آخرش خلاص می‌شوی از دستم

نویسنده
مرضیه سبزعلیان

» بوف کور

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

می‌دانم که همین امروز و فرداست که مرا هم بکشاند پای دار، طناب را بیندازد دور گردنم. مرتیکه کلی سرکیف می‌شود از زجرکش کردن آدم‌ها، آخر همان اول کار که طناب را محکم نمی‌کند تا خلاص شوم.می‌دانم، می‌توانم تصور کنم که وقت دار زدنم همین تن پیر و تکیده‌اش چقدر چالاک می‌شود. خودم چند بار دار زدنش را دیده‌ام!

از وقتی زنش مرد شروع کرد به دار زدن این و آن، اولین بار ناشر شعرهایش را دار زد، من هم آن‌جا بودم.

دم غروب کنار سماور نشسته بود، چای کهنه جوش می‌نوشید و کتاب جامعه می‌خواند که خانم افشار آمد تکیه داد به رختخواب‌ای کم ارتفاع گوشه‌ی اتاق. کتاب جامعه را بست، گذاشت کنار انبوهی از کتاب‌های شعر و فلسفه  کنار هم چیده، که نه، همینطور بی‌نظم ریخته بودند روی هم. افشار گفت:«پیرمرد، جوان‌ا دنبال ترانه و شعر سفیدند، ترانه بگو برایت چاپ می‌کنم!»

نیما نشسته بود که افشار وقت رفتن بین چارچوب در ایستاد و گفت: «باور کن کتاب آخرت پول کاغذش را هم در نیاورد، ترانه بگو، چاپ می‌کنم، خداحافظ!»

صدای پای افشار که دور شد، مگس‌کش آبی را از پشت دو متکای مخمل گوشه‌ی اتاق برداشت و انگشت اشاره‌اش را به سمت در بسته گرفت.

«همین افشار را دیدی؟ آن‌وقت‌ها که شعرهایم روی دست می‌رفت، هفته‌ای دو سه روز می‌آمد همینجا که تو نشستی می نشست، کلی کلمه‌ی بی سر و ته را کنار هم می‌چید، اسمش را می‌گذاشت شعر و برایم می‌خواند. من هم برای اینکه دلسرد نشود هر دفعه می‌گفتم خوب است قلمت دارد جان می‌گیرد، بار ی دل‌خوشی‌اش می‌گفتم وگرنع سر و ته تمام آن خزعبلات ره که جمع می‌کردی بیشتر شبیه مر بود تا شعر!»

مگس‌کش را چند باری بالا و پایین برد با نگاهش دنبال مگسی یا پشه‌ای گشت و باز گفت:«همین افشار را دیدی؟ این آخری‌هاکه می‌آمد مانتویش را در می‌آورد، یک بلوز از این بلوزهای تنگ کوتاه می‌پوشید، بیشتر وقت‌ها خودش می‌رفت استکان‌ها را می‌شست، چای می‌ریخت، بعد کنارم می‌نشست. البته‌نه آن‌جا که تو نشستی، می‌آمد اینجا!»

کنج اتاق جایی میان میز سماور و رختخواب‌ها را نشانم داد و فکر کردم که در آن کنج، دو آدم بزرگ بی‌آن‌که تنشان به هم بگیرد جایشان نمی‌شود.»

«آره می‌آمد همین‌جا می‌نشست، خب من هم بعد از آن خدا بیامرز بدم نمی‌آمد یک همدم داشته باشم.»

منظورش همان زن با موهای کوتاه حنا زده‌ای بود که از دو سال قبل رفته بود توی یک قاب و نشسته بود توی قفسه‌ی کتابخانه، هنوز مگس‌کش توی دستش بود که گفت:« حتی یک بار که کنارم نشسته بود  و مثلاً شعر می‌خواند گفتم افشلر تو هم سن و سال دخترمی، پای من حیف می‌شوی. اما همین افشاری که دیدی آنقدر آمد و رفت، مثل همین حالا که تو می‌آیی و می‌روی تا اینکه صیغه‌اش کردم اما دو ماه نشده گفت برایم خواستگار جوان و پول‌دلر پیدا شده بیا فسخش کتیم. من هم باقی روزها را بخشیدم، حالا زنیکه درآمده به من می‌گوید پیرمرد.

