همه می‌میرند

نویسنده
حیدر تبریزی

کتاب‌های چندجلدی را دوست ندارم. پروست را اصلاً. از مجسمه‌سازی و نقاشی سر در نمی‌آورم. روشنفکر نیستم. روزنامه‌نگار نیستم. نویسنده نیستم. سرشناس نیستم. شصت‌هفتاد ساله یا سیاسی نیستم. پس، فردا به مراسم ختم مهدی سحابی نمی‌روم تا به رسم مالوف از زبان “فضلای ریش‌وسبیل‌دار” بشنوم که پروست چه جایگاهی در ادبیات فرانسه دارد و ترجمه در جست‌وجوی زمان از دست رفته، چه کار “سترگی” بوده. خانه می‌مانم.

از توی جعبه‌های مقوایی خاک گرفته، خاطرات دهه شصت را بیرون می‌کشم و ورق می‌زنم. مرگ آرتمیو کروز فوئنتس را. مزدک سیماشکو را. بارون درخت‌نشین کالوینو را. همه می‌میرند بولیوار را. آن دو تا کتاب نویسنده‌ای را که نباید اسم‌اش را آورد. و چند کتاب دیگر را. همه چاپ اول. با تقدیم‌نامه و امضا. بیشترشان را مترجم به برادرم تقدیم کرده. چندتایی‌شان را به من.

می‌رسم به دانه زیر برف و خروج اضطراری و مکتب دیکتاتورها. امضا و تقدیم‌نامه ندارند. این سه تا را از جیب پول داده‌ام و خریده‌ام. پیش از آشنایی با مهدی سحابی. یادگار روزهایی که نسل سوخته من به راهنمایی نسل مهدی سحابی، دنبال مسیح بدون کلیسا و سوسیالیسم بدون حزب می‌گشت.

خانه‌ای اعیانی. کمی بالاتر از دوراهی یخچال. طبقه دوم، تحریریه ماهنامه صنعت حمل و نقل است. اعضای تحریریه همان‌قدر از هواپیمایی و ترانزیت کالا می‌دانند که من از اخترفیزیک هسته‌ای. شنیدن نام‌های‌شان کافی است تا زانوهای هرجوجه‌دانشجوی کتاب‌خوانی به لرزه افتد. مسعود بهنود. م. قائد. جمشید ارجمند. سیروس علی نژاد. عمید نائینی. و مهدی سحابی. با آن سبیل آویخته و عینک گردش. دانشجو بودم در ولایت تبریز و هر وقت گذارم به تهران می‌افتاد، عصرها سری می‌زدم به ساختمان مجله و ساکت کنار دست آقامهدی می‌نشستم. ادعای خصوصیت و محرمیت با مهدی سحابی نمی‌کنم ولی هرگر نشنیدم کسی در آن محیط او را جز “آقامهدی” خطاب کند، هم‌چنان‌که هیچکس جرات نداشت آقای قائد را جز “آقای قائد” صدا زند.

می‌کوشیدم یا وانمود می‌کردم که می‌کوشم از او کمی ترجمه و ویرایش بیاموزم. که نشد. کتاب و نشر حال و روز خوبی نداشت و خوب یادم هست که آقامهدی آن روزها با ویرایش کتابی کلنجار می‌رفت نوشته پزشکی متخصص، در باره چگونگی نگهداری و تغذیه نوزادان. در عمرم آن‌قدر نخندیده‌ام که از دست لطیفه‌گویی‌های آقامهدی هنگام تصحیح غلط‌های عجیب و غریب نویسنده کتاب روده‌بر می‌شدم. بنده‌خدا نوشته بود که از شش ماهگی می‌شود “احلیل” به خورد نوزاد داد. شاید آقامهدی ده بار احلیل را خط زد و به جای‌اش نوشت حریره بادام و کتاب را پس فرستاد پیش ناشر و هر بار نویسنده احلیل را سر جای‌اش گذاشت و کتاب را برگرداند.

آخرش نویسنده خودش آمد با توپّ پر که ویراستار به چه حقی در طبابت دخالت می‌کند. آقامهدی کوشید با ظرافت برای نویسنده توضیح دهد که شش ماهگی سن چندان مناسبی برای احلیل خوردن نیست و این میل و اشتها معمولاً در سنین بالاتری در آدمیزاد پدیدار می‌شود و طفل شش ماهه همان بهتر که حریره بادام بخورد. نویسنده در آستانه جوش آوردن بود که آقامهدی رفت و لغت‌نامه دهخدا را از قفسه کتاب‌خانه بیرون کشید و مدخل احلیل را به نویسنده نشان داد. نویسنده بی‌نوا، دستان‌اش لرزیدن گرفت، سرخ شد و عرق‌ریزان گفت: “عرض شود که همان حریره بادام بهتر است” و رفت. آقامهدی با نهایت آرامش افتاد به جان متن و جایگزینی حریره بادام با احلیل و من تا دو ساعت از شدت خنده سرم را به میز می‌کوبیدم.

