ساقی صاحب‌نظر

نویسنده

ahmad_pornejati.jpg

پوست لطیف صورت کودک با یکی دو درجه تب، ابتدا گل می‌اندازد، بعد برافروخته می‌شود و سرانجام حالتی گُر گرفته پیدا می‌کند. کودکِ تبدار ابتدا نق‌نق می‌کند سپس شاید اندکی می‌گرید و سرانجام در گرماگرم آتش تب، با چهره‌ای معصوم و ساکت، در گوشه‌ای کز کرده آرام می‌گیرد.

بزرگترها چه بسا گمان می‌کنند تب فروکش کرده و کودک بهبود یافته‌ است، اما این بدترین و خیال‌بافانه‌ترین گمانه‌هاست. تب عفونت تا اعماق استخوانهای کودک به پیش می‌رود و اگر دیرتر بجنبند شاید خیلی دیر باشد، خیلی.

«فرهنگ و هنر» چیزی از جنس پوست لطیف کودک است. با اندک یورش سپاه سیاست، بی‌درنگ تب می‌کند، چهره‌اش گل می‌اندازد و اندرونش گُر می‌گیرد. همه می‌دانند که «تب» خروار خروار می‌آید و مثقال مثقال می‌رود و این حکایت سرنوشت «فرهنگ و هنر» در کشور ماست که از نابختیاری، انگار همزاد سیاست به دنیا آمده است.

کاش می‌شد حساب این دوهمزاد را از هم جدا کرد. تا هریک به راه خویش روند، سر خویش گیرند و فرجام شایسته خویش یابند! اما انگار ماجرای پیوند ناگسستنی «فرهنگ و هنر» با «سیاست» چیزی شبیه تراژدی اسف‌بار «لاله و لادن» است که یا باید در آغوش ناگزیر هم زندگی کنند یا هر دو با هم شوکران مرگ را پذیرا شوند.

من در این مجال قصد واکاوی تاریخ ایران را ندارم اما گمان می‌کنم از آستانه مشروطه تاکنون همواره سایه سنگین «سیاست» بر سر «فرهنگ و هنر» سنگینی کرده است به گونه‌ای که ناخواسته و غریزی، انگار چنین باور شده است که تقدیر «فرهنگ و هنر» به اراده حضرت «سیاست» رقم می‌خورد!

نیازی به گاه‌نگاری تحولات سیاسی و فرهنگی صد سال اخیر نیست. با یک نگاه سرانگشتی می‌توان شاهد بالا و پایین رفتن پرچم «فرهنگ و هنر» در پی فراز و نشیب‌های عرصه سیاسی جامعه بود. مشروطه‌خواهان که سکاندار عرصه سیاست می‌شوند، فرهنگ و هنر تکان ‌می‌خورد، جان می‌گیرد. دیکتاتوری رضاشاه که می‌آید، فرهنگ و هنر رمق از کف می‌دهد. شهریور بیست مجالی را برای تنفس فراهم می‌آورد، فرهنگ و هنر سرک می‌کشد، می‌جنبد، دوباره 28 مرداد که فرا می‌رسد به آغوش گوشه حسرت و یاس و شکست برمی‌گردد، بار دیگر فضای تازه‌ای هرچند کوتاه اما به هرحال در عرصه سیاست، پدیدار می‌شود، جبهه ملی دوم عرض اندام می‌کند، فرهنگ و هنر نیز تکانی می‌خورد و این داستان بی‌سرانجام «میزبانی حضرت سیاست» و «میهمانی کودک فرهنگ و هنر»‌ همچنان ادامه دارد تا انقلاب اسلامی و پس از آن تا اکنون و شاید تا همیشه. البته انصاف باید داد که هربار که سکان سیاست در اختیار سیاستمداران خوش‌جنس بوده، فرهنگ و هنر- خواه از ترس و نگرانی برگشتن ورق، خواه از شوق و به شکرانه هوای تازه- جهش‌وار بالیده است. گزافه نیست اگر ادعا کنیم داشته‌های فرهنگی و هنری فاخر ما دستاورد همین برهه‌های گسسته حضور سیاست خوش‌جنس در عرصه قدرت است.

