چراغ جنگ تا هشت سال بعد روشن بود. جنگ تارفع همه فتنه های عالم باید ادامه می داشت و صلح دفن اسلام بود.

مهندس بازرگان و عده ای جان به در برده از عشق، ناله هایی از استبداد سر می دادند اما، ندا می آمد که “نگویید انقلاب برای ما چه کرد، بگویید ما برای انقلاب چه کردیم.”

قانون “خط امام” بود و” پیر ما گفت” ذکر همه قوا و کار بر “فرمان جماران” می رفت آنچنان که در سال 67، ندا آمد که باید همه به قانون بازگردیم.

“معشوق کمان کشیده” در همه این سالها دست بر سر انبوه عشاقی می کشید که میان همه گفته هایش

می گریستند. خنده او یک اتفاق بود. آنقدر که آرزوی “قیصر امین پور” شاعر مهربان انقلاب، لختی خندیدن معشوق بود : لبخند تو خلاصه خوبی هاست/ لختی بخند خنده گل زیباست

 

افسردگی معشوق

عشقی چنین خونریز البته دیر نمی پاید.قصه رنگ پریده و خون سرد، 8 حکایت اعدام و زندان و شهادت در جبهه هاست. جنگ تا لحظه ای که دیگر توان سینه خیزی نمانده بود، پیش رفت و آنگاه جام زهر به دست” معشوق کمان کشیده” بود.

 می گویند شاه اسماعیل صفوی پس از شکست چالدران با آن رشادتها افسرده شد و جان داد. این افسردگی بار دیگر هم رخ داد و اینبار جان گرفت. شاید اعدامهای سال 67 حاصل این فسردگی بود. آیا بنیانگذار به پوچی رسیده بود، با جنگ و کشته ها و بر باد رفته ها، که در آخرهای عمر این چنین

می سرود:

عمر را پایان رسید و یارم از در، در نیامد / قصه ام آخر شد و این غصه را آخر نیامد

جام مرگ آمد به دستم جام می هرگز ندیدم/ سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد[9].

در اخبار بامدادی بانگ بر آوردند که معشوق رفته است، “خمینی روح خدا بود در کالبد زمان”. الهه عشق باز هم بر فرق مردم پای گذاشت و تا آرامگاه رفت.

نسل تازه ایرانی دیگر دلبند کسی نیست، “خمینی” یک نام دور است که با عکس های پدربزرگ و مادر بزرگ زرد می شود و با خزان زمان می رود. اما هستند میانسالا ن رسیده به کهن سالی و جوانان پا نهاده به میان سالی که هنوز زخم یک عشق قدیمی بر دل دارند. گرچه دیگر نه شور عارفانه ای مانده و نه ذوق شا عرانه ای و آن چشمه، سرابی گذر کرده است.

 برای عاشقان قدیمی که مهری به دل داشتند، خالکوبی سرخ عشق خمینی به روزگاران” سبز” شد و بیرون نخواهد شد الا به روزگاران.

 

 پا نوشتها

1- وصف میشل فوکو از تظاهرات بهمن سال 57

2- سخنرانی آیت الله خمینی در بهشت زهرا، با سرود برخیزید ای شهیدان راه حق “آغاز شد.

3- ابیات حافظ

خلوت دل نیست جای صحبت اغیار / دیو چو بیرون رود فرشته در آید

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی/ بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

4- ضیافت افلاطون به ترجمه فروغی

5-هاتف اصفهانی

6- اشعریان معتقد بودن که عدالت همان است که خدا می کند و بر او حرجی نیست اگر بنده صالح را به دوزخ اندازد. معتزله در این رای همداستان اشاعره نبودند و شیعیان به معتزله نزدیکند.

مولانا می فرماید : بر شاه خوبرویان واجب عطا نباشد ای زرد روی عاشق تو صبرکن وفا کن

7- ترانه های “ای عشق” و “مولای سبز پوش” از داریوش و ابی

8- مثنوی جا نانه ای از نیما یو شیج :

من ندانم با که گویم شرح درد / قصه رنگ پریده خون سرد

9- دیوان امام غزل کاروان عمر