برای عاطفه خلفی و رنجی که می برد

رشید اسماعیلی
رشید اسماعیلی

» لحظه ای دیگر با حسن اسدی

لحظه ی اول

تابستان 1384، روز مصاحبه ی علمی برای پذیرش در مقطع کارشناسی ارشد حقوق بشر، محوطه دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی که آن روزها در فرعی هفتم خیابان وزرا بود.

 گوشه ای از حیات نشسته ام و جوانی پر شور و با انرژی- هم سن و سال خودم- را تماشا می کنم که با کلامی فصیح و صدایی دلنشین از وضعیت بد حقوق بشر در ایران می گوید:از زندانیان سیاسی، از توقیف مطبوعات، از اعدامها، از سرکوب نهادهای مدنی. و این تازه یکی ـ دو ماه پس از پیروزی محمود احمدی نژاد در نهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری بود. دولت او هنوز درست و حسابی جای گیر نشده بود و ما هنوز تصور دقیقی از آنچه او بر سر کشور خواهد آورد نداشتیم.

وقتی فهمیدم آن جوان پرشور هم برای مصاحبه ی علمی کارشناسی ارشد حقوق بشر آمده از ته دلم خوشحال شدم. با خودم گفتم لا اقل این یکی درست انتخاب رشته کرده، از روی عشق و علاقه اش، نه به عشق مدرک!

بعد از مصاحبه خودم را به او نزدیک می کنم، دست می دهیم و خودمان را معرفی می کنیم: نامش حسن اسدی زید آبادی است. بلافاصله می فهمم که او هم مثل من از دانشگاه آزاد لیسانس گرفته، این باعث می شود با او احساس نزدیکی بیشتری کنم. گفتم: “یه کم شبیه عادل فردوسی پوری” خندید و گفت: “این تعریفه یا تکذیب؟”

مهرماه شد، وقتی وارد کلاس شدم دیدم حسن هم روی صندلی چرخان کلاس نشسته و این ور و آن ور می شود، انگار لحظه ای آرام نمی توانست بنشیند.

 

لحظه ی دوم

بیستم تیرماه 1386 است. هتل ونوس، تهران.

با دکتر محمد شریف، مهدی امینی زاده، هادی کحال زاده، علی اکبر موسوی خوئینی، حجت شریفی، محمد صادقی و علی ملیحی دور یک میز نشسته ایم. عروسی “حسن” و “عاطفه” است. خوشحالیم و در عین حال غمگین و نگران. دو روز از بازداشت عبدالله مومنی و حمله مسلحانه به دفتر سازمان ادوار در هشتمین سالگرد 18 تیر می گذرد.آن روز خیلی های دیگر هم بازداشت شدند، از جمله بهاره هدایت و دیگر اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت که صبح همان روز روبروی پلی تکنیک تحصن کرده بودند. علی ملیحی هم خیلی اتفاقی در حالیکه در مسیر دفتر سازمان بود از بازداشت رهایی یافت: درست چند دقیقه قبل از اینکه علی به دفتر سازمان برسد حمله پلیس امنیت و تیر اندازی شروع شده بود.

عروس و داماد دست در دست وارد می شوند. حسن را در آغوش می گیریم، حسن هم با بغضی در گلو از “جای خالی عبدالله” می گوید. ما هم چشمی خندان و چشمی گریانیم. از یک سو حسن و عاطفه که نمونه ی عالی “عشقی متعهدانه” بودند به یکدیگر رسیده بودند از سوی دیگر جای خالی عبدالله و خنده هایش دل مان را ریش ریش می کرد.

حسن که از میزمان دور شد، محمد صادقی آرام هق هق می کند، چشمان مهدی امینی زاده قرمز است و من با تمام توان بغضم را فرو می خورم.

 

لحظه ی سوم

سی ام آذر 1388، قم.

“عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز-ملت سبز ایران صاحب عزاست امروز”، “وصیت منتظری-پایان این دیکتاتوری”، “منتظری مظلوم-آزادیت مبارک”.

