معرفی کتاب “آن که نوشت” نوشته روح الله مهدی پور عمرانی
از نقد و پژوهش تا داستان نویسی
روح الله مهدی پور عمرانی را با سری کتابهایش در شرح آثار جمالزاده، هدایت، چوبک و بزرگ علوی می شناسیم که سال ها پیش نشر روزگار منتشر کرد و با اقبال هم رو به رو شد. او در داستان نویسی هم دستی دارد و به تازگی رمانی منتشر کرده است به نام “آن که نوشت”. مهدی پور در حوزه نقد و پژوهش نیز آثاری منتشر کرده است و مقالات او اغلب در مطبوعات و فضای مجازی منتشر می شود.
او درباره خودش گفته است:
“در1339 درسنگچال ازتوابع آمل به دنیا آمدم. درسال 1358 وارد دانشگاه تهران شدم وعلوم سیاسی خواندم. در درس مطبوعات سیاسی مشروطیت، ادبیات داستانی عصر مشروطه را خواندم. به ادبیات داستانی علاقمند شدم. نوشتن را از1370 به طورجدی پی گرفتم. نخست چند داستان کوتاه نوشتم. سپس به نقد و بررسی ادبیات داستانی پرداختم و داستانهای جمال زاده - چوبک - هدایت - علوی - نیما - بهرام صادقی - ساعدی را هرکدام درقالب یک کتاب، نقد و بررسی کردم. چند سال هم درمراکز فرهنگی به آموزش داستاننویسی پرداختم که حاصلش کتاب “آموزش داستان نویسی” است که نامزد کتاب سال پژوهش سال 1387 شد. درهمین سالها به نوشتن مقالاتی در زمینه ادبیات کودک ونوجوان علاقمند شدم وبیش از 50 مقاله دراین زمینه نوشتم و درنشریات چاپ کردم. مجموعه داستان های: ماه تی تی، ماه سلطان، شب بود ماه پشت ابر بود ازمن چاپ شد. درسال 1390 کتاب پژوهشی ساختارشناسی افسانه بز زنگوله پا رامنتشر کردم. “رمان آن که نوشت” درسال 1392 درآمد. چند کتاب پژوهشی در زمینه ادبیات مازندرانی دارم. همچنین 2 رمان و3 مجموعه داستان کوتاه در دست چاپ دارم.”
پاره ای از رمان “آن که نوشت”
مثل بعضیها نیستی که فکر میکنند داستاننویسی کار شاقی است و یا مثل آنها که این کار را آب خوردن میدانند. اصلن[1] من ندیدم که در مورد اموری که تجربه نکردهای، حکم بدهی و بگویی همین است و جز این نیست.
چند تا آدم داری. میخواهی این آدمها را در مسیر یک ماجرا بچینی و به اصطلاح یک داستان “شخصیت محور” بنویسی. این اصطلاح «نوشتن» راضیات نمیکند. یادم میآید قبلن گفته بودی که “نوشتن” برای نامهی احوالپرسی و یا حتی عاشقانه، فعل دم دستیبدی نیست، ولی برای داستان بهتر است که از فعل “خلق” یا “خلق کردن” و “آفریدن” استفاده کرد. وقتی سکوت متعجبانهام را دیدهبودی، حرفت را عوض کردهبودی که راستش را بخواهی حتا این واژههای “خلق” و “آفرینش” هم زیاد چنگی به دل نمیزنند. یعنی زیاد دقیق نیستند.. وقتی پای خلق کردن و آفریدن میآید وسط معنیاش این است که چیزی از بیخ و بن وجود نداشته و یکی آمده آن را به وجود آورده. ولی داستان با حوادث جورواجورش همیشه در ذهن آدمها وجود داشتهاند مثل امواج که در هوا بودهاند و هستند و خواهندبود. منتها جدیدن وسیلهاش را پیدا کردهاند و میتوانند آن موجها را جذب کنند. مثل همین امواج رادیویی که هم صدا و هم تصویر را حمل میکنند بعد از هزاران سال یکی پیدا شده این موجها را شکار کرده و تبدیلشان کرده به رادیو تلویزیون. داستان هم تقریبن همین سرگذشت را دارد یعنی همیشه بوده و خواهد بود. پس یک نفر در نقش نویسنده میآید آن را میسازد. پس دقیقتر و علمیتر آن است که بگوییم داستان ساخته میشود.
