قصه ♦ هزار و یک شب

نویسنده
فریدریش دورنمات‏

پنجره مستطیلی شکل باریک، برهنگی ما را در جائی از اطاق منعکس می‌کرد. با تن‌هائی درهم فشرده و یکریز زیر و ‏روشونده، خوابیدیم. هرآن حریص تر درهم می‌پیچیدیم، هیاهوی خیابان با فریاد اشتیاق مادرهم می‌آمیخت. سردرگمی ‏مستی آور؛ سکوت گیج بعدی فواحش را می‌مانست. پیچیده در تیرگی گرم زیرزمین، در آغوش هم خوابیدیم. از گوشه‌ای ‏که مرد ساکت چون مرده ای، روی تشک افتاده بود و سگ با چشم‌های زردش به ما خیره شده بود؛ دیگر هراسی ‏نداشتیم.‏

dornmatb.jpg


‎ ‎فریدریش دورنمات “سگ”‏‎ ‎

ترجمه: علی‌اصغر راشدان‏

اوایلی که به شهر آمده بودم، مرد ریزاندام ژنده پوشی را درمیدان کوچک جلوی شهرداری کشف کردم. با صدائی بلند ‏انجیل می‌خواند. سگی که با خود داشت و کنار پایش دراز بود؛ در مرحله بعد توجهم را جلب کرد. مسئله گیج‌کننده این ‏بود که وجود حیوانی چنان عظیم و ترس‌آور در محل، چراهمان ابتدا احساسم را برنیانگیخنه بود. موئی عمیقا سیاه ملایم ‏و پوستی تیره‌ی مرطوب داشت. فک‌های عطیمش را که باز کرد؛ متوجه دندان‌های متمایل به زرد وحشتناک طرفین‌اش ‏شدم. جثه‌ای داشت که نمی‌توانم با هیچ موجود زنده‌ای مقایسه کنم. بیش از یک نگاه این حیوان عظیم را دوام ناوردم و ‏نگاهم را دوباره به طرف واعظ برگرداندم. جثه مقاومی که ژنده پاره‌هائی به خود آویخته بود. پوستش تمیز و از خلال ‏پارگی‌ها می‌درخشید و به تمیزی ردای ژنده اش بود. انجیلش با جلد طلائی و الماس‌های درخشان گرانبها به نظرمی ‏رسید. صدائی آرام و روان داشت. کلماتش به شکلی خاص، شفافیت ملایمی را ترسیم می‌کردند. موعظه اش تاثیر ‏می‌گذاشت. حس می‌کردم بیانش، حتی زمانی هم که کلماتش تاثیر چندانی نداشنتد؛ ارائه تمثیل لازم نداشت و تفسیری بود ‏آرام و خالی از تعصب انجیلی. پدیده‌ای که به عنوان سگ کنار پایش بی‌حرکت خوابیده بود؛ به منزله شنونده؛ چشم‌های ‏زردش را متوجه او می‌کرد و به جنبش درمی‌آمد. در نگاه اول رابطه مبلغ را با سگش به این صورت دریافتم.‏

به دنبال کردن دائم مرد وسوسه شدم. هر روز درمیدان‌های شهر موعظه می‌کرد. تا اوایل شب کارش را ادامه می‌داد. ‏پیداکردنش در رهگذرها چندان ساده نبود. با وجود فرورفتن شهر در سردرگمی، او خیلی ساده و راحت راهش را پیدا ‏می‌کرد. خانه اش را هم انگار ساعات گوناگون ترک می‌کرد. برای کارش برنامه خاصی نداشت. هرگز به شکلی ‏قاعده‌مند در جاهائی مشخص پیداش نمی‌شد. هر از گاه، تمام روز و بی وقفه، در میدان اختصاصی‌اش موعظه می‌کرد. ‏گاهی اما؛ هرسه ربع ساعت، محلش را ترک می‌کرد. همیشه با سگش همراه بود. در خیابان که راه می‌رفت، سگ ‏کنارش قدم برمی‌داشت. شروع به موعظه که می‌کرد؛ موجود سیاه عظیم، خود را به سنگینی رو زمین رها می‌کرد. ‏هرگز شنونده زیادی نداشت و اغلب تنها سرپا بود. ازاین جریان پکر نبود؛ میدان را ترک نمی‌کرد و موعظه اش را پی ‏می‌گرفت. هرازگاه، در وسط راهگذری تنگ، ساکت می‌ایستاد. مردم در فاصله‌ای اندک و بی‌توجه به او؛ در راهگذری ‏وسیع، درگذر بودند. او با صدای بلند به عبادت می‌پرداخت. پیدا کردن راهی مطمئن برای تعقیبش، همیشه برایم مقدور ‏نبود، باید به صورت اتفاقی پیداش می‌کردم. سعی کردم خانه اش را پیدا کنم. هیچ کس قادر به دادن اطلاعاتی در این ‏زمینه به من نبود.‏

