ولفگانگ برشرت
ترجمه فرهاد سلمانیان
آنها به صندلیها آویزان بودند. به میزها آویخته بودند. از خستگی وحشتناکی وافتاده بودند. برای رفع این خستگی خوابی وجود نداشت. این یک خستگی فراگیر بود که دیگر انتظار چیزی را نمیکشید. حداکثر منتظر قطاری بود. و در یک سالن انتظار… آنها همان جا وا افتاده به میزها و صندلیها آویخته بودند. به لباسها و پوست بدنشان آویزان بودند، انگار آن لباسها و آن پوست بر آنها سنگینی میکرد. اشباحی بودند که آن پوستها را به تن کرده و مدتی نقش آدمها را بازی کرده بودند. به اسکلت بدنشان آویزان شده بودند. درست مثل مترسکهایی که به چوببستهاشان آویزانند. از زندگی آویخته بودند به مسخرگی و عذاب قلبهای خود، و هر بادی آنها را به بازی میگرفت. با آنها بازی میکرد. به زندگی آویزان بودند، به خدایی بیچهره آویخته بودند که نه خوب بود و نه بد. فقط وجود داشت، نه بیشتر. این به سهم خود بسیار زیاد بود و بسیار کم. این خدا، آنها را به زندگی آویخته بود تا مدت کوتاهی در آن آونگوار معلق بمانند، مانند ناقوسهایی ضعیف، میان ردیف صندلیهای نامرئی، مثل مترسکهایی آبستن باد، خویش و پوستی را که دوختگیاش را به تنشان نمیدیدند، لو میدادند. روی صندلیها، چوببستها، میزها، چوبههای دار و پرتگاههای بیانتها معلق مانده بودند. و هیچکس، حتا خدا فریاد بیصدای آنها را نمیشنید؛ زیرا خدا اصلا صورت نداشت. برای همین نمیتوانست گوش هم داشته باشد و این بزرگترین مایه وانهادگی آنها بود. خدایی ناشنوا. خدا تنها اجازه داده بود، آنها نفس بکشند. چه ظالمانه و بزرگوارانه! و آنها وحشیانه، حریصانه و با ولع تمام نفس میکشیدند. اما تنها، با صدای ضعیف تنهایی. چون فریادشان، فریاد ترسناکشان حتا به گوش کناردستیشان نیز که با آنها سر میز نشسته بود، نمیرسید. به خدای ناشنوا نمیرسید. صدا حتا به کناردستی آنها، سر همان میز نیز، نمیرسید. سر همان میز. به کناردستیشان. درست سر همان میز.
چهار نفر دور میز نشسته و در انتظار قطار بودند. نمیتوانستند همدیگر را بشناسند. هالهای از مه میان صورتهای رنگ پریده آنها شناور بود، هالهای از مه شبانه، بخار قهوه ودود سیگار. بخار قهوه بوی تعفن میداد و سیگارها بوی شیرینی داشتند. مه شبانه از فقر و عطر و نفس پیرمردان به وجود آمده بود و دخترانی که هنوز بزرگ میشدند. مه شبانه سرد و نمناک بود. مثل عرق ترس. سه مرد دور میز نشسته بودند و آن دختر. چهار انسان. دختر به درون فنجان نگاه میکرد. یکی از مردها روی کاغذی خاکستری چیزی مینوشت. انگشتان بسیار کوتاهی داشت. دیگری داشت کتابی میخواند. مرد سومی دیگران را نگاه میکرد. یکی پس از دیگری. چهره شادی داشت. دختر همچنان به درون فنجان نگاه میکرد.
