حدود ساعت دوازده

نویسنده
داوود رضایی

» بوف کور/ داستان ایرانی

حدود ساعت دوازده فرشته زنگ زده بود. شب سردی بود. هوا از غروب قرمز و نارنجی بود و دل‌دل می‌کرد که ببارد. یک سال بیشتر بود که بابک با فرشته صحبت نکرده بود. فرشته که زنگ زده بود، بابک دیگر حس کار کردن نداشت. تصمیم گرفت امشب آدرس تازه‌ای برای نصب نرود. پوریا، خواهرزاده‌ی کوچکش شب‌های آخر هفته را در خانه‌ی آن‌ها می‌گذراند تا با مادربزرگ و بابک باشد. بابک هم که حوصله‌ی کار کردن نداشت، تصمیمش را گرفته بود که پیش پوریا بماند و جواب تلفن‌های آقا حسینی، صاحب کارش، را ندهد و امشب دیگر برای نصب نرود. روز بعد می‌توانست دروغی سر هم کند که موتورش پنچر شده بوده یا بنزین تمام کرده بوده و تمام آن مدت که آقا حسینی زنگ می‌زده درگیر بوده. تماس فرشته انگار فلجش کرده بود. از وقتی به خانه رسیده بود روی یک مبل قدیمی راحتی، گوشه‌ی اتاق ولو شده بود و به حرف‌های پوریا گوش می‌داد. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پوریا کلی داستان از اتفاقات هفته‌ی پیش در مدرسه، برای بابک تعریف کرده بود و بابک هم بیشترشان را نشنیده بود.

پوریا برای بابک فقط یک خواهرزاده نبود. پوریا آینده‌ی بابک بود، خانواده‌ی بابک، بچه‌ای که هیچ وقت نداشت، تلاشش برای اینکه بتواند به کسی کمک کند. پوریا بخش بزرگی از زندگی بابک بود. اینکه پوریا دوران کودکی‌اش را بیشتر در خانه‌ی مادربزرگ سپری کرده بود بی‌تأثیر نبود، اما علاقه‌ی بابک به پوریا بیشتر از این بود. بابک که همیشه فکر می‌کرد به جایی نرسیده و در زندگی چیزی نشده، قرار بود نگذارد این اتفاق برای پوریا هم بی افتد. قرار بود پوریا را از دست همه‌ی دنیا نجات بدهد. فکر می‌کرد می‌تواند پوریا را حتا از دست پدر و مادرش هم نجات بدهد. زمانی که پوریا دو سال داشت و تازه عادت کرده بود انگشت کوچکش را در درز رو میزی‌ها و پارچه‌ها و کاغذ‌ها فرو کند. وقتی رومیزی پلاستیکی مورد علاقه‌ی سمیرا، مادرش را، پاره کرده بود، سمیرا بدون مکث سیلی به بچه‌ی دو ساله زده بود. بچه با اینکه هنوز نمی‌توانست درست صحبت کند، بغض کرده بود. بغضی که در لب‌های جمع شده‌اش دیده می‌شد و کلی حرف با خودش داشت. همان روز بابک تصمیم گرفته بود پوریا را از دست مادرش هم نجات بدهد. آن روز بابک حرفی نزده بود و سعی کرده بود چهره‌ی کبود پوریا را فراموش کند. اما این تصویر از آن‌هایی بود که شاید یکی دو دهه برای فراموش کردنشان وقت لازم است.