میگوید: خیلی جلبی! داری از راه به درم میکنی.
راستی آدمهایت را چگونه میخواهی وارد میدان کنی؟
شرط ورود به میدان چیست؟ سن و سال؟ شغل؟ میزان سواد؟ جنسیت؟ قد و قواره؟
همهی اینها یا یکیشان؟
و یا شاید میخواهی یکی دو تا را مد نظر قرار بدهی.
البته که احترام بزرگترها، عرفن واجب است. از طرفی کسب و کار آدمها در موقعیت اجتماعی و خانوادگیشان تأثیر دارد، ولی میزان سواد و مدرک تحصیلی شاید برای مردم صاف و ساده مهم باشد. زن یا مرد بودن آدمهایت به خودشان مربوط است و تو – آنطور که میشناسمت و خودت وانمود میکنی – نه آنقدر فمینیست هستی که نقش اول و کلیدی را به زنها بدهی و نه آنقدر مردسالاری که فرصت ابراز وجود به زنها ندهی.
کوتاهی و بلندی آدمهاهم پیش تو هیچگونه حق تقدم یا تأخر برای ورود به داستان نیست. اصلن من که نفهمیدم چه مدلی عمل میکنی؟ ولی یک چیز را میدانم و آن این که بیدلیل دست به هیچ کاری نمیزنی.
ماجرا از سال 58 شروع شد. جمیل نمیتوانست تندنویسی کند. اگر چرتش نمیگرفت، بشنوی نشنوی چیزهایی را گوش میداد. میگفت: گور پدر جزوه! مگر همین ترم گذشته نبود؟!
برگهها که پخش شد، جمیل یک دور کامل سؤالها را خواند. سبکسنگین کرد. فکر نمیکرد استاد هراپتیان این جور پرت و پلا سؤال بدهد. پرت و پلا که نه، از جاهایی از جزوه سؤال داده بود که آدم هیچوقت فکر نمیکند سؤال بیاید.
جمیل هر دفعه یک سناریو را در جلسه امتحان اجرا میکرد. مراقب آمده بود بالا سر جمیل.
– حالتون خوب نیس؟
دلپیچهام میآد.
ناهار چی خوردی؟
ناهار رفته بود ساندویچی اصلان فالانژ. بیفتکهای اصلان حرف نداشت. معروف بود که غذاهایش مطمئن نیست. زیاد پابند ذبح حلال و از این مقولهها نبود. از چشمهای لوچ و سبیلهای تیغتیغیاش برمیآمد که آدم بیمنظوری است، ولی اینطورنبود. پاش که میافتاد با دوستان کرد و لرش جلوی دانشگاه را قرق میکرد. جمیل میگفت:
- هر زهر ماری که به خورد خلق الله بده بهتره تا غذای کافوری سلفسرویس دانشگاه رو بخوری و ناکار بشی.
بچههای پزشکی بهش میگفتند:
- گرد نامردی.
سمیر اهوازی میگفت:
-پودر یائسگی
سمیر اهوازی با همهی اخلاق خشک شهرستانیاش و به قول فلورا با همهی کنس بازیاش با اصلان و شریف، بر خورده بود. اوایل که آمده بود، شبها توی پارک میخوابید. دنبال ارشد خیلی گشته بود، پیدایش نکرده بود. یک روز رفته بود دانشکدهی تعاون و علوم اجتماعی. وقتی رسیده بود که همه توی کلاسهایشان بودند. رد سلف سرویس را از تابلوی حلبی کوچکی که به یک کاج کج میخ شده بود گرفت و رفت تو. ده بیست تا پله میخورد میرفت پایین. ورودیاش تاقنمای آجری بود. آجرهای گبری لبپریده با بندکشی ساروجی که سفیدیاش چرک گرفته بود. دیوارهای بلند و سقفی مدور با آجرهای درشت که رنگ گلبهی به آن زده بودند. جوانک که پشت پیشخوان ایستاده بود پرسید :
- فرمایش؟
سمیر هول هولکی گفت:
-دنبال دوستم میگردم.