در این لحظه مردی که انگشتان بسیار کوتاهی داشت، پنجمین فنجان قهوه خود را گرفت. گفت: «این قهوه حال آدم را به هم می زند!» و بعد نگاه کوتاهی به بالا انداخت و ادامه داد: «این قهوه تعریفی ندارد! اما یک نوشیدنی عالیست.» و بعد دوباره سرگرم نوشتن شد. اما ناگهان چیزی به نظرش رسید و سرش را دوباره بالا گرفت. به آن دختر گفت: «آنقدر قهوهتان را ننوشیدید که سرد شد! قهوه سرد که اصلا مزه نمیدهد. این نوشیدنی عالی، فقط داغ مزه میدهد. با این حال بیمزه است… بی… مز… زه!» دختر به مردی که انگشتان بسیار کوتاهی داشت،گفت: «عیبی ندارد.» در این لحظه مرد کاملا از نوشتن دست کشید. آن دختر همان طور گفته بود: «عیبی ندارد.» مرد به او نگاه کرد. او خجالت زده گفت: «من فقط میخواهم قرصهایم را با آن بخورم، با این قهوه! اگر سرد هم باشد، عیبی ندارد.» و بعد به درون فنجان نگاه کرد. مرد از او پرسید: « سردرد دارید؟» دختر دوباره خجالت زده گفت: «نه.» و به درون فنجان چشم دوخت. مدتی همین طور به فنجان خیره بود تا این که مرد انگشت کوتاه با خودکارش شروع به ضرب گرفتن روی میز کرد. در این لحظه دختر به او نگاه کرد و گفت: «باید به این زندگی پایان بدهم. سرم درد نمیکند. میخواهم به این زندگی پایان بدهم.» این را گفت و ادامه داد: «من با قطار ساعت یازده حرکت میکنم. میخواهم به این زندگی پایان بدهم.» و بعد دوباره به درون فنجان خیره شد. در این لحظه آن سه مرد به او نگاه کردند. مرد کتاب به دست و مردی که چهره شادی داشت. او با خود فکرکرد: «جالب است! یک دیوانه! یک دیوانه به تمام معنا!» مردی که انگشتان خیلی کوتاهی داشت، به دختر گفت: «شما خیلی مضحکید.» مرد کتاب به دست پرسید: «چرا؟ چون میخواهد به زندگیاش پایان بدهد؟» و با اشتیاق روی میز خم شد. مردی که انگشتان کوتاهی داشت، جواب داد: «نه. چون خیلی راحت این را میگوید.» آن دیگری گفت: «درست به راحتی گفتن کلمههایی مثل حرکت قطار یا ایستگاه راه آهن.» مرد کتاب به دست گفت: « مگر چه عیبی دارد؟ او فقط چیزی را میگوید که به آن فکر میکند. این که مضحک نیست. حتا خیلی هم زیباست. به نظر من که خیلی زیباست.» دختر خجالت زده درون فنجان را نگاه میکرد. مردی که انگشتان خیلی کوتاهی داشت، عصبانی شد و با لبهایی در هم کشیده گفت: «زیبا؟ گفتید زیبا؟» دیگری گفت:«چه بگویم؟! نمیدانم. به نظر من این طور است. به من نگاه کنید. حالا من هم میخواهم به همین راحتی آنچه را در ذهنم میگذرد، بگویم. چطور؟ چه چیزی را؟ امشب باید اینجا پنج هزار عدد نان را تحویل میگرفتم. اما فقط دویست تای آنها رسیده. چهار هزار و هشتصد تای دیگر باقیمانده. و حالا باید حساب کنم.» لبهایش را جلو داد و دفترچه یادداشتش را بالا آورد و آن را دوباره روی میز انداخت. «حالا فهمیدید به چه چیزی فکر میکنم؟» دختر درون فنجان را نگاه میکرد. مرد شاد به او چشم دوخت، نیشخندی زد و سکوت کرد. مرد کتاب به دست گفت: «خوب؟! میخواهم جواب بدهم، عزیزم! میخواهم جواب بدهم. در این حین به این فکر میکنم که فردا چهار هزار و هشتصد خانوار نان مورد نیازشان را دریافت نخواهند کرد. فردا اول صبح، چهار هزار و هشتصد خانواده نانی برای خوردن ندارند. همین فردا، چهار هزار و هشتصد کودک گرسنه میمانند. همین طور پدران و البته مادران آنها. اما آنها زیاد متوجه مساله نیستند. ولی بچهها مهمند، عزیزم. پای چهار هزار و هشتصد بچه در میان است. با این وضع آنها فردا نانی برای خوردن ندارند. متوجه هستید؟ من در این باره فکر میکنم، دوست گرانقدر. همین طور به این موضوع فکر میکنم، اینجا مینشینم، مینویسم و این قهوه بی مزه را مینوشم. و در این حین به این موضوع فکر میکنم. نظرتان چیست؟ اگر من هم اینها را به همین سادگی به زبان بیاورم، چطور است؟ چه کسی تحمل آن را خواهد داشت. هیچکس تحمل نخواهد کرد که دیگران هر چه درباره آن فکر میکنند، به زبان بیاورند.» بعد لبهایش را با حالتی حق به جانب، کمی جلو داد و پیشانیاش پر از چین و چروک شد. پر از چین و چروک. درست مثل سیم خاردار.