پوریا روی مبلی روبروی بابک نشسته بود و داشت داستان دیگری تعریف می‌کرد. تازگی‌ها مادر پوریا، سمیرا برایش یک گوشی همراه قرمز رنگ خریده بود. پوریا خیلی از داشتن تلفن هیجان‌زده بود. بیشتر وقتش را در دبستان با دوستانش به گرفتن کلیپ‌های مختلف می‌گذراند و همه را با کلی تعریف و آب و تاب به بابک نشان می‌داد. با اینکه بردن گوشی همراه در مدرسه قدغن بود اما بچه‌ها هم برای پیش بردن کارشان راه خودشان را دارند. از شیوه‌های خودشان برای عبور از خط قرمز‌ها استفاده می‌کند. بعضی وقت‌ها پوریا ادای کلیپ‌ها را در‌می‌آورد و از خنده ریسه می‌رفت. بارها شده بود که به کلیپی دو سه روز بخندد. بابک هم او را همراهی می‌کرد. وقتی پوریا از این بازی خوشش می‌آید، وقتی این بازی‌ها و ادا در‌آوردن‌ها خوشحالش می‌کند، چرا بابک همراهی‌اش نکند. آن شب هم پوریا از کلیپ دیگری برای بابک تعریف کرد. کلیپ تازه‌ای که نتوانسته بود در تلفنش ذخیره کند و جای کافی نداشته تا آن کلیپ را هم بگیرد. اما کلیپ آنچنان روی پوریا تأثیر گذاشته بود که لازم بود داستانش را برای بابک تعریف کند. پوریا چند بار تاکید کرد که وقتی کلیپ را با دوستش می‌دیده زنگ خورده بوده و باید برمی‌گشتند سر کلاس، اما کلیپ آنقدر “با حال” بوده که تا آخر آن را دیده بود.

“با حال‌ترین کلیپی که تا حالا دیدم”

بابک سعی کرد خودش را علاقمند نشان بدهد. توی مبل راحتی جا‌به‌جا شد و منتظر شد تا پوریا داستانش را تعریف کند.

“دایی، از تو یه ماشین گرفته بودن. موبایلِ طرف تو یه ماشین بود، یا یه تاکسی… شاید. یه ماشین دیگه می‌اومد می‌پیچید جلوی این تاکسیه. هر دفعه که می‌پیچید راننده تاکسیه یه فحش می‌داد و بی‌خیال می‌شد. بعد یه بار نزدیک بود تصادف بشه. اون یکی ماشینه از این مزدا نقره‌ایا بود. مزدا نقره‌ایه فرار کرد. این تاکسیه هم دنبالش گذاشت.”

پوریا که خیلی هیجان داشت از روی مبل بلند شد و ایستاد و دست‌هایش را از هم باز کرد، انگار که بخواهد گارد بگیرد، و بقیه داستانش را در حالی که این پا و آن پا می‌شد و سر جایش بند نبود تعریف کرد.

“یارو تاکسیه نزدیک چراغ قرمز رسید به مزدا نقره‌ایه. از ماشین پیاده شد راننده تاکسیه. بعد یه چیز برداشت… به جای قلف فرمون” پوریا به دستش که شی خیالی را در هوا گرفته بود نگاه کرد و ادامه داد “از زیر فرمونش یه چکش برداشت، دایی. باورت می‌شه؟”

چیزی در چشم‌های پوریا برق می‌زد. چیزی که برداشتن چکش را دو برابر بیش از برداشتن سلاح دیگری تحسین می‌کرد. وقتی در فیلم تروا، براد پیت به شیوه‌ای خاص دشمن قوی هیکلش را از پا در آورده بود، بابک همین برق را در نگاه پوریا دیده بود.

“راننده تاکسیه با چکش رفت طرف مزدا نقره‌ایه…”

پوریا مکث کرد و با نگاه خیره زل زد به بابک. “دایی حدس بزن چی شد. بعدش؟”

این چیزی بود که بابک خودش می‌خواست. یک روز که پوریا با صورت کبود از مدرسه به خانه برگشته بود. به جای اینکه به خانه‌ی خودشان برود به خانه‌ی مادربزرگ آمده بود. بابک از زیر زبان پوریا کشیده بود که جریان از چه قرار است. فهمیده بود که چند نفر از بچه‌های مدرسه پوریا را کتک زده‌اند. این اتفاق تکراری است که برای هر پسربچه‌ای می‌افتد. دست کم بابک که فکر می‌کرد هر پسری باید یک بار توی مدرسه دعوا کند. اما پوریا فرق داشت. پوریا نباید کتک می‌خورد. کسی که همه چیز را مخفی کرد و با کیسه کوچک یخ ورم صورت پوریا را گرفت بابک بود. بابک یک هفته تمام به پوریا آموزش داد که چطور از خودش دفاع کند. هر روز یواشکی دنبال پوریا تا دم در مدرسه می‌رفت که اگر اتفاقی برای او افتاد هوای پوریا را داشته باشد. اما همه چیز به خیر گذشت. بابک خودش به پوریا یاد داده بود که از خون نترسد. یاد داده بود که “ادم باید حقش رو به گیره از مردم” این جمله‌ی آشنا که مهم‌ترین میراث بابک از پدرش بود. گنج گران بهای خانوادگی آن‌ها بود. میراثی بود که از پدر بابک به او و از او هم به پوریا رسیده بود. “آدم باید حقش رو بگیره از مردم”