زن خپلی که دستش را با پیشبندش خشک میکرد گفت:
-من و مهربان هم اینجا زیادیایم.
سمیر، مات مانده بود. تا خواست چیزی بگوید، جوانک لاغر گفت:
-یه سلف هم تو اون دانشکده هست، شاید اون جا کار میکنه.
سمیر که تازه داشت دستگیرش میشد، لبخند زد و گفت:
-دانشجوئه
زن پرسید:
-دختره؟
سمیر که حالا روی صندلی فرفورژه نشسته بود گفت:
- ارشده… اسمش ارشده
چی میخونه؟
علوم اجتماعی
زن گفت:
-اینجا همهشون اشتماهی میخونن!
مرد جوان لیوان پلاستیکی یکبار مصرف را زیر شیر سماور گرفت. شیر را که باز کرد، بخار، رنگ لیوان را عوض کرد. بسوزی نسوزی لبهی لیوان را گرفت و آن را روی پیشخوان گذاشت و دو سه حبه قند توی پلاستیک سنجاق شده هم کنارش. حالت نشستن گرفت و رو به سمیر که بلاتکلیف ایستادهبود، گفت:
بیا تا چائی تو بخوری، بچهها میآن.
خیلی طول میکشه؟
این لیوان تا سرد بشه خودش خیلیه. اندازه یه ماه رمضونه!
سمیر چند بار توی لیوان فوت کرد. فضا خیلی قدیمی و ساده بود. دور تا دور غذاخوری بیخ دیوار، سکویی درست کرده بودند و صندلی فرفورژه سیاه نیم متر به نیم متر چیده بودند. این شده بود میز غذاخوری. وسط سالن هم ده پانزده تا میز مستطیل با شش تا صندلی گذاشته بودند.
سمیر، لیوان را در دست گرفت و به پیشخوان نزدیک شد و گفت:
- خیلی جالبه!
جوانک دستش را از جیب روپوش آبی رنگش بیرون آورده و گفت:
-استبل بوده… استبل ناصرالدین شاه… اسباشو اینجا نیگر داری میکردن. الان 20 ساله که شده بوفه و سلف سرویس دانشگاه… دورتا دورش آخور بوده…
[ این رژیم قاجار در چند جای داستان آمده. باید سعی کنم متن را تحت تاثیر قرار ندهد و به اصطلاح منتقدهای امروزی متن را آرکائیک نکند و یا اینکه بعضی از خوانندههای مسن، - اگر حال کتاب خواندن داشته باشند – با خواندن این داستان و ذکر نام فجرها، دارای حس نوستالژیک نشوند. از همهی اینها گذشته، نکند آوردن نام قجرها و یاد برخی حوادث آن دوران، وسوسهام کند که یکی دوتا از آدمهای داستان را “قهوه” بنوشانم… اینهاو فکرهای درهم و برهم دیگر از ذهن داستاننویس ما میگذرد.]
سمیر، خندید و گفت:
-دیگه جالبتر
جوانک پرسید:
-جالبتر از چی؟
سمیر، یک قورت از چایی را سرکشید. هنوز داغ بود، ولی میشد نوشید. داشت طفره میرفت که جوانک پرسید:
-نگفتی منظورت از جالبتر چیه؟
سمیر قند را بین دندان و لپاش نگه داشت و گفت:
-یه وقتی اسبها، حالام آدما… !
و هر دو خندیدند. جوانک گفت:
-من به اسم نمیشناسم. شاید ببینم بشناسمش. آخه میدونی… خیلیا اینجا که میآن اسمشونو عوض میکنن. یکیش همین همشهری خودم، گلممد پسر کلمسیب. اینجا بهش میگن آرش. اوایل این اسم بهش نمیآمد. حالا کمکم داره جا میافته.
