آقای عیسی مسیح!‏

نویسنده
سها سیفی

“بهزاد افشاری” در آستانه سال نو مسیحی، نامه‌ای خطاب به مسیح نوشته و در آن از رفتار پیروانش در ‏گوشه‌کنار جهان گله کرده است:‏

آقای عیسی مسیح! دو هزار و نهمین سالگرد تولدتان را تبریک می‌گویم و امیدوارم هر جا که هستید حالتان خوب ‏و خوش باشد و مصائب بشر ابروهایتان را پیوسته نکرده باشد. باری اگر از احوال ابناء بشر و پیروانت خواسته ‏باشید باید عرض کنم که غیر از دوری شما، ملالت های بسیار دیگری گریبانگیرمان است. کتاب مقدس در ‏تیراژهای بالا و بدون مجوز و با حک و اصلاحات در سرتاسر جهان گرهی از کار بشر امروز نگشوده است. پیام ‏صلح و دوستی شما نیز در کارخانه های تسلیحات کشتار جمعی و تولیدات سیگار و افیون مدفون شده و بشر به ‏دامن “نفرت مقدس” پناه برده است.‏

راستی فراموش کردم بگویم در یک جایی از رهنمودهای‌تان بشر بلاتکلیف مانده است! فرموده اید که اگر کسی به ‏صورت شما سیلی زد طرف دیگر را هم بیاورید تا دومین سیلی راهم بزند! تا اینجای کار درست است! اما ‏نفرموده اید که اگر خواست سومین و چهارمین سیلی را بزند چکار کنیم؟ سیلی زنان امروزی تا طرف را از هوش ‏و حال نبرند دست بردار نیستند. احتمالا در سال های ابتدایی عمر شما کسانی که سیلی می‌زدند برای دومین سیلی ‏دچار شرم می‌شدند و دست برمی‌داشتند. اما امروز دیگر چنین شرمی‌در وجود بشر نیست!‏

‎ ‎دلم می‌خواست…‏‎ ‎

“کاوه در آینده” در واکنش به مسائل غزه اینطور نوشته است:‏

دلم می خواست می تونستم تظاهرات راه بندازم، برم تو خیابونا، شعار بدم، عکس بگیرم، با همفکرام بیانیه صادر ‏کنم، ترجمه ش کنم و تا جایی که می تونم تو تلویزیونا، رادیوها، وبلاگا، چت روما و اصلا هر جای دنیا که دستم ‏میرسه داد بزنم که: یکی جلوی این کثافتای اسراییلی رو بگیره. دلم می خواست می تونستم این کارا رو بکنم و به ‏اسم کس دیگه و اندیشه ی دیگه و مسلک دیگه یی تموم نشه، که کسی مصادرش نکنه. دلم می خواست می تونستم ‏این کارا بکنم و کسی از دور و بریام چپ چپ نیگام نکنه که انگار گماشته ی آقایونم، یا مخمو اینا پر کردن از ‏داستانای ایداولوژیک‌شون… ‏

دلم می خواست اگه خواستم یه بخشی از مقاومت یه کوچیک جلوی یه بزرگ باشم، بخشی از دستگاه فشار یه ‏بزرگ برای کوبیدن یه عالمه کوچیک دیگه نشم. ‏

‎ ‎ترکش‌های غزه در تهران!‏‎ ‎

“مرغ مینا” هم ضمن آنکه معترض رفتار اسرائیلی‌ها در غزه است، می‌پرسد چرا ترکش‌های غزه در تهران به ‏منتقدان و مخالفان اصابت می‌کند:‏

چند روز پیش عکس نماینده اسرائیل را در سازمان ملل نگاه می‌کردم. مانده بودم چطور خجالت نمی‌کشد و چشم ‏در چشم نماینده ملت ها می‌دوزد؟ تو رو خدا نگوئید مگر فلانی و بهمانی خجالت می‌کشند که او بکشد! مسلماً من ‏هم می‌دانم که دریدگی صرفاً در انحصار یک سیاستمدار و یک دولت خاص نیست. اینجا را هم، که یکی از آخرین ‏اخبار درباره غزه است، بخوانید که معلوم تر شود که یک کشور چطور می‌تواند وقیح، چشم در چشم جهان بدوزد ‏و دروغ بگوید. ‏

ترکش های غزه بدجوری دارد به درون مرز های ما می‌خورد. از حمله به دفتر و خانه شیرین عبادی گرفته تا ‏توقیف کارگزاران و تا آتش‌زدن و در نهایت بستن شعب بنتون. در روزنامه پنجشنبه گزارشی نوشتم از توقیف ‏کارگزاران. برای فردا هم گزارشی از بستن شعب “بنتون” نوشته ام که می‌توانید اینجا بخوانیدش.‏

‎ ‎دیکتاتورها، دشمن نورند‎ ‎

[](http://daftarema.blogfa.com/post-1.aspx)

‏”عبور از راه بی‌نقشه” هم ازاتفاقاتی که این روزها در غزه در حال رخ دادن است به خشم آمده:‏