رنو پنجی قراضه داشت دو در. خانه نقلی‌شان در برق‌ آلستوم بود و ما تهران‌ویلا می‌نشستیم. گه‌گدار پیش می‌آمد که مرا تا پل ستارخان برساند. در راه از خاطرات زیستن در فرنگ می‌گفت. نه از لوور و کتاب‌خانه بریتانیا و اپرای لااسکالای میلان. یادمان‌هایی زنده و دست اول داشت از بلبشوی هیپی‌گری و نسل ال‌اس‌دی در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد میلادی. گردهمایی ده‌ها هزار هیپی در فرانسه را حکایت می‌کرد که چند ماهی گرد آمده بودند و همگی ناچار از آن که به آیین‌ها و مقررات هیپی‌گری تن دهند. از جمله به طبیعی بودن همه چیز. از چند نفر ایرانی حاضر در اردوگاه می‌گفت که تاب تک‌تک قوانین سخت‌گیرانه هیپی‌گری را داشتند، الا یکی را: ایرانی‌جماعت نمی‌تواند در قضای حاجت به سنگریزه و برگ درخت بسنده کند. هیپی‌های ایرانی خود را در معرض لعن و نفرین هم‌قطاران و خطر اخراج از اردوگاه قرار داده بودند، به هزار کلک چند بطری خالی در گوشه‌ای جاسازی کرده بودند و به وقت نیاز، با آب پرشان می‌کردند و به قانون‌شکنی می‌نشستند. بعد از چند ماه، در زمین استراحت‌گاه ایرانیان  چمنی سبز رسته بود، حال آن‌که استراحت‌گاه دیگران خشک و بی‌بر بر جای مانده.

دوسه بار در تعطیلات بس دراز نوروزی، به عید دیدنی‌اش رفتیم. همسر فرانسوی‌اش را دیدیم که از من یکی بهتر فارسی حرف می‌زد و پسران‌اش کاوه و سهراب را. کاوه، در عصر حکومت نظامی سال پنجاه‌وهفت به دنیا آمده بود و بابک، زیر بمباران هوایی صدام حسین. نقل چگونگی انتقال زائو از خانه تا بیمارستان، از زبان همسر آقامهدی، شنیدنی بود.

و ناگهان آقامهدی از ایران رفت. شنیده‌ام برخی گمان می‌برند از دل‌نگرانی عاقبت ترجمه آن دو کتاب رفت. دوستان‌اش خیلی سر به سرش گذاشتند از باب شوخی، ولی فقط شوخی بود و هرگز کسی از میان حاکمان خرده‌ای بر او نگرفت بر سر آن دو کتاب. ماجرا چیزی دیگر بود و بدبختانه، بسیار ساده‌تر. همسرش ایستاد که به وطن و خانواده‌ام پشت کردم، سنت‌های ایرانی و زندگی در انقلاب را پذیرفتم و عسرت و بی‌کاری پس از آن را و هشت سال جنگ و کمبود را. ولی حالا پای بچه‌هایی در میان است که نباید به رفاه و آسودگی آینده‌شان خیانت کرد. بچه‌ها را به فرانسه برد و آقامهدی کمی بعد بهشان پیوست.

یک سال بعدش، زیر پل ستارخان دیدم‌اش. از حال و اوضاع آن سوی آب پرسیدم. گفت که برای بچه‌ها خیلی خوب است. حتی دادگاه محلی به استناد گزارش مدرسه، آقامهدی و همسرش را احضار کرده‌اند که چرا این دو تا شنا بلد نیستند و اگر فردا توی رودخانه سن بیفتند و غرق شوند چه کسی جواب‌گوست. و این که موظف‌اند اسم بچه‌ها را در کلاس شنا بنویسند وگرنه قانون پوست از سرشان می‌کند و این‌که اگر دردشان بی‌پولی است، بگویند تا دولت کمک‌شان کند.

چکه‌ای احترام و سرسوزنی اطمینان از آینده جگرگوشه‌گان، آیا توقع بی‌جای یا زیادی است برای شهروندی ایرانی در زادگاه‌اش؟

مهدی سحابی هم رفت.  از مردان نسل او کمتر کسی مانده و از رویاهای نسل ما، که چشم‌مان به دست‌شان بود و گوش‌مان به زبان‌شان، تقریباً هیچ نمانده. “همه می‌میرند”. بعضی در فرانسه. کسان خواهند گفت که دور، دور جهانی شدن است و مهاجرت نخبگان از تبعات ناگزیر و بی‌گریزش و خواهند گفت که عصر غم غربت با سر بر آوردن اینترنت و چت به مرگ طبیعی مرده است. پس چرا کامیاب‌ترین غربت‌نشینان می‌سرایند که “بعد در آب خزر پاکم کنید / در دل خاک وطن خاک‌ام کنید” و می‌سپارند تا نعش‌شان را نه در پرلاشز که در بهشت زهرا به خاک بسپارند؟