 همه عزادار درگذشت “پدر” هستیم. از حرم حضرت معصومه به بیت “پدر” بازگشته ایم، اراذل و اوباش ذوب در ولایت سر و کله شان پیدا شده، عربده می کشند، شیشه می شکنند و در کشوری که سگها را رها کرده و سنگها را بسته اند “هل من مبارز” می گویند.

عکس “پدر” را پاره می کنند آنها اما نمی دانند که نقش “پدر” تا ابد بر قلب ایرانیان و تاریخ این سرزمین جاودان است، حالا مگر صدام حسین و عیدی امین که خیابانهای همه ی شهرها با عکس شان کاغذ دیواری شده بود توانستند راهی به دل ملت های شان باز کنند؟غیر این است که این عکسها روزی از دیوارها فرود می آیند و فرش زیرپای مردم می شوند؟ به یاد بیاورید تصویر کودکی را که با دمپایی بر سر مجسمه ی “قائد اعظم” و “سردار قادسیه” می کوبید.

جایی آن سوی خیابان شهید منتظری، حسن اسدی، علی جمالی و خیلی دیگر از دوستانمان نشسته اند. حسن تازه بعد از 40 روز بازداشت آزاد شده. در آغوشش می گیرم. آن سوی خیابان اما اوضاع حسابی متشنج است، مهندس سحابی را عصا زنان از مهلکه دور می کنند، به حسن می گویم بیا برویم، او اما ایستاده، گفتم: “کله خر تنت هنوز می خاره؟” دوباره خندید.

 آرام آرام راه افتادیم، هر چه می خواهم ازآنچه در دوران بازداشت بر سرش آمده  بپرسم مگر می گذارد. همین جور تند تند و با همان شور و حرارت روز اولی که دیدمش حرف می زند، کلامش همه امید است و شوق حرکت. انگار نه انگار که تازه از زندان آزاد شده. از کلامش قوت قلب می گیرم، سه روز بعد بازداشت می شوم و در تمام روزهای بازداشت آن قوت قلب همچون مشعلی در گوشه ای از دلم فروزان است.

 

لحظه ای دیگر

 نمی دانم آیا انسان را در این جهان رسالتی هست یا نه. من اما دست کم به رسالتی مقدر باور ندارم. آنها که رسالت انسان را از پیش و به نام خدا یا تاریخ مقدر کرده اند آدمیان را جز به راه بندگی نبرده اند. شاید هر کس باید خودش رسالت خودش را تعیین کند.

 رسالت حسن کاستن از رنج انسانها ست، تک تک انسانها، دوستانش، همه آنها که دوستش دارند و دوستشان دارد و سرانجام همه مردم. او عمیقا به “آزادی فرد” و حقوق او معتقد است. زندگی حسن “دشواری وظیفه” است، او اما وظیفه اش را به اختیار برگزیده نه به حکم ایدئولوژی هایی که روح و ذهن “فرد” را اسیر و برده ی خود می خواهند. حسن زندگی اش را وقف این وظیفه کرده است. و حالا به تاوان این وظیفه در زندان است. او اما بر آرمان و وظیفه اش ایستاده است درست مثل عبدالله مومنی، احمد زیدآبادی، علی ملیحی، عیسی سحر خیز، بهمن احمدی امویی، مصطفی تاج زاده، صفایی فراهانی، بهاره هدایت، نسرین ستوده، حشمت الله طبرزدی و خیلی های دیگر.

وقتی بار اول حسن را بازداشت کرده بودند به عاطفه گفتم حسن آنقدر سر سخت است که وزارت اطلاعات باید به بازجویش اضافه حقوقی بابت سختی کار بدهد. حسن حالا با همان سرسختی در زندان است، من اما می دانم لحظه ای دیگر در راه است. لحظه ای برای حسن و برای عاطفه، لحظه ای برای همه، برای با هم بودن، برای آزاد زیستن، آزاد اندیشیدن و رها زیر آسمان شهر قدم زدن، ماه را دیدن و ستاره ها را شمردن. لحظه ای که می آید و به آمدنش سخت باور دارم. لحظه ای دیگر: لحظه ی ما