یک روز گرم تابستانی که بابک ده، یازده سال داشت، دوچرخه‌ی جدیدش را بیرون برده بود و بدون دوچرخه به خانه برگشته بود. پدرش از او سراغ دوچرخه را گرفته بود و وقتی بابک توضیح داده بود که دوچرخه را به یکی از دوستانش قرض داده، چون او دوچرخه نداشته. پدر یکی از عجیب‌ترین تنبیه‌هایش را به کار بسته بود تا این گنج خانوادگی را به بابک آموزش بدهد. بابک را مجبور کرده بود در سمت آفتابی حیاط، از ساعت یازده ظهر زیر آفتاب بایستد و دست‌هایش را از هم باز نگه دارد. و تا وقتی که پدر نگفته حق ندارد دستش را بیاندازد یا از آفتاب بیرون بیاید. بعد از یک ساعت بابک از حال رفته بود و نقش زمین شده بود. وقتی به هوش آمد اولین جمله‌ای که از پدر شنیده بود این بود: “این کار رو کردم که بدونی حقت رو باید از مردم بگیری”

روز نهم یا دهم بود که بابک بی سر و صدا صبح‌ها دنبال پوریا به مدرسه می‌رفت. وقتی پوریا به مدرسه رسید دو سه نفر از بچه‌ها پوریا را دوره کردند. بابک از دور می‌دید که چه اتفاقی می‌افتد ولی صدای بچه‌ها را نمی‌شنید. پوریا که با چوب کوچکی در دستش در راه مدرسه بازی می‌کرد، به محض اینکه هم‌کلاسانش را دید، چوب را در دستش محکم کرد و با تمام قوا چوب را توی صورت پسرکی که روبرویش بود خواباند. بابک از دور دید که خون از صورت پسرک بیچاره جاری شد، و از همان فاصله‌ی دور دید که خنده‌ی نا‌آشنایی روی چهره‌ی پوریا نشست.

این خنده مال خود پوریا نبود. این خنده نتیجه‌ی تلاش بابک بود. حالا چطور می‌توانست به پوریا بگوید که داستانی که تعریف می‌کند نباید او را تا این حد خوشحال کند. بابک چطور می‌توانست به پوریا بگوید که قرار نیست کسی از دیدن چنین کلیپی این‌ قدر هیجان‌زده شود. این هیجان را پوریا به سختی به دست آورده بود. این هیجان مثل نیروی محافظی از پوریا در راه مدرسه مراقبت می‌کرد. این همان نیروی بود که به پوریا در کلاسش اعتبار می‌داد. او را مورد توجه دیگران قرار می‌داد.

بابک گفت “نمی‌دونم. چی شد بعدش؟”

پوریا چکش خیالی را در دستش بالا گرفت و ادای راه رفتن را درآورد.

“راننده تاکسیه راه افتاد بره سمت مزدا نقره‌ایه. مزدائه گاز داد که فرار کنه راننده تاکسیه هم دید بهش نمی‌رسه چکشش رو پرت کرد طرف مزدائه. چکشش خورد به سپر عقب مزدا. راننده تاکسیه هم رفت چکشش رو برداره… مزدائه دنده عقب یارو رو با ماشین زیر گرفت و بعد گازشو گرفت و دَر رفت”

بابک گفت “چی؟ چی‌کار کرد؟”

پوریا گفت “راننده تاکسیه احمق بود دیگه. اول اینکه نباید چکشش رو پرت می‌کرد. بعدش هم اینکه رفت چکشش رو از پشت ماشین اون برداره. خب وقتی اون با چکش می‌آد این هم با ماشینش اون رو می‌زنه دیگه”

بابک گفت “کار خوبی نکرده که. یه آدم رو زیر گرفته.”