یک مرتبه تمام روز دنبالش کردم. باید روزهای بیشتری این کار را می‌کردم. بعد از غروب‌ها گمش می‌کردم، برای این ‏که چهره‌ام را به خاطرش نسپارد؛ سعی می‌کردم پنهانی تعقیبش کنم. بالاخره شبی دیروقت، دیدمش که در راهگذری از ‏ثروتمندترین منطقه شهر داخل خانه اش شد. از دیدن این موضوع، گرفتار سردرگمی وحشتناکی شدم. رفتارم را در ‏برابرش تغییر دادم. پنهان کاریم را رها کردم. نزدیکش می‌ایستادم، طوریک که ببیندم. مزاحمش نمی‌شدم. هر بار که به ‏طرفش می‌رفتم؛ سگ خرناسه می‌کشید. هفته‌های بیشتری به این روال گذشت. اواخر تابستان بود. تفسیر انجیل یوحنا را ‏تمام کرده بود. به طرفم آمد و خواست که تا خانه اش همراهی‌اش کنم. هیچ حرف دیگری نزد. راهگذرها را گذشتیم. ‏وارد خانه که شدیم، تاریک شده بود. در اطاق بزرگی، که به آن هدایت شدم، لامپی روشن بود. اطاق پائین و همسطح ‏خیابان بود. از در ورودی، باید یک طبقه پائین می‌رفتیم. اطاق دیواری نداشت و پر از کتاب بود. میزی بزرگ و ساده ‏از چوب کاج، در زیرلامپ بود و دختری کنارش ایستاده بود و مطالعه می‌کرد. لباسی آبی تیره پوشیده بود. وارد که ‏شدیم، به طرفمان برنگشت. زیریکی ازدوپنجره‌ی پرده کشیده زیرزمین، تشکش روی تختی مما س بردیواربود. همزمان ‏که به طرف دختر می‌رفتیم، برطرف ما برگشت، چهره‌اش را دیدم. با من دست داد و به صندلی اشاره کرد. مرد روی ‏تشک دراز شده بود و سگ هم پائین پاش خود را رها کرده بود. دختر گفت «پدرم است، حالا حسابی خواب است، ‏حرف‌های ما را نمی‌شنود. سگ سیاه بزرگ اسمی ندارد؛ پدرم شروع به موعظه که کرد؛ سگ هم پیداش شد. دررا قفل ‏نکرده بودیم، دستگیره را با پنجه‌هاش پائین کشید و پرید پائین.» مبهوت جلوی دختر ایستادم. آهسته پرسیدم پدرت ‏کیست؟ نگاهش را پائین گرفت و گفت «مردی ثروتمند و دارای شرکت‌های زیادی بود. مادر و برادرم را ترک کرد که ‏حقیقت را به انسان اعلام کند.» پرسیدم: «فکرمی کنی چیزی که پدرت اعلام می‌کند حقیقت اس ؟» گفت: «همیشه ‏می‌دانستم که حقیقت است، به همین دلیل هم به این زیرزمین آمده ام و با اوزندگی می‌کنم. اما نفهمیدم چرا از وقتی ‏حقیقت را به انسان می‌گوید؛ این سگ هم باید پیداش شود؟»‏