دنیای دیوانه یی است. یکی مثل من برای عصبانی بودن از کشتار مردم بی گناه و کودکان غزه، باید چانه بزند و ‏فحش بشنود. یکی می‌آید می‌گوید: “حقشان است چون عرب مارمولک خور هستند”. دیگری می‌آید می‌گوید: “اینها ‏را ول کن؛ در پاراچنار هم مردم دارند می‌میرند”. آن یکی می‌گوید:‌ “ما خودمان در ایران نان نداریم بخوریم. غزه ‏به ما چه؟”. از این طرف بسیجی ها که رگ غیرتشان به جوش آمده، رفته‌اند باغ سفارت انگلیس را گرفته اند. ‏رفته‌اند به سفارت اردن حمله کرده اند. رفته‌اند به دفتر وکالت شیرین عبادی هجوم برده‌اند و تابلوش را پایین آورده ‏اند. بدون لحظه یی تأمل. بدون اینکه بدانند چرا این کارها را می‌کنند. آخر به شیرین عبادی چه؟ شیرین عبادی که ‏علیه اسرائیل موضع گرفته. یک عده ی دیگرشان سریع رفته‌اند برای عملیات استشهادی اسم نوشته‌اند بدون اینکه از ‏خود بپرسند از کدام راه می‌خواهند به فلسطین بروند و بجنگند؟ از هر راهی که بخواهند بروند، باید اسرائیل به آنها ‏اجازه ورود بدهد. این همه ابهام؟ چه دنیای تاریکی!‏

من حرفم را عوض می‌کنم. زورمداری در حماس و اسرائیل خلاصه نمی‌شود. زورمداری در حکومتها خلاصله ‏نمی‌شود. ما مردم اسیر زور هستیم. عقل‌های ما است که در تاریکی و ابهام فرو رفته. وگرنه زورمدارها ‏نمی‌توانستند بر دنیای ما حکومت کنند. زور، چیزی جز تاریکی و ابهام نیست. برای همین دیکتاتورها دشمن نورند، ‏دشمن آزادی‌اند. چون در نور آزادی، جایی برای کثافت‌کاری آنها باقی نمی‌ماند. ‏

‎ ‎یک بام و دو هوای بعضی مطبوعات‏‎ ‎

“فریادنامه” معترض استفاده‌ بدون کسب مجوز یک روزنامه هوادار اقتصاد بازار آزاد، از مطالب او در فضای ‏مجازی است:‏

نمی‌دانم دیگر روزنامه‌ی پرمدعایی مثل دنیای اقتصاد که خود را مدافع اقتصاد بازار آزاد و رقابتی می‌داند، و حتی ‏حالا آنقدر از نظر خودش حرفه‌ای شده که برای دانلود کردن پی‌دی‌اف صفحاتش هم پول می‌گیرد؛ چرا ‏ابتدایی‌ترین اصول حرفه‌ای و اخلاقی کار مطبوعاتی را زیر پا می‌گذارد و بدون ذکر منبع مطالب دیگران را کپی ‏می‌کند؟! در شماره‌ی سه‌شنبه ده دی، آنها مطلب “تاثیر بحران مالی جهان بر فوتبال” که دو ماه پیش برای ‏بی‌بی‌سی فارسی نوشته بودم را در صفحه‌ی ورزش‌شان کار کردند. بدون منبع و ذکر نام، آن هم در صفحه‌ی ‏بی‌ارزشی که سراسر مطالب خبرگزاری‌ها و رسانه‌های دیگر است و هیچ تولیدی‌‌ ندارد. یک بار دیگر هم ‏روزنامه‌ی اعتماد در اقدامی‌غیرحرفه‌ای از این مطلب بدون ذکر منبع و تنها با ذکر نام نویسنده استفاده کرده بود. ‏

پدیده‌ی غیرحرفه‌ای و غیراخلاقی استفاده‌ی بی‌اجازه از مطالب دیگران بدون ذکر منبع، متاسفانه در مطبوعات ‏ایران بسیار رایج است که به هیچ عنوان قابل قبول نیست و کاری مذموم است. به نظر من این معضل مهمی‌ست و ‏برای برخورد با آن نباید کوتاهی کرد. حتی اگر شکایت و پی‌گیری آن در ایران پردردسر و ناممکن باشد.‏

‎ ‎کی می شود ما هم چنین رئیس‌جمهوری داشته باشیم؟!‏‎ ‎

“عبدی کلانتری” آرزوی روزی را می‌کند که رئیس‌جمهور ایران هم به اتفاق همسرش، و همچون اوباماها، به ‏یک کنسرت موسیقی برود:‏