سمیر هر قورت از چایی را که میخورد، یک فوت درون لیوان میکرد. تا آخرین جرعه، داغ بود. جوانک گفت:
-حالا کی میآن؟
جوانک اشاره کرد که سمیر لیوان خالی را درون سطل کنار دیوار بیندازد.
-گرسنهشون که بشه، سر و کله شون پیدا میشه.
بعد گفت اگر حالش را داشتهباشی برایت بگم که این بیچارهها تقصیر ندارند اگر اسمشان را عوض میکنند. آخر این اسمها، پسند اینها نیست. اسمهایی است که پدرهاشان رویشان گذاشتهاند. کاشکی پدرشان این اسم را رویشان میگذاشت. پدربزرگها و مادربزرگها این اسمها را انتخاب میکنند. آدمهایی که حداقل دو نسل با این بچهها فاصله سنی و فرهنگی دارند. بگذار یک واقعه را برایت تعریف کنم. این جوری حوصلهات سر نمیرود و گمشدهات هم از گرد راه میرسد.
مکث کوتاهی کرد تا عکسالعمل سمیر را ببیند.. سمیر حالت خاصی نداشت. نه گفت آره و نه گفت نه! شاید چارهای نداشت. اگر میگفت نه، چه فایدهای داشت؟
باید بیسروصدا مینشست تا ارشد بیاید. تازه اگر میآمد. از کجا معلوم که ناهارش را بیرون میخورد؟ از کجا معلوم که ناهارش را در خوابگاهش نمیخورد؟ شاید کلاس داشت و قید ناهار را زدهبود. در هر حال نمیخواست نطق جوان را شهید کند و دلش را بشکند جوان، سکوت سمیر را علامت رضا گرفت و ادامه داد:
“غیر از اسمهای ضایع که روی طفلهای معصوم میگذاشتند، گاهی هم فامیلیهایی برای بعضی از آدمها مینوشتند که مثل یک داغ لعنت روی پیشانیشان بوده و هست. یکی را که توی ده خودمان اتفاق افتاده برایت تعریف میکنم. بقیهاش را خودت دیگر حساب کن.
پدرم میگفت سالهای 1304- 1306 بود که مأمورهای سجل احوال میرفتند دهات و به مردم سجل میدادند. همین شناسنامهای که الآن همهمان داریم. توی شناسنامهها در کنار اسم آدمها، نام خانوادگیشان هم نوشته میشد. این نام خانوادگی را دیگر پدربزرگها و ننهبزرگها نمیگذاشتند. کار خود مأمورهای دولت بود. پدرم میگفت مأمورها دو سه روزی توی آبادی ما کنگر خوردند و لنگر انداختند تا تنابندهای بدون سجل نماند و روز آخر کدخدا، نوکر و نفر فرستاد توی آبادی جار بزند هر کسی که سجل نگرفته، بیاید. خلاصه یک بیچاره را گیر آوردند و بردند پیش کدخدا و مأمورها که در میدانگاهی آبادی اردو زدهبودند. کدخدا تا آن فلکزده را دید، تشر زد و گفت:
-کدوم گوری بودی تا حالا؟
دهاتی بخت برگشته من من کرد و گفت:
-هیچ جا ارباب!
کدخدا داد کشید:
-هیچ جا دیگر کدوم جهنمه؟
دهاتی گفت:
-خانهمان
کدخدا عصایش را بلند کرد و پرسید:
-چه گهی میخوردی؟
مرد که خودش را پس کشیدهبود، جواب داد:
-پیش پدرم.
کدخدا تشر زد:
-پدر پدرسوختهات چه مرگش بود؟
دهاتی گفت:
-ناخوش بود.
کدخدا پرسید:
-دو قلو که نزاییده بود!
حاضران پقی زدند زیر خنده. دهاتی گفت:
-سوخته
-کی؟
-پدرم!
کدخدا از خندهای که در گلویش ماسیدهبود، سرخ و سیاه شد. وقتی نفساش سر جا آمد، رو به مأمور سجل احوال گفت:
-پدر سوخته!