ساکت شد. انگار با نگاهش چیزی را می‌خواست، که جرات گفتنش را نداشت. گفتم :«سگ را بندازید بیرون.» سرش را ‏تکان داد و آهسته گفت: «سگ نامی ندارد و دوست هم ندارد برود» روی یکی از صندلی‌های کنار میز نشست. من هم ‏نشستم. پرسیدم: «تو از این حیوان می‌ترسی؟» جواب داد: «همیشه ازش وحشت دارم. یک سال پیش مادرم با برادر و ‏یک وکیل، برای بازگرداندن من و پدرم آمدند. آن‌ها ازاین سگ بی نام وحشت داشتند. سگ هم به طرف پدرم خیز ‏برمیداشت و خرناسه می‌کشید. روی تختم که دراز می‌کشم، از سگ وحشت دارم. اما الان وضع جور دیگری‌ست، حالا ‏تو آمده‌ای و من می‌توانم به این حیوان بخندم. همیشه می‌دانستم تو می‌آئی، اما نمی‌دانستم چه شکلی هستی. می‌دانستم در ‏غروبی که لامپ روشن و خیابان ساکت است، با پدرم می‌آئی. در این اطاق نیمه زیر زمین، در تختخوابم و در کنار این ‏همه کتاب با من جشن ازدواج می‌گیری. باهم می‌خوابیم، یک مرد و یک زن، و پدر در آن گوشه، مثل کودکی، در ‏تاریکی روی تشک خواهد بود. و سگ سیاه بزرگ عشق فقیرانه ما را نگهبانی خواهد کرد.»‏

چطور می‌توانستم عشق مان را فراموش کنم! پنجره مستطیلی شکل باریک، برهنگی ما را درجائی از اطاق منعکس ‏می‌کرد. با تن‌هائی درهم فشرده و یکریز زیر و روشونده، خوابیدیم. هرآن حریص تر درهم می‌پیچیدیم، هیاهوی خیابان ‏با فریاد اشتیاق مادرهم می‌آمیخت. سردرگمی مستی آور؛ سکوت گیج بعدی فواحش را می‌مانست. صدای طولانی و پای ‏کوبی ستون سربازان درگذر از نزدیک، محو شدن طنین روشن سم اسبها توسط چرخش خشک چرخهای گاری. پیچیده ‏در تیرگی گرم زیرزمین، در آغوش هم خوابیدیم. از گوشه‌ای که مرد ساکت چون مرده ای، روی تشک افتاده بود و ‏سگ با چشم‌های زردش به ما خیره شده بود؛ دیگر هراسی نداشتیم. نیمه قرص ماه پریده رنگ، اندوهگنانه ما را ‏می‌نگریست.‏

تا فرارسیدن پائیزی درخشان، زرد و گلگون، این روال ادامه داشت. پشت بندش را زمستانی ملایم و بی سرمای جسور ‏سال‌های پیش، دنبال کرد. دیگر در اطاق زیرزمینی دختر به رویم بسته نمی‌شد. دوستانم را با خود می‌آوردم و بارها ‏باهم به تئاتر؛ یا به جنگل‌ها و تپه‌های تیره، که شهر را موج وار در برگرفته بود؛ می‌رفتیم. تا آمدن پدر با سگ بزرگ و ‏کشیدن من به تختخوابش در زیر نور زرد پنجره، همیشه درآن جا؛ روی میزچوب صنوبر می‌نشست.‏

بعد از ظهری دیرگاه بود. بهار تقریبا می‌گذشت، اما هنوز در شهر برف روی زمین بود. سایه‌ها گل آلود بود و رطوبت ‏تا کمرکش دیوارها می‌رسید. دختر وارد اطاقم شد. خورشید مایل به پنجره می‌تابید. دیرگاه بعدازظهر بود؛ می‌لرزید؛ ‏یخ‌زده بود. بدون مانتل آمده بود. مثل همیشه لباس آبی تیره اش را به تن داشت. تنها کفش‌هاش را ندیده بودم، قرمز بودند ‏و لایه‌ای پوستی داشتند. نفس بریده، با گیسوان رها وچشم‌های گشاد و وجناتی ارواح‌گون، درمیان چارچوب ایستاده بود. ‏جرات حرکت نداشتم. گفت :« باید سگ را بکشی !» رفتم سراغ کمد و دنبال رولورم گشتم. گفتم: «می‌دانستم روزی این ‏را از من می‌خواهی، اسلحه‌ای خریده ام. کی باید این اتفاق بیافتد؟» آهسته جواب داد:« همین الان. پدر هم ازحیوان ‏وحشت دارد. » اسلحه را امتحان کردم و پالتوم را پوشیدم. نگاهش را پائین گرفت وگفت: «آن‌ها درزیرمین‌اند. پدر ‏وحشت‌زده، تمام روز؛ بدون هیچ حرکتی، روی تشک دراز کشیده است، حتی عبادت هم نکرده است. سگ جلوی ‏درخوابیده است.»‏