احساس خوبی داشت وقتی در مجلهء تایم عکس بزرگِ دوصفحه ای‌ی باراک و میشل اوباما را دیدیم که در سالن ‏همرستین بالروم، درست نزدیک همانجایی که ما می‌نشستیم، دارند حسابی با موسیقی بروس سپرینگستین و بیلی ‏جوئل حال می‌کنند. اکتبر است، درست پیش از انتخابات، در کنسرتی برای جمع آوری کمک مالی. البته برای ما ‏مقدور نبود دوتا از آن بلیط‌های چندهزار دلاری را بخریم و برویم کنار باراک و میشل بنشینیم و به بروس گوش ‏کنیم که در آهنگ‌های آخرش جورج بوش و جنگ عراق را به صلابه می‌کشد (اینجا را کلیک کنید). باربارا ‏استرایسند هم با کنسرتی ۹ میلیون دلار برای کارزار انتخاباتی اوباما کمک جمع کرد.‏

کی بشود که ما هم رییس جمهوری داشته باشیم که دست زن زیبایش را بگیرد و به کنسرت محسن نامجو یا ‏کیوسک یا گوگوش و ابی برود و در میان مردم بخواند و برقصد.‏

‎ ‎حکومت مذهب و تفتیش عقیده‎ ‎

“وحید علیرضائی” با اشاره به فیلمی ساخته میلوش فورمن، به موضوع تفتیش عقاید در حکومت‌های مذهبی ‏پرداخته است:‏

‏”شبح گویا” آخرین فیلم میلوش فورمن فیلمساز کهنه کار سینمای کلاسیک جهان بیشتر از آنکه فیلمی‌درباره ‏فرانسیس گویا و جنگ و انقلاب باشد فیلمی‌است درباره بزرگترین معضل بشر در قرون وسطی که هنوز هم ‏گریبان نوع بشر را گرفته است از کولاک تا تهران.‏

‏”شبح گویا” درباره دختری مسیحی ُ معتقد و ساده دل است که از خانواده اشرافی خدمتگزار کلیسا برخاسته و طی ‏اتفاقی بسیار ساده درگیر ماموران دستگاه تفتیش عقیده می‌شود و به جرم یهود شدن (با این استدلال که گوشت ‏خوک نمی‌خورد) تحت شدیدترین شکنجه ها قرار می‌گیرد. در این حین انقلاب می‌شود و خانواده دختر به کل اعدام ‏می‌شود و دختر ـ با بازی قابل قبول ناتالی پورتمن ـ پس از آزادی که زیر شکنجه جوانی و عقلش را از دست ‏داده ُپی دختر نا مشروعش که حاصل تجاوز یک کشیش در زندان به او بوده است می‌گردد و متوجه می‌شود ‏کشیش دادگاه تفتیش عقیده ـ با بازی فوق العاده خاویر باردم ـ از انقلابیون شده و لباس دینی را از تن بیرون آورده. ‏کشیش سابق منکر دختر و فرزندش می‌شود ولی ما متوجه می‌شویم که دختر نا مشروع آنها اکنون در پاریس به ‏ولگردی تبدیل شده است و…‏

هرچند تفتیش عقیده ذهن ما را به اروپای قرون وسطی می‌برد ولی واقعیت این است که هر زمان حکومتی خواسته ‏است از دین برای ادامه حکومت استفاده کند مفهوم تفتیش عقیده ظاهر شده است. ‏

‎ ‎دیکتاتور امید از دست داده‎ ‎

“آنتی‌تز” معتقد است فرجام هر دیکتاتوری، از دست دادن ایمانش به خودش است:‏

می‌توانی ایمانت را از دست بدهی اما خانواده ات را نه. اگر قرار بود حدس بزنم این جمله را چه کسی گفته احتمالا ‏هیتلر آخرین گزینه بود. ایمان به ایدئولوژی حزب، ایمان به پیشوا، ایمان به نژاد و خاک همه و همه از بن مایه ‏های اساسی نازی ها بود. حتی اگر قرار باشد پیشوا را پدر معنوی خانواده آلمانی- آریایی در نظر بگیرید، باز هم ‏اول باید به ساختار این “خانواده” ایمان می‌آوردید. خلاصه اینکه اگر کمی‌با تاریخ ظهور نازیسم و بستر فرهنگی ‏آلمان پس از جنگ جهانی اول آشنا باشیم، باور اینکه مرجع جمله ی فوق آدولف هیتلر باشد بسیار سخت به نظر ‏می‌رسد.‏

حالا یک نکته ی به ظاهر فرعی اما به غایت مهم را به شرایط زمانی این گزاره اضافه کنید. هیتلر این جمله را در ‏آخرین روزهای زندگیش در پناهگاه زیرزمینی سران ارتش و حزب به منشی جوانش گفته است. این جمله از زبان ‏دیکتاتوری در آستانه فروپاشی شنیده می‌شود که ایمانش را از دست داده است. ایمان به رویایی پوچ به قیمت خون ‏میلیون ها انسان. و وقتی ایمانت را از دست بدهی نه تنها خانواده ات، که خودت را هم پیشاپیش از دست داده ای. ‏همانگونه که هیتلر پیش از خودکشی، اوا بروان معشوقه وفادارش را کشت. این شاید تنها مفر مبارزه با هر ‏دیکتاتوری باشد. ما نه، این اوست که باید ایمانش را از دست دهد.‏