تردید ندارم که اهالی فرهنگ و هنر در سویدای دل ترجیح می‌دهند که: «ای کاش حضرت سیاست – حتی از جنس مرغوب و لطیفش!- پای شریف اما اندکی گنده‌اش را از توی کفش کوچک «فرهنگ و هنر»‌ بیرون می‌کشید تا این‌قدر فراز و نشیب‌های سیاسی و آمدن و رفتنهای این و آن، آب به خوابگه مورچگان نیفکند و آرام از جان لطیف کودک فرهنگ و هنر باز‌نگیرد!»

اما دوست عزیزی دارم که گاه برای تسکین آلام دیگران، به زبان ترکی فصیح می‌گوید:‌« بو دور که واردی: این است که هست.» پس اگر کاری باید کرد در همین اوضاع و احوال باید کرد، با همین مختصات سیاسی و اجتماعی و در چارچوب همین ملاحظات که با آن خو گرفته‌ایم.

عرصه فرهنگ و هنر ایران نیازی به منجی و مرشد و دکان و دستگاه و پیش‌فرهنگ و پس‌فرهنگ ندارد. با این مرید‌بازی‌های محفلی و سیاسی هم کارش از پیش نمی‌رود. با آش نذری روشنفکری هم گمان نمی‌کنم حاجت روا شود. بگذریم که روشنفکری در این سرزمین عموما سر سفره «فرهنگ و هنر»‌میهمان بوده است، خوانده یا ناخوانده! همچنان که در حاشیه «سیاست»‌ زندگی کرده است. پس چه باید کرد؟! آیا توسل به استغاثه‌ای باید که شاید روزی روزگاری بار دیگر سکان و تدبیر کشور به دست جماعتی اصلاح‌طلب سپرده شود تا از سرِ اعتقاد یا مهربانی و لطف، اهالی فرهنگ و هنر را حرمت گذارند و به عرصخ خلاقه فرهنگ و هنر به چشم یک کارگاه تولیدی نگاه نکنند که به سفارش مدیر بنگاه خط تولید راه می‌اندازد و محصولاتش همه مهر استاندارد رسمی دارند؟!

به گمان این قلم، چنین رهیافتی مصداق آزموده را دوباره آزمودن است. بهتر از دوره هشت ساله مدیریت آقای خاتمی و اصحاب اصلاح‌طلب او در دولت و مجلس ششم که نمی‌شود! می‌شود؟!

اکنون یک سال پس از پوست انداختن قوای مجریه و مقننه آیا حتی به اندازه ذره‌ای از مثقال سیاست ها و برنامه‌ها و نوید و امید‌های فرهنگ‌مآبانه و هنردوستانه آن دوره، که نرم نرمک می‌رفت تا یخ فاصله میان اهالی فرهنگ و هنر و اندیشه را با دولت و قدرت آب کند، باقی مانده است؟! راه چاره نه بُریدن است و نه قهر کردن. نه خشم است و نه خونسردی، پس چیست؟

نخستین گام برای دمیدن جان تازه در کالبد فرهنگ و هنر کشور این است که اهالی این عرصه فارغ از همه تفاوت دیدگاهها و سلیقه‌های صنفی و حتی سیاسی، جملگی خود را مسافران یک کشتی بدانند که بر فراز اقیانوس پرتلاطم تحولات سیاسی بالا و پایین می‌رود. هیچ کس نمی‌تواند و نباید جداگانه سَر خویش گیرد و راه عافیت خویش، پیش. می‌دانم که کار ساده‌ای نیست. در فضایی که تاسیس یک موسسه فرهنگی و هنری، یک سازمان غیردولتی سیاسی، یک نهاد مدنی صنفی عملا شبیه به محال شده، در شرایطی که مثل آب خوردن و به بهانه‌ای شگفت‌انگیز روزنامه‌ای پرخواننده توقیف می‌شود، انجمن صنفی مطبوعات به حال کما می‌افتد، بسیاری از سازمانهای غیردولتی دچار بحران موجودیت می‌شوند، پیشنهاد یک کاسه شدن اهالی فرهنگ و هنر کشور اندکی خوش‌خیالانه به نظر می‌رسد.

اما نه! این گامِ ناگزیر برداشتنی است. چه ایرادی دارد اگر گروهی از سرآمدان و پیشکسوتان و شخصیت‌های موجه رشته‌های گوناگون عرصه فرهنگ و هنر و مطبوعات به ابتکار برخی از بزرگان این حوزه‌ها گردهم بیایند و درباره سرنوشت مشترک گفت‌وگو کنند؟

آیا جای تاسف نیست که مهمترین وعده‌گاه دیدار نخبگان فرهنگی کشور عمدتا یا پای تابوت مرگ عزیز بزرگواری از این جماعت است یا به تفاریق در مجالس و محافلی که به تدبیر متولیان دولتی برپا می‌شود از قبیل جشنواره و همایش؟!