دختر درون فنجان قهوه را نگاه میکرد. مرد کتاب به دست با خودش فکرکرد: «او میخواهد خودش را غرق کند.» و بعد یادش آمد که فنجان قهوه برای مردن بسیار کوچک است و گفت: «نوشیدن این قهوه دیگر چندان لذتی ندارد.» در این لحظه مرد شاد با کف دست طوری روی میز کوبید که صدا کرد و بعد گفت: «این دختر دیوانه است.» در این حین چهرهاش ناخودآگاه با خوشحالی بسیار نیشخند میزد و با ولع بسیار قهوه را در چند جرعه نوشید. با نفس عمیقی پس از نوشیدن قهوه گفت: «به نظر من بایست این دختر را بیمعطلی زد و کشت؛ چون او دیوانه است.» مرد نان فروش بلند گفت: «خوب! حالا کمی گوش کنید. به گمانم شما یک نازپرورده باشید که صورتش این قدر معصوم و شاد است و از کشتن حرف میزند. باید خود را از شر افرادی مثل شما حفظ کرد! صورتش این قدر معصوم و شاد است و از کشتن حرف…» مرد کتاب به دست حسابی خندید و گفت: «به هیچ وجه. به هیچ وجه این طور نیست. این نوعی تضاد است. متوجهید؟ تضاد. یک تضاد آشکار. همه ما درونمان یک مسیح و یک نرون داریم. متوجهید؟ همه ما.» بعد چهرهاش را در هم کشید، چانه و لب پایینش را جلو داد، چشمهایش را تا حد زیادی بست و بادی به ببنیاش انداخت. برای توضیح موضوع گفت: «یک نرون…» بعد چهرهای لطیف و احساساتی به خود گرفت، موهایش را صاف کرد و حالت بسیار مظلومانه ای به چشمانش داد. حالتی بیآزار و کمی بیحوصله. و ادامه داد: «…و یک مسیح. ببینید، همه ما درون خود این دو را داریم. این یک تضاد آشکار است. مسیح یک طرف، نرون طرف دیگر.» و بار دیگر سعی کرد سریع هر دو چهره را به خود بگیرد. موفق نشد. شاید قهوه خیلی بد بوده است.