فقط سر تکان دادم لبخند هم زدم. یعنی که «چه جالب این جوری بود؟» خودش هم خندید، رفت و یک استکان چایی ریخت، گذاشت کنار ورق‌ها دم دستم.

«شعر تازه داری؟»

ورق‌ها را زیر و رو کردم، شروع کردم به خواندن، از کنار سماور یک سوسک نیمه‌جان گذشت، مگس‌کش را روی سوسک گذاشت، شاخک‌هایش از توی سوراخ مگس‌کش بیرون زد، سوسکنیمه جان را توی دست گرفت، نگاهش کرد خندید گفت «افشار همین امروز دارت می‌زنم.»

و همان روز ناشر شعرهایش را دار زد! بعد از آن رئیس موسسه‌ی شعر و موسیقی شهر را کشاند پای دار. وقتی سرما خورد و بعد از پانزده روز رفت موسسه، همین که رئیس دیده بودش و گفته بود: « توی این سن و سال باید بیشتر مراقب خودتان باشید، بهتره کمی بیشتر استراحت کنید.» تصمیم گرفت دارش بزند. همان روز رئیس موسسه‌ی شعر و موسیقی را کشاند پای دار بعد بدون این‌که دست‌هایش را آب بکشد، نشست یک استکان چای نوشید و شعری زمزمه کرد. اصلاً این آخری ها مثل آب خودن آدم دار می‌زند، برایش مهم نیست چه کسی است و چه اشتباهی کرده، همین‌قدر که کسی حرفی بزند یا کاری کند که به مزاق پیرمرد پیزوری خوش نیاید کافی است تا ببردش پای دار.حتی بقال سر کوچه را که برایش شیر نگه نمی‌داشت دار زده بود.

می‌دانم تا مرا هم نکشاند پای دار آرام نمی‌شود اما شاید دلش نیاید مثل خانم افشار تک تک موهایم را بکند، بعد زیر پایم را خالی کند تا طناب دور گردنم محکم شود. اصلاً همان روز آخر تصمیم گرفت دارم بزند. وقتی نیم ساعت زودتر از همیشه رسیدم و با شورت راه راه طوسی بلند آمد لای در، چند دقیقه منتظر ایستادم. تو که رفتم، ئنبال پنجره گشتم، نبود تا باز کنم و بوی ویکس، سیگار و چای کهنه‌جوش برود بیرون، گفت:« پشت تمام این سه دیوار، موتورخانه است، اما از این دیوار…»

آمد و ایستاد بالای سرم، انگشتانش را جمع کرد، مثل کسی که بخواهد در بزند با پشت دست چند ضربه کوبید به دیوار.

«بیا.»

رفتم، حالا ایستاده بودم کنارش، با همان دستی که هشت کتاب سهراب را گرفته بود. یک دایره به اندازه مجمعه های قدیمی روی دیوار کشید و نیم رخ راست صورتش را چسباند توی آن دایره فرضی.

«گوش کن، می شنوی؟»

چیزی نمی شنیدم، صدایی نمی آمد، جز صدای نفس های بلندش که حالا نزدیک صورتم توی دیوار بود، از دیوار و استاد فاصله گرفتم.

«نه صدایی نمی آید.»

«آره، الان صدایی نیست، اما شب ها همیشه یکی آن طرف دیوار مدام می خندد و می گوید: خیلی خری، بسه! می دانی چند ماهی می شود یک عروس و داماد آمده اند این جا!»

بعد آن قدر بی خود و بی جهت خندید که سینه اش به خس خس افتاد، گیج شده بودم. همین طور می خندیدد که دست های پیر و چروکیده اش را روی صورتم احساس کردم. کیفم را برداشتم، دویدم طرف در. هنوز نگاهش مات بود روی دیوار که گفت: «بنشین دختر، صیغه می کنیم، حتا اگر تو بخواهی عقد دائمی می کنیم، ارزشش را داری!»