پوریا اخم‌هایش را در هم کشید و تعجب کرد. شاید انتظار این پاسخ را نداشت.

“خوب اون می‌خواست بزنش. داشت با چکش می‌اومد بزنش”

“باشه، آدم عقل داره. نباید که فِرتی بزنه یه نفر رو با ماشین زیر کنه که پوریا”

پوریا روی مبل نشست و بعد از لحظه‌ای گفت “حالا تو می‌گی دایی بابک… اما اگه خودت بودی زیرش نمی‌کردی؟ اگه خودت بودی چی کار می‌کردی؟”

بابک بارها به این فکر کرده بود. به شرایطی شبیه این. به شرایطی که خودش برخی مواقع در آن گیر افتاده بود. “من اگه بودم باهاش حرف می‌زدم. با حرف مشکل رو حل می‌کردم.”

“اون که حرف حالیش نمی‌شه دایی بابک. اون بهت فحش می‌ده”

بابک یک ساعت پیش هم به همین فکر می‌کرد. وقتی فرشته زنگ زده بود. چند روز آخری که با فرشته گذرانده بودند هم همیشه به همین فکر می‌کرد. روزی که با فرشته قرار گذاشته بود. نزدیک ورزشگاه شیرودی، از دور که می‌آمد می‌دید که فرشته در پیاده‌رو ایستاده و دو مرد قوی هیکل، شاید دو نفر از ورزشکار‌های همان جا، شاید هم دو نفر از بدنساز‌هایی که با دارو خودشان را هر چه بیشتر شبیه کشتی‌گیران آمریکایی می‌کنند، نزدیک فرشته ایستاده‌اند و با او حرف می‌زنند. فرشته یکی دو قدم از آن‌ها دور شد و جوابی نداد. بدنساز‌ها دوباره به فرشته نزدیک شدند و یکی از آن‌ها چیزی گفت. فرشته از همان فاصله‌ی دور برای بابک دست تکان داد و دو مرد بدنساز از کنار فرشته به آرامی دور شدند. وقتی بابک به فرشته رسید دو مرد کمی آن طرف‌تر داشتند ساک‌های بزرگشان را در صندوق عقب ماشینی می‌گذاشتند. یکی از آن‌ها به بابک خیره شده بود. بابک به جای جواب سلام به فرشته گفت “چیزی شده؟”

فرشته گفت “نه چیزی نشده. مشکلی نیست”

بابک خیره به مرد بدنساز از کنار فرشته عبور کرد و به طرف آن‌ها رفت. به مرد بدنساز که رسید گفت “مشکلی پیش اومده؟”

مرد بدنساز گفت “نه، ما داشتیم آدرس می‌پرسیدیم.”

بابک که باید همان وقت برمی‌گشت و با فرشته می‌رفت ایستاد و به مرد بدنساز گفت

“آها فکر کردم مشکلی هست”

مرد بدنساز این یکی را دیگر نتوانست تحمل کند و با صدای آرام‌تر گفت

“ببین بچه دماغو، راهتو بکش برو، وگرنه می‌زنم شل و پَلت می‌کنم‌ها”

“تو روز روشن به نامزد مردم متلک می‌گی. یه چیزی هم طلب داری نه؟”

یک لحظه هر دو در برابر هم ایستاده بودن. هر آن ممکن بود یکی از آن‌ها دعوا را شروع کند. بابک می‌دانست که کارش “خریت” است. می‌دانست که اگر دعوا شروع شود فقط یکی از دو مرد برای اینکه او یک هفته در خانه بخوابد کافی است. از طرف دیگر فرشته شاهد همه‌ی این اتفاقات بود. با اینکه کار عاقلانه‌ای کرده بود و نزدیک نشده بود تا حرف‌های آن‌ها را بشنود اما هنوز هم از دور بابک و مرد‌های بدنساز را می‌دید. این فکری بود که بابک را آزار می‌داد. اینکه فرشته همه چیز را می‌بیند.

مرد بدنساز گفت “بمیر بابا…”

دