پینه دوز چنار امامزاده

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستان داستان

وسط بازارچه امامزاده صالح تجریش که الآن اسمش شده بازار قائم، وسط آنهمه شلوغی معمول و غیر معمول کسانی که برای زیارت آمده بودند یا برای خرید و صلاة ظهر و بعد دیزی سنگی و احیاناً بستنی اکبر مشتی آن دست میدان و وسط هیاهوی “بلاله شیر بلال ارزون بلاله” یا داد و هوار چرخی “لواشک آلو، برگه‌ی هلو” که بعد خودش برای خودش می‌گفت “به به” و یا اینطرف‌تر سر و صدای “پسته بخور، غصه نخور” و یا اگر هوا کمی سردتر بود صدای “لب لبو داغه لبو” و در میان فریادهای پسرکی که چرخ دستی میوه‌ی ده برابر قدش را به‌سرعت از بین جمعیت جلو می‌برد و برای اینکه راه را برایش باز بکنند داد می‌زد که “نفتی نشی نفتی نشی”، وسط تمام اینها درخت چنار تنومند پیر پشت امامزاده صالح خسته سر جایش نشسته بود.

آنقدری سنش زیاد بود که سال ۱۲۱۰ که پسر فتحعلی شاه خواسته بود امامزاده را راست و ریست بکند، این چنار قرن‌ها بود که همانجا نشسته بود و هر سیاح و جهانگردی هم که آنجا آمده یا از آنجا رد شده بود، حتماً وصفی از حالش کرده بود. آنقدر قطور بود که راحت ده پانزده نفر می‌توانستند کنار تنه‌اش بایستند و عکس یادگاری بگیرند. آنقدر روایت درباره اینکه این چنار، اینهمه سال، آنجا چکار می‌کند زیاد بود که آدم نمی‌دانست کدام‌شان را دلیل وجودش بداند. اصلاً امامزاده صالح آن بغل چکار می‌کرد؟ یا اول امامزاده را آنجا گذاشته بودند بعد چنار را کاشته بودند؟ البته عمر چنار از عمر امامزاده قطعاً بیشتر بود ولی روایت‌های اینچنینی هم کم نداشت.

حالا دور تا دور چنار، شبیه میدان‌گاه بازار شده بود و از آنطرفش یک راه باریکه که به امامزاده می‌خورد و دو طرفش ویترین‌های کوچک تسبیح و جانماز بساط بود. چیزی که بعداً اضافه شده بود ویترین “چاقو ضامن‌دار” بود که من آخرش هم نفهمیدم چنین بساطی اینهمه دم درب امامزاده‌ها و حتی در بازار شاه عبدالعظیم چکار می‌کند؟ کم نبود رد و اثر همین چاقوها روی آن چنار که شهرداری هر روز می‌آمد یک تکه‌اش را می‌کند می‌رفت. کنده کاری قلب و اسم و حروف انگلیسی روی تنه درخت مال ده دقیقه‌اش بود ولی تنه‌اش سخاوتمندتر از این حرف‌ها بود با این آثار هنری ملت کم بیاورد.

وسط تنه‌ی همین درخت، یک پینه‌دوز بساط کفاشی داشت. واکس می‌زد و بند عوض می‌کرد و پاشنه جا می‌انداخت و دست دوزی می‌کرد و خلاصه هر کاری که می‌شد با یک کفش کرد. شکر خدا کفش‌های ما هم که همیشه پاره، خودمان هم که صبح تا شب در بازار و امامزاده پلاس. هر وقت دیگر پنج انگشت‌مان از کفش بیرون می‌زد می‌دادیم به پینه‌دوز. هیچوقت یادم نیست گفته باشد پنج تومن می‌گیرم یا ده تومن یا حالا هر چقدر، بی‌حرف کفش را می‌گرفت و بعدش هم هر چقدری که بهش می‌دادی می‌انداخت توی پلاسش و باز هم هیچی نمی‌گفت.

گاهی شده بود که اذیتش می‌کردند و شب جل و پلاسش را این‌طرف آن‌طرف می‌انداختند. داده بود وسط شکاف تنه‌ی درخت که مغازه‌اش حساب می‌شد یک درب دو تکه آهنی انداخته بودند که شب‌ها قفلش می‌کرد. والا اگر می‌گذاشتند توریست‌هایی که از سیصد سال پیش با خر و الاغ خودشان را به بازار تجریش می‌رساندند، باز هم بیایند، آن پینه‌دوز وسط تنه‌ی آن چنار یکی از دیدنی‌ترین جاهای تهران بود. اصلاً خود آن پینه‌دوز میراث فرهنگی بود. یک میراث فرهنگی که داشت یک میراث فرهنگی دیگر را نابود می‌کرد. خودش و کاسب‌های دور و برش و مردمی که به هر قصدی آنجا می‌آمدند. آخرش هم آمدند باقیمانده‌های چنار را هم قطع کردند بردند. گور پدر هرچی میراث!