مأمور قلم را در مرکب زد و نوشت و بعد سجل را با صدای بلند خواند:
-خانلرِ پدرسوخته…. فرزند مُراد….
و سجل را به طرف مرد فلکزده گرفت. خانلر با خندههای حاضران به طرف خانهاش به راه افتاد.
این فامیلی آنقدر توی سجلاش بود تا انقلاب شد. انقلاب که شد خانلر رفت اداره ثبت احوال و فامیلیاش را عوض کرد…..”
جوان از اینکه یک حکایت جالب و سرگرم کننده را برای سمیر تعریف کرده، و حتی یک تپق هم نزده، راضی به نظر میرسید. بعد برای آنکه حرفهایش را کامل کردهباشد، گفت:
-کوچکترین ضرری که آن شناسنامه برای خانلر و خانوادهاش داشت این بود که هیچ کدام از بچّههایش را به مدرسه نفرستاد. بچههایش مضحکهی شاگردها میشدند اگر به مدرسه میرفتند.
سمیر دیگر داشت حوصلهاش سر میرفت. گفت:
-حقیقته یا سی سرگرمی مو گفتی؟
جوان گفت:
-راستش یک چیزی توی کلّهام هست که سالها دارد مرا اذیت میکند. هی ذهن مرا قلقلک میدهد.
سمیر گفت:
-خو بریزش بیرون که سبک شی!
جوان گفت:
-نمیتونم.
سمیر پرسید:
-میترسی؟
جوان دل دل میکرد جواب بدهد یا نه. با انگشتها روی میز ضرب گرفت و زیرزیرکی به سمیر نگاه کرد. بعد گفت:
-نه ترسه نه شرم!
سمیر پرسید:
چیه پس؟
بعد بلافاصله گفت:
-چه شانسی آوردم من. با آدم خوشمزهای مثل تو آشنا شدم. وگرنه کجا میتوانستم این قدر حرفهای خوب بشنوم؟!
جوان گفت:
-میترسم مسخرهام کنند.
سمیر با خنده گفت:
-هنوز نگفته و ننوشته چرا خودت برای خودت پرونده درست میکنی؟
جوان گفت:
والله تو اینجا، خیلی زود و راحت برای آدم دفتر و دستک میسازند. اگر گوش شنوا بود و برای ایدههای آدم ارزش قائل بودند که وضع ما الآن این نبود.
سمیر از قصد ساکت بود تا حرف حرف نیاورد و تا ارشد نیامده، بتواند طرح جوان دانشجو را بشنود. جوان ادامه داد:
-وقتی یک ماشین را از کمپانی در میآورند، چه نمرهای بهش میدهند؟
-خب یک شمارهای میدهند.
جوان گفت:
-نه، بهش شماره موقت میدهند. بعد از مدتی که کارهای قانونی آن ماشین انجام گرفت، پلاک قطعی را به ماشین اختصاص میدهند.
سمیر از نظر ذهنی به جای آنکه به جوان نزدیک شود از او دور شدهبود. پرسید:
-خب که چی؟
جوان که برای گفتن طرحاش لحظه شماری میکرد، چشمهای شکریاش درخشیدند. گفت:
- من میگویم هر بچهای که به دنیا آمد، یک اسم موقت داشته باشد. تا کی؟
تا وقتی که بد را از خوب تشخیص دهد. آن وقت اگر آن اسم را دوست داشته آن را به عنوان اسم اصلی و دائمیاش ثبت کند و اگر دوست نداشت، یک اسم دلخواه خودش را در شناسنامهی جدیدش ثبت کند.
سمیر گیر کردهبود. طرح بدی نبود. چرا به فکر او نرسید؟ و ناگهان خندهاش گرفت بهطوری که به سختی توانست جلوی پشنگههای خندهاش را بگیرد. جوان پرسید:
-خیلی مسخره بود نه؟
سمیر خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-واسه حرفهای تو نیست. به خودم میخندم.
جوان با دمغی گفت:
-خُل گفت و ابله باور کرد!