آیا کسی هست گام اول را بردارد؟ نیازی به قلندر نیست. کافی است هیات مدیره محترم خانه سینما، خانه تئاتر، خانه موسیقی، انجمن شاعران ایران،‌ انجمن صنفی مطبوعات و دیگر انجمن‌ها و نهادهای غیردولتی در حوزه فرهنگ و هنر و مطبوعات نشست مشترکی ترتیب بدهند. اطمینان دارم اصل این دور هم جمع شدن کلی راهگشا خواهد بود.

اما گام دوم نیز بی‌درنگ باید مورد توجه اهالی حوزه فرهنگ و هنر قرار گیرد و آن برقرارری و گسترش ارتباط مستقیم با لایه‌های عمیقتر جامعه است. مشکل تاریخی جریان روشنفکری ایران که متاسفانه به عرصه فرهنگ و هنر نیز سرایت کرده، بریدگی آن از متن جامعه یا لایه‌های عمیق آن است. به گمان من بهره‌گیری از تجربه روشنفکران و هنرمندان جهان عرب به ویژه در کشور مصر می‌تواند جالب باشد.

تصور کنید هریک از نویسندگان، هنرمندان و چهره‌های مشهور و محبوب در عرصه‌های گوناگون فرهنگی و هنری برای ارتباط مستقیم با مردم و دوستداران خود پاتوق مشخصی داشته باشد، چیزی شبیه قهوه‌خانه‌های مشهور مصر که نام هنرمندی را برپیشانی خود دارند. یا هنرمندن پیشکسوت هنر نمایش، همتی کنند و هر یک به نام خود «تماشاخانه» تاسیس کنند. نویسندگان برجسته برای خود کتابفروشی دایر کنند. آیا به شوق دیدار آنان شاهد رونق ارتباط مردم با هنرمندان و نویسندگان نخواهیم بود؟‌آیا «تماشاخانه عزت‌الله انتظامی» و اکبر زنجانپور و بهزاد فراهانی و محمد رحمانیان و پری صابری و داود رشیدی و غیره، سوت و کور خواهد ماند؟ هرگز!

کتابفروشی محمود دولت‌آبادی و سیمین دانشور و قیصر امین‌پور چطور؟ یک شب در هفته مجال دیدار با مردم، غوغا می‌شود.

و اما گام سوم بهره گرفتن از تمامی ظرفیت‌های موجود برای تغییر و اعتلای سطح فرهنگی جامعه است. کافی نیست پی در پی در شفاعت و مذمت پوپولیزم و عوام‌فریبی در عرصه سیاست و قدرت سخن بگوییم. یک ذره افزایش آگاهی در جامعه، یک نخود ترویج اندیشیدن و دوباره اندیشیدن به اندازه یک خروار فعالیت سیاسی خاصیت مفید و سازنده دارد، هرچند اندکی با تاخیر.

پس نباید منتظر فراهم شدن مجالهای فراخ و تضمین شده و ماندگار برای روشنگری فرهنگی شد. باید از کوچکترین مجال‌ها و روزنه‌ها برای چشاندن طعم خردورزی و اندیشه‌گری و پالایش خرافه‌ها بهره برد. دکان عوام‌فریبی تنها و تنها با آگاهی بخشی مستقیم به مردم تخته می‌شود. ریشه فاسد فرهنگ دغل و خرافه و مریدبازی و قیم مآبی فکری را به یاری بیان و ترویج اندیشه‌های زلال باید سوزاند و این کار جز با استفاده هوشمندانه و زیرکانه از فرصت‌های هرچند کوچک امکان‌پذیر نیست. مگر آغاز و انجام حضور جانانه دکتر شریعتی و همفکران او در حسینیه ارشاد چقدر به طول انجامید؟‌ اما هنوز که هنوز است بسیاری از گفته‌ها و نوشته‌های شتابزده‌اش همچون تیزاب، فلز تحمیق را متلاشی کند. اهل راز می‌دانند که برخلاف «سیاست»‌که بسیار عجول و بی‌قرار است، «فرهنگ» هیچ عجله‌ای ندارد. با وقار اما استوار گام برمی‌دارد.

میخانه اگر ساقی صاحب‌نظری داشت

میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت


منبع: شهرفردا