نگاهی به رمان “افغانی”
اذهان و قلبهای ترک خورده افغان
وحید مهرپور
واژهها ردیف نمیشوند که احساسم را بعد از خواندن این رمان بیان کنم و بیرون بریزم.
من پر شدهام پر پر… آخر (افغانی!) چرا سهم تو از همه یی جهان فقط همین باشد!؟
آخر چرا همهٔ جهان چنین نگاهی به تو داشته باشند؟ دغدغهٔ همهٔ جهان را بگذارم کنار، همین همسایهها و هم فرهنگیهایت؟ همینهای که خودشان این آتش سوزان را در دامانت افروختند و بعد این گونه پا کشیدند و به تحقیر و توهین پرداختند؟ آخر تاوان کدام گناه ناکردهات را قرار است بپردازی!؟
آقا عارف فرمان، قهرمان مردی که به خودش اجازه نداد این همه خفت و خواری در اذهان و قلبهای ترک خورده افغانستانیها بیش ازین خاطره باقی بماند و قلبشان را درد بیگیرد و هیچ کسی هم از آن خبر نشود.
آقای فرمان آمد و (افغانی!) را نوشت، سرنوشتی را نوشت که قهرمان افغانی (علی) آن را شبی از روی خشم و کینه بر سرباز ایرانی وعده کرده بود.
(افغانی!) کتابی که از مدتها میشد فقط نامش را میشنیدم بدون اینکه حتی بپرسم محتوایش چیست؟ فقط نامش ذهنم را مشغول کرده بود، (افغانی!) این چی بوده میتوانست؟ ولی یک موضوع را مطمین بودم که حتما دردی در آن نهفته است که اینگونه دلم برایش میلرزد چون دلم را میشناختم هیچگاه بیجهت نمیلرزید.
تا اینکه (افغانی!) به دستم رسید چشمانم برق زدند دستانم لرزشی را درخودشان احساس میکردند که کتاب را درست حمل نمیتوانستند اولین کاری که کردم دستم را بردم روی پشت کتاب و دستی بروی نوشته (افغانی!) کشیدم، انگشتانم به تکرارهمین گونه روی این واژه کشیده میشد. (افغانی!) چقدر بیهمه چیزی! نخستین جمله یی که از ذهنم گذشت.
دانشگاه بودم، درین هنگام استاد آمد و مرا از دنیایی خودم بیرون کرد. کتاب را در بکس گذاشتم ولی آرمان یک بار ورق زدن آن در دلم ماند. تمام ساعت را دعا میکردم که زودتر تعطیل شود ولی از بخت بد استاد وظیفه یی برای فردا برایمان محول کرد که ناچار بودم آن را انجام بدهم ولی فکر و ذهنم حرف شنوی نداشتند…
چیزی ساعتهای حدود ۱۰ شب بود که بعد از انجام کارهای دانشگاهم، به خواندن آغاز کردم.
هر چه پیش میرفتم بغض بیشتر گلویم را میفشرد. تمیم و خیالات همیشه مدفونش، علی و زجرهای بیپایانش، بیژن و بزرگ مردیهایش، غلام حسین و معصومیتهایش، مریم و ناکامیهای هر دختر که در او تبارز یافته بود، کاکا حمیدالله و اندیشهها و نداشتههایش، بریمن و حبیب کوچک و بغضها و جانبازیهایشان، سفید سنگ و آن همه ظلم، جهالت، نفرت و ناانسانیهایش همه و همه درونم را میخورد و گلویم را میفشرد.
تمام وجودم فقط یک سوال شده بود که چرا؟
انسانیت کجاست؟
اخلاق کجاست؟
راستی محمد کجاست؟
نه. محمد را بگذاریید… خدا کجاست؟
بعد در جای از این کتاب چقدر زیبا این بیتی از حافظ نفس میکشد.
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
بلی!
ما را بد حادثه به اینجاها رسانده، به کشوری آورده که غیر خودشان دیگران را حتی انسان نمیشمارند.
ولی ما همچنان بلند ایستادهایم. هیچ ایرانی و پاکستانی… نمیتواند قامت ما را خم کند.
من به خود و نسل خودم ایمان دارم. ما نسلی خواهیم بود که تاریخ را دو باره با اندیشههای انسانی رقم خواهیم زد. من ایمان دارم که روزی میتوانیم دو باره آریانا زمین را زنده کنیم و درد و لبخند را یکجا بکشیم.
از جانکاهترین لحظههای که از شدت بغض گلویم را درد گرفته بود، حکایت کاکا حمیدالله از صحنه دیدن خانواده علی، بیرون کردن علی وغلام حسین از شفاخانه، برگشت علی بعد از مدتها و ازدواج و معصومیت مریم، ۴۰ شلاق که به علی میزنند.
مدتها بدون اینکه اشکم بریزد بغض کردم. چیزی در من فوران کرده بود. چیزی که مثل هیچ چیز نبود، ناشناختنی و غریب…
شاید انسان دوستی بود.
با آنکه قبلا کتابهای با حادثات وحشتناکتر از این را خواندهام. ولی برایم قابل توجیه بوده است و جز هنر و استعداد نویسندهٔ آن به چیزی دیگری نیندیشیدم.
اما (افغانی!) را با جان و دل حس کردم. چون میدانستم که نفس نفس این نوشتهها برای هر افغانی در ایران گذشته است. منم روزگاری در شهری غریب بودم و درد غربت و غریب بودن را خوب میدانم.
عارف فرمان! ترا ممنونم که درد من و انسانهای غریب دیگر را نوشتی. خداوند ترا برای افغانستان نگهدارد..
افغانی!
تو عزیزی، مهربانی و به سنگ و چوب زادگاهت همه چیزی!
منبع: سایت هویدا