جان بورمن که در دهه هفتاد با فیلم “نجات یافتگان” به شهرت رسید و با فیلم هایی چون “آن سوی رانگون” و “ژنرال” خود را کماکان بحث انگیز و موفق نشان می داد، امروز اما از روزهای اوج خود فاصله می گیرد. نگاهی داریم به این فیلم.
بورمن، قصه ببر و شعار سیاسی
“قصه ببر”، تازه ترین فیلم بورمن، بیش- و مستقیم تر- از دیگر فیلم های او رنگ و بوی سیاسی گرفته و آشکارا بیانیه ای است علیه کاپیتالیسم. شخصیت اصلی، میلیونر مرفهی است که در دوبلین به همراه همسر و فرزندش زندگی می کند. همه چیز روبراه به نظر می رسد و شرکت تجاری او بسیار موفق است، اما رفته رفته همه چیز فرو می ریزد: او می فهمد که فرزند واقعی مادرش نیست و برادر دوقلوی فقیر او که بسیار شبیه اش است، خود را به جای او جا می زند.
فیلم در شکلی مستقیم قصد دارد از فرو ریختن سرمایه داری و پوشالی بودن آن حرف بزند؛ این که پس و پشت قابل اعتنایی در سرمایه داری رایج وجود ندارد. در یک اشاره نمادین، مرد که احتمالاً به اصل و نسب خود می نازد، می فهمد که بچه فقیری بوده که آداپت شده و اصالتی ندارد.
فیلم دو روی یک سکه را به نمایش می گذارند: جدای از این که این دو برادر به شدت شبیه هم اند و غیر قابل تمایز به نظر می رسند، فیلم جایی را روایت می کند که در لحظه انتخاب تنها یکی از این دو به فرزندی، سرنوشت آنها رقم خورده : در یک لحظه یکی زندگی مرفه را در پیش روی خود دیده و دیگری فقر وو مسکنت را. به همین راحتی جای آنها هم عوض می شود: مرد پولدار که همه او را به اشتباه کلاهبرداری فرض می گیرند که می خواهد خود را به جای شخص متنفذ و ثروتمندی جا بزند، شبی را مثل بی خانمان ها سر می کند و چند صباحی را در زندان و تیمارستان.
فکر مرکزی فیلم درباره تصادفی بودن لحظه های عمر، و زندگی هایی که به راحتی می توانستند شکل دیگری به خود بگیرند، ایده جذابی است که اما شکل شعاری فیلم رفته رفته به آن لطمه می زند. ناشناس ترین شخصیت فیلم، پسر شخصیت اصلی است که یک سوسیالیست تمام عیار شده و دائم در مقابل پدرش و سرمایه داری می ایستد، بی آن که شخصیت اش شکل گرفته باشد و حرف های او باورپذیر و منطقی به نظر برسد. او بیشتر شخصیت ضعیفی به نظر می رسد که محتاج مراقبت و راهنمایی است، اما فیلم در پایان، در یک حرکت شعاری دیگر، او را به قهرمانی بدل می کند که حقیقت را به پدرش نشان می دهد و ضمن پشت پا زدن به همه چیز، در قایق کوچکی در دریا حرف کوبا –آرمانشهر؟!- را می زنند.
اصرار بورمن بر این وجه سیاسی عیان، آن هم به شکل شعاری، پس از چهار دهه فیلمسازی غریب و باورنکردنی به نظر می رسد، در حالی که قصه فیلم این قابلیت را داشت که به جای شکل رئالیستی فعلی ای که ادعایش را دارد، فیلم گرم و گیرایی درباره شخصیت ثروتمندی باشد که با کسی مشابه خود در تخیل اش برخورد می کند و سایه مرگ را بر بالای سر خود می بیند- آن طور که نیم ساعت اول فیلم، این چنین و با این فرض پیش می رود- اما خیلی زود فیلم به همتای خیالی او شکل واقعی می دهد و همه راز و رمز پیچیده اش را از آن سلب می کند.
بر عکس، فیلم به سمتی سوق پیدا می کند که گویی قرار است همه چیز کاملاً واقعی و باورپذیر باشد- که نیست. تمام بخشی که مرد از خانه و زندگی اش دور می افتد و برادرش به جای او تکیه می زند، اصلاً و به شکل منطقی باورپذیر نیست. او به راحتی با اطلاعاتی که از زندگی شخصی اش دارد، باید بتواند هویت اصلی خود را اثبات کند، اما پلیس، دادگاه و روانشناس به راحتی حرف او را نمی پذیرند. این فضا در یک شکل تخیلی می توانست باورپذیر باشد، اما در شکل فعلی- که فیلم دائیه کاملاً رئالیستی بودن دارد- غیر منطقی است و لطمه جدی ای به ارتباط مخاطب با فیلم می زند.