برخلاف رودخانه، پائین و بعد بالا رفتیم روی پل. آسمان به شکلی ترس آور گلگون و انگار آتش گرفته بود. خورشید ‏تقریبا غروب کرده بود. شهر مثل همیشه، شلوغ و غلغله آدم و ماشین بود. انگار در زیر دری‌ائی از خون حرکت ‏می‌کردند؛ چراغ‌های شبانه و پنجره و دیوارخانه‌ها در آن منعکس شده بودند. داخل جماعت شدیم. با سرعت وارد ‏ترافیکی هر لحظه شدیدتر شدیم. اتوموبیل‌ها ترمز می‌کردند. اتوبوس‌ها مثل هیولاهائی با چشمهائی درخشان تیره و پلید؛ ‏در حرکت بودند. امواج پلیس‌های هیجان‌زده با کلاه‌های تیره درگذر بودند. با شتاب در لابه لای جماعت و ترافیک پیش ‏رفتم. دختر عقب و از من جدا ماند. بالاخره نفس زنان و با جلو باز پالتو؛ راهگذر را بالارفتم. هوا با سرعت بنفش و ‏گرگ و میش می‌شد. با تمام کوشش، دیر رسیدم. به زیر زمین پریدم و اسلحه را در دست گرفتم. در را با لگد باز کردم. ‏سایه عظیم حیوان وحشتناک را دیدم که از پنجره بیرون پرید. روشنای قرص ماه روی کف اطاق، مثل توده سفیدی بود؛ ‏روی برکه‌ای سیاه. مرد روی زمین افتاده بود. لت و پار شده بود. قابل شناخت نبود. می‌لرزیدم. به دیوار تکیه دادم، در ‏کتابها غرقه شدم. اتوموبیل‌ها در خارج هیاهو می‌کردند. افرادی با یک برانکارد آمدند. سایه‌های یک پزشک و پلیس‌های ‏سراپا مسلح و پریده رنگ را در اطراف مقتول دیدم. افراد زیادی در اطراف ایستاده بودند. دختر را با فریاد، صدا زدم. ‏به طرف پائین و توی شهر و روی پل و اطاق خود دویدم. پیدایش نکردم. مایوس و ناآرام و بدون خوردن غذا؛ به ‏جستجویش پرداختم. پلیس در جریان قرار گرفت. مردم از حیوان عظیم‌الجثه دچار وحشت شدند. سربازها پایگاه جنگل ‏را مدتها زنجیروار گشتند. به رودخانه کثیف و با آب زرد قایق کشیدند. باچوب‌های دراز کندوکاو کردند. بهار با ‏رگبارهای گرم و تندوکوتاه و سیلابهای بیکرانش فرارسیده بود. کسانی با مشعل‌های بلند حفره‌های معادن سنگ را ‏جستجو و فریاد کردند. افرادی از کانالها بالا رفتند و اطاق‌های زیر شیروانی کلیسای جامع را گشتند. نه دختر پیدا شد و ‏نه سگ به چشم خورد.‏

بعد از سه روز؛ دیروقت شب به اطاقم آمدم. از پا درآمده و مایوس، با لباس روی تخت افتادم. صدای گام‌هائی را ‏درخیابان پائین شنیدم. به طرف پنجره دویدم و بازش کردم، به طرف بیرون و شب خم شدم. نواری سیاه خیابان پائین ‏پنجره ام را؛ که هنوز در اثر بارانی که تانیمه شب باریده بود؛ پوشیده بود. لامپ‌های خیابان را؛ مثل لکه‌های بزرگ ‏طلائی، در خود منعکس می‌کرد. درطرف مقابل، دختر با لباس تیره و کفش‌های قرمز؛ در امتداد درختها راه می‌رفت. ‏در زیر چراغهای شب، از گیسوانش درخششی آبی، به شکل رشته‌هائی دراز، جاری بود. سگ با چشمهای زرد گرد و ‏براقش، مثل سایه‌ای تیره؛ ملایم و بی‌صدا؛ بره وار؛ دنبالش می‌رفت….‏

منبع: ایران امروز

Der Hund ‎‏(1951)‏

Friedrich Dürrnmatt