حرفی نزدم. یک لنگه کفش توی پایم بود که رفت، نشست کنار سماور، لبخند زد.

«می روی؟ باشد برو، اما سهراب بیشتر بخوان، سهراب حس را زنده می کند.»

«مرده شور تو و سهراب را هم بردند!»

تا توی کوچه دویدم. می دانم همین امروز و فرداست که مرا هم بکشاند پای دار، طناب را بیندازد دور گردنم، مرتیکه کلی سر کیف می شود از زجرکش کردن آدم ها، آخر همان اول کار که طناب را محکم نمی کند تا خلاص شوم. می دانم، می توانم تصور کنم که از همین حالا چطور این در و آن در می زند تا به خیال خودش پیدایم کند و ببردم پای دار و از دستم خلاص شود. همیشه همینطوری از دست آدم ها خلاص می شود، خودش گفت، همان وقت که ناشر شعرهایش را دار زد، گفت؛ «هرکس یک جور از دست آدم ها خلاص می شود و من این طوری.» بعد سوسک چاقی را که همین چند دقیقه قبل از پشت سبد استکان ها بیرون آمده بود، توی قوطی خالی کبریت انداخت، از زیر مخمل قرمزی که روی میز سماور افتاده بود، سه چوب بستنی نوچ و چرکی را که با آن پایه های دار را درست کرده بود، روی میز گذاشت، نخ سبز کاموا را دور گردن سوسک جا به جا کرد، بعد چوب کبریت شکسته ای را که با آن خلال کرده بود، روی تن لزج سوسک کشید.

خنده اش بند نمی آمد، شاخک های بلند سوسک توی هوا تکان می خورد.

«اول تمام موهایت را می کنم، بعد می کشمت!»

موهای خانوم افشار که نه، شاخک های سوسک را یکی یکی کند، نخ سبز کاموا را دور گردن اش محکم کرد، بعد تن بزرگ و چندش آور سوسک توی هوا تکان خورد و خانوم افشار مرد!

 

اشاره:

آخرش خلاص می‌شوی از دستم از مجموعه داستان«هیچ وقت پای زن ها به ابرها نمی رسد» انتخاب شده است. این مجموعه، همان طور که از نامش بر می آید، مجموعه نگاه هایی است شدیدا انتقادی به زنان، آن هم از دید زنی که نویسنده است. هر کدام از ۱۶ داستان این مجموعه به زنی پرداخته است که در شرایط خاصی به سر می برد؛ زنی که به فکر خرید لباس زیر تازه است تا توجه مردش را جلب کند و کانون خانواده اش را از خطر در امان بدارد، زنی زمین گیر که درجوار هوویش زندگی می کند و میان رفتن و ماندن مردد است، زنی که از کم توجهی شوهرش عذاب می کشد، زن تحصیل کرده ای که به دام دعانویس هیزی می افتد و … برداشت های نویسنده از زندگی زنان ایرانی بسیارتند و تیز و انتقادی است. او به صراحت به بنیان تفکر و رفتار زنان ایرانی حمله می کند و آن را به باد تمسخر می گیرد. زنان داستان های او بازیچه های بی جیره و مواجب مردان اند.

مردانی که نویسنده تصویر کرده اما مظهر شرارت و بی همه چیزی اند و گویا به عمد به لحاظ شخصیتی کاراکتریزه نشده و همان طور تیپیکال رها شده اند. تیپ مردهای این داستان ها تیپ موجوداتی اند که عمیقا عقده جنسی دارند، بی خاصیت و زورگو و دیکتاتورند و زن ها بی خودی به آن ها باج می دهند. گویا نویسنده به عمد این تصویر را ازمردان به دست می دهد تا خیال زنی که کتاب را می خواند از آن جانب راحت باشد؛ «ببین، مردها همین اند، تو چرا خودت را اصلاح نمی کنی؟». در واقع نویسنده به طور منسجمی دلایل اش را برای نرسیدن پای زن ها به ابرها در تمام داستان ها بازگو می کند و از این جهت که خود نیز زن است، بر جذابیت داستان ها برای خواننده افزوده می شود.