مرد شاد با قیافه ابلهانهای گفت: «نرون دیگر کیست؟» اوه. این اسم اصلا هیچ تأثیری ندارد. نرون هم یکی مثل شما و من بوده. تنها تفاوت او این است که برای آنچه انجام داد، مجازات نشد. و او این را میدانست. بنابراین هر کاری که یک انسان میتواند انجام دهد، انجام داد. اگر او یک نامه رسان یا نجار بود، دارش میزدند. اما از قضا او سزار بود و هر کاری که به ذهنش خطور میکرد، انجام میداد. هر کاری که به راحتی به ذهن انسانهای دیگر هم خطور میکند. نرون فقط همین بود.» مرد شاد پرسید: «پس شما میگویید، من مثل نرون هستم؟» «فقط نیمی از وجود شما، عزیزم! البته شما میتوانید مسیح هم باشید. اما اگر بخواهید این دختر را بکشید، نرون هستید، دوست عزیز! در این صورت واقعا خود نرون هستید. متوجهید؟»
آن سه مرد مانند انجام فرمانی نظامی، هماهنگ فنجانها را برداشتند و قهوههاشان را نوشیدند و در این حین به جای اولشان برگشتند! نان فروش برای هفدهمین و هجدهمین بار گفت: «این قهوه بیمزه است! بی_ مز_ زه!» اما مردی که صورت بیگناه و شادی داشت، لبهایش را خشک کرد، از جا پرید و گفت: «شما هم دیوانهاید. همه شماها دیوانهاید. نرون چه ربطی به من دارد؟ یا آن مرد دیگر. هیچ ربطی! من به شما میگویم. هیچ ربطی. من از جنگ برمیگردم و میخواهم به خانهام بروم. میدانید… فردا صبح هم میخواهم با پدر و مادرم روی بالکن بنشینم و قهوه بنوشم. تمام مدت جنگ آرزوی صبحی را داشتم که با آنها روی بالکن بنشینم و قهوه بنوشم. میدانید… حالا هم که در راه خانه هستم، یکباره این دختر دیوانه سر میرسد و مثل آب خوردن میگوید که میخواهد به زندگیاش پایان بدهد. هیچکس تحمل این را ندارد که کسی به این راحتی بگوید میخواهم به زندگیام پایان بدهم.
این را سرباز گفت. و نان فروش چشم از تیرگی قهوهاش برداشت و با حالتی مبهوت در این باره گفت: «حرف من هم همین بود… حرف من هم تمام مدت همین بود، درست مثل موضوع نانها. چطور میتوانستم اینها را به این راحتی با بوق و کرنا داد بزنم، چطور؟ فردا چهار هزار و هشتصد بچه نانی برای خوردن نخواهند داشت. چطور است؟ چه حالی با شنیدن این حرف به شما دست میدهد؟ چه حالی؟ کسی میتواند این را تحمل کند؟ این روزها هیچکس تحمل چنین حرفهایی را ندارد، آقایان!» بعد به مرد کتاب به دست نگاه کرد. مرد شادی که از جنگ برگشته بود هم به او نگاهی کرد. و همان موقع از جا بلند شد. با انگشت کوتاه خود چند خرده نان را از روی میز کنار زد و غمگین گفت: «به نظر من شما خیلی دنیاپرست هستید. از جنگ به خانه بر میگردید تا روی بالکن بنشینید و قهوه بنوشید. یا شما! شما نان میفروشید؟! حساب تعداد بچهها و نانها را میکنید؟! خدایا! چه کسی تضمین میکند که شما تفاوت اینها را تشخیص می دهید؟ چه کسی میداند، شاید شما هم حساب مهمات را میکنید. برای هر نفر سی فشنگ. خوب در جنگ همیشه همین طور بود: برای هر نفر سی فشنگ. چه میشود گفت؟! حالا هم موضوع نان است. خدایا! از قضا اینجا نان جای فشنگ را گرفته.» بعد با غصه گفت: «شب بخیر! به نظر من که شما خیلی دنیاپرست هستید. غیر از این چیزی نیست، یک آدم مادی و دنیا پرست. شب بخیر!»
در این لحظه نان فروش رو به آن مرد که در حال دور شدن بود، داد زد: «آقای محترم! آیا تا به حال گرسنه بودهاید؟ بدون نانهای من شما به هیچ وجه نمیتوانستید به خواندن کتابهایتان ادامه بدهید. میخواهم این را آویزه گوشتان کنید. بدون نان نمیشود، آقای محترم! و بدون مهمات هم نمیشود به جنگ ادامه داد. همان طور که بدون تجهیزات نمیشود، آقای محترم!» در این حین به سرباز نگاه میکرد. سرباز هم در همان حال به طرف مرد کتاب به دست شلیک کرد و خم شد تا ببیند آیا به او میخورد. مرد کتاب به دست با خودش فکر کرد: «مثل نرون میماند.درست مثل نرون.» و بعد به او خیره شد و نرون سرباز هم او را دست انداخت: «شما هرگز در جنگ بودهاید؟ اگر یک بار به جبهه جنگ بیایید، بعد از آن دیگر دلتان جز روی بالکن نشستن و قهوه نوشیدن، هیچ چیز نمیخواهد. هیچ چیز. این را یک سرباز به شما میگوید، عزیزم!»