سمیر گفت:
-راستش داشتم خودم را سرزنش میکردم که چرا این موضوع به فکر من نرسید. بعد به خودم گفتم که بفرض به فکر من میرسید، چی میشد؟ میرفت لادست کرور کرور ایدهها و طرحها که یا دارند گوشه انبارها خاک میخورند و یا نصفه ونیمه به نام دیگران ثبت شدهاند.
جوان انگار که کوهی را از روی دوشش بر زمین گذاشتهباشند، سبک شد و چشمهایش را با آرامشی تشکرآمیز بست.
سمیر با خودش گفت:
-چقدر حسّاسه؟!
جوان گفت:
-هیچوقت اینقدر دیر نمیکردند، امروز اقبال توئه که هنوز پیداشان نشده.
سمیر گفت:
-راستش من از دیر کردنش زیاد هم ناراحت نیسم. چون هرچه فکر میکنم میبینم نه تنها ضرر نکردم، استفاده هم کردم. میدانی چرا؟ برای اینکه این همه حرفهای خوب خوب را از کجا میتوانستم بشنوم؟
-بعد مثل کسی که زودتر سر قرار حاضر شدهباشد و طرفش دیر کردهباشد.
نگاه کرد به ساعت دیواری. هنوز یک ربع به ظهر مانده بود. جوانک پرسید:
- مال کجائی؟
سمیر لبخند زد:
- مال خودتی… اهل آبادانم
عکسالعملی برای جواب سمیر از خود نشان نداد. یا اصلن متوجه نشد سمیر چی گفت و یا این که فهمید خرابکاری کرده، پی حرف سمیر را نگرفت.
اومدی برای کار؟
تازه قبول شدم.
- شمام علوم اشتماهی قبول شدی؟
- نه، دامپزشکی
زن روسری وال تریشتریشاش را باز کرد و فوری روی سر کشید و گفت:
- پس آقا دگدور میشین!
سمیر سرخ شد:
گفتم که دامپزشکی قبول شدم.
جوانک گفت:
حیونام دگدور میخوان… تازه به گمونم دگدوری حیوونا سختتره
سمیر پرسید:
- برا چی سختتر؟
جوانک گفت:
-حیونا بی زبونن… دگدورا از مریضا هی پرسوجو میکنن تا چیزی دستگیرشون بشه. امّا حیونای بیزبون میشن وبال گردن دگدورا. در این جور مواقع دگدور یا باید خیلی حاذق باشد یا باید یکی بزند تو سر حیون و یکی تو سر خودش! تا ببینه چه مرگشه؟
زن پرسید:
-لابد دوس داشتین که دگدور دام بشین که شدین!
سمیر از ته دل خندید.
سمیر دستی به موهای وزوزی اش کشید و گفت:
-به دوس داشتن نیس… به نمرهس
سمیر یک چشمش به عقربههای ساعت دیواری بود و یک چشمش به زن و مرد پشت پیشخوان
- شما استخدامین ؟
جوابهای زن و مرد قاتی شده بود. مرد مکث کرد. زن ادامه داد:
-روز مزدیم… دو سه سالیه که داریم کار میکنیم.
-حقوق خوبه؟
-زن گفت: نان و قاتقی گیر میآد….
جوانک جواب داد:
چاره چیه؟… حق بیمه رو اگه پرداخت کنه، راضی هستیم. تک و توک دانشجوها بودند که از پلهها پایین میآمدند. درهای پشت سر جوانک باز شد و چرخهای فلزی بشقاب و قاشق و لیوانهای استیل و بستههای نان لواش توسط چند جوان به جلو هل داده میشدند. بوی راگو در سالن پیچیده بود. همهمه دانشجوها با بوی غذا، شلوغی غذاخوری را تکمیل میکرد. سمیر به طرف میزی کشیده شد که دو نفر جنوبی دورش ایستاده بودند.
سلام!… من سمیرم
ترم جدیدی؟
- ها…
دختری که چادر پرزاغی بلندی پوشیده بود پرسید :
علوم اژدماعی یا تعاون؟
دامپزشکی
پسر مو وزوزی دستش را از دست سمیر پس کشید و او را دعوت کرد بنشیند.
