شعر امروز ایران؛ آرش نصرتاللهی
فصل کاشتن کلمات
ایلیا معمار
آرش نصرت الهی متولد 1357 آستارا است، او کارشناس عمران می باشد و در حال حاضر در تهران سکونت دارد، نصرت الهی با انتشار نخستین مجموعه از اشعار خود با نام “رفته ام خودم را بیاورم” درسال 83 معرفی شد (هرچند پیش از آن نیز وی را با انتشار اشعارش در مجلات فرهنگی مختلف در محافل ادبی می شناختند)، انتشار دومین مجموعه از اشعار نصرت الهی با استقبال منتقدان و شاعران روبرو شد، این مجموعه توسط نشر ثالث در بهار 1387 با نام “تو/تهران/1385” انتشار یافت. در این دوره اکثر نقدها حول محور بیان روشن و لحن روان شعر نصرت الهی نوشته شد، و شعر او را به دلیل شناختی که از ظرایف زبانی داشت، میان عده که چنین سبک و حدود در شعرشان وجود داشت، شاخص تر شناخته و طرح و بررسی می کرد. انتشار سومین مجموعه نصرت الهی در نشر چشمه با نام “فصل کاشتن کلمات” هرچند همزمان با تعلیق و تعطیل شدن این موسسه بود، اما عملاً وی را در کنار جدی ترین چهرهای شعر اصیل سهل و ممتنع قرار داد، که دارای استقلال حضور و نظر بودند و وابستگی به خانه ها و دفتر ها و کارگاه های دولتی و شبه دولتی شعر نداشتند و حضور در جشنواره های ارشادی محلی و کشوری ایشان را به این سو نبرده بود. نصرت الهی بی شک یکی از جدی ترین چهره های شعر سهل و ممتنع امروز ایران است که ساختار، فرم و اجرا در شعرش شاخصه هایی کیفی و پالوده هستند.
از نکات دیگر در خصوص فعالیت های نصرت اله می توان به حضور او در تیم تحریریه مجل ادبی دال، مجله ادبی ارمغان فرهنگی و جریان شاعران مستقل سراسر ایران اشاره کد، که این جریان آخر در سالهای ابتدایی دهه هشتاد بانی برگزاری تنها شبهای شعر مستقل برای شاعران سراسر ایران طی سه روز در محل نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود که با همکاری سه مجله ادبی گوهران، خوانش و نافه ترتیب داده شد.
گاهی
سرد خیس
پرندهای در من بال میزند بال میزند بال میزند
و نمیداند
روزها به سختی از شبها میگذرند
یا
شبها به سختی از روزها.
خودمانیم
حالا که شب نشسته روی صورت همه چیز
صورتکها
صورتم را ترک کردهاند
و این که در ته تاریکی
به خوابهای خودش نزدیک میشود
خودم هستم.
گل سنگ
مشغول روییدنم
در ترکی
افتاده بر جان این تختهسنگ
خندهها گمشدهاند فصلها گمشدهاند رنگها گمشدهاند
خوردهام به تاریکی
مشغول روییدنم
در تنگنای ترک
هوا گیر میکند به تیزی سنگ
کلمهها به پایان رسیدهاند
نمیدانم
نمیدانم خیالم را چگونه بدانی؟!
چگونه همرویِ من!
اینکه لمس میکنی
اندوه است
که میماسد گاه بر دیوارهی ترک
بر دل تختهسنگ
بر ساقهی من
همرویِ من!
از اینها که بگذریم
مشغول روییدنم
مشغول شکافتن
مشغول رسیدن
به خط روشنی افتاده بر روی تختهسنگ!
«»
این یک شیوهی کاملن تازه برای زنده ماندن است
خندههای تو را حل میکنم توی چای تلخ
صدایم را میمالی روی نان صبحانه
کلمههایمان را تکهتکه میکنم روی میز
و ترک میکنیم صبح را
همراه مرگ.
ایست بازرسی
تفنگها
رو کردهاند به خیابان به عابران به کلمات
صداها ایستادهاند بیحرکت
سکوت، وحشت را میدرد
وحشت، غم را
عبور میکنم
و برای لحظاتی
زندگی از گلو پایین نمیرود
درگیر میشوم با خودم با خودم با خودم
با دلم
که خود را میکوبد به خیابان به عابران به کلمات.