مرد کتاب به دست به هر دوی آنها نگاه کرد و ناراحت کتاب را روی لبهایش زد. سپس ایستاده قهوهاش را سرکشید. دو نفر دیگر هم قهوهشان را سر کشیدند. نان فروش گفت: «بیمزه است.» و تکانی به خود داد. مرد کتاب به دست، در جواب گفت: «درست مثل زندگی.» و دوستانه به سوی او خم شد. نان فروش هم دوستانه به سوی او خم شد. هر دو مودبانه به بحثی که با هم کرده بودند، خندیدند. هرکدام از آنها متشخص و باتجربه بود. مرد کتابخوان، در درون، خود را پیروز میپنداشت و به همین خاطر میخواست لبخند بزند.
اما در این لحظه دهانش را برای فریاد هولناکی کامل باز کرد. اما فریاد نزد. این فریاد آن قدر هولناک بود که او نتوانست آن را تمام کند و صدا در عمق وجودش ماند. فقط دهانش باز مانده بود؛ چون از نفس افتاده بود. مرد کتاب به دست داشت به صندلی چهارم، جایی که آن دختر نشسته بود، نگاه میکرد. صندلی خالی بود. دختر غیبش زده بود. در این لحظه هر سه روی میز، استوانه شیشهای کوچکی را دیدند که خالی بود. دختر غیبش زده بود. فنجان، فنجان هم خالی بود. صندلی، استوانه شیشهای و فنجان خالی بودند. آنها بسیار آرام و بدون جلب توجه خالی شده بودند.
بالاخره نان فروش سکوت را شکست و از بقیه پرسید: «او گرسنه بود؟» سرباز شادمان گفت: «دیوانه بود. من که مدام میگفتم!» بعد به مرد کتاب به دست گفت: «خوب. بیایید دوباره بنشینید! او حتما دیوانه بود.» مرد کتابخوان آرام نشست و گفت: «شاید او تنها بود!؟ بله! حتمن خیلی تنها بود.» نان فروش با تندی گفت: «تنها؟ بس کن! چطور ممکن است او تنها بوده باشد؟ ما که اینجا پیش او بودیم. تمام مدت، اینجا پیش او بودیم.» مرد کتاب به دست پرسید: «ما؟» و بعد درون فنجان خالی را نگاه کرد. از درون فنجان دختری به او نگاه میکرد.اما او دیگر نمیتوانست دختر را بازبشناسد.
مه شبانه در ایستگاه راه آهن شناور بود. مهی از بخار و فقر و نفس عابران. مه شبانه مثل آن قهوه تعریف نشدنی، غلیظ بود. و سرد و نمناک مثل عرق ترس. مرد کتاب به دست چشمهایش را بست و صدای نان فروش را شنید که میگفت: «این قهوه وحشتناک است.» بعد با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد و گفت: «بله! بله! در این مورد حق با شماست.» سرباز گفت: «خیلی وحشتناک است. وحشتناک از همه نظر، برای هر کس که آن را مینوشد. اما چیز دیگری برای خوردن نداریم. مهم این است که قهوه داغ است.» بعد شیشه قرصهای دختر را روی میز قل داد. شیشه پایین افتاد و شکست. (و خدا؟ او این صدای ضعیف و دلخراش را نمیشنید. چه فرقی داشت که یک شیشه دارو، تکه تکه شود یا قلب یک انسان؟ خدا از این همه، هیچ کدام را نمیشنید. زیرا او اصلا گوش ندارد. نکته همین است. او اصلا گوش ندارد.)