خو… اینجا اومدی سی چه؟
پی یکی میگردم.
کیه؟ اسمش چنه؟
تو بندر بش میگفتیم راشد… بچهی بلندیه. جلو سرش تاسه. از بچههای پشت شطه
دانشجوی مو وزوزی گفت:
تلواسه نکن… پیداش میشه عن قریب!
یعنی میشناسیش؟
سمیر گفت:
-بحث همون یکیه! همه چی هست الاّ دو چیز: یکی اون یکی و دوم؛ ارشد. خلاصه یکی میشناسش.
مو وزوزی با خنده گفت:
- شانس آوردن یکی را کم داریم. یکی خلاصه گیر میآد. اگه دوتا و چند تا باشه، باید یه فکری براش کرد.
غذا روی میزها چیده میشد. برای سمیر تازگی داشت و سوالهایی را در ذهن او به وجود آورده بود، غذای مجانی، خواب مجانی، درس خواندن مجانی، حتا شهریه هم میدهند. پس اعتراض دانشجوها برای چیست؟
گارسن پرسید:
-ژیتون ئی آقا؟
دانشجوی مو وزوزی گفت:
-مهمون منه… بیا… ئی هم حسابش
تازه خوردن راگو را شروع کرده بودند که یک نفر از پشت سر دانشجوی موفری پاورچین پاورچین آمد و به دختر و سمیر اشاره کرد که حرکتی انجام ندهند. وقتی نزدیک شد، دو دستی چشمهای موفری را گرفت. موفری قاشق را آرام توی بشقاب گذاشت و گفت:
-کیهان !…
دستها روی چشمهای موفری بود.
- روزبه!…
وقتی دید عکسالعملی صورت نگرفت، دستهایش را بالا آورد و انگشتهای دست چپ او را گرفت. خنکای انگشتر را حس کرد. گفت:
-شریف!…
دیگر داشت لوث میشد. دستها از روی چشمها کنار رفت و دانشجوی یغور چرخید و رو درروی موفری قرار گرفت. صندلی کشید و نشست. موفری که بنظر میرسید هنوز چشمهایش تار میبیند، گفت:
-رسیدن بخیر آقا ساویز !
تازه وارد با سمیر و دختر دانشجو احوالپرسی کرد. موفری گفت:
-بگم غذا بیاره؟
ساویز جواب داد:
خوردم.
کجا؟
مثل همیشه میخواست بگوید خونه آقا شجاع، ولی نگفت. گفت:
- خونه عامو
موفری آب را نوشید و پرسید:
ا- صلان حالش خوب بود؟
- اِی… بدک نبود.
تکه نانی برداشت و زد توی بشقاب موفری. موفری گفت:
- بگم غذا بیاره؟
ساویز قاتی ملچ ملچ گفت:
-سیرم… دس بازی میکنم محض همی جوری!
مو فری خندید و گفت:
- صد دفعه گفتم دس بازی رو بیرون بکن، ناهار بیا پیش ما!
و همه خندیدند. موفری انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد، لقمه را توی دهن حبس کرد و پرسید:
- ساویز!… تو راشد میشناسی؟
- راشد بوشهری؟
سمیر درآمد:
-آبادانیه
ساویز، ساکت شد. خطوط چهرهاش داد میزد که دارد فکر میکند. نینی چشمهایش دو دو میزد. در آن واحد هم سمیر را نگاه میکرد و هم موفری را. گاهی هم به دختر شور میرفت. یکبار از او پرسیده بود:
برنامهت چیه ناهید؟
کی؟
عصر.
تحقیق دارم.
ول کن این علافیا رو… بیا دربارهی من تحقیق کن.
که چی بشه؟
که زندگی بشه… که همه چی… که اصل کاری که باید بشه، بشه….
و هر سه تایی زدند زیر خنده. ناهید سرخ شده بود. چشمهایش برق عجیبی داشت. عین وقتهایی که گریه میکرد و اشکهایش را پاک کرد.
[1]. داستان نویس ما، به جای تنوین، از “ن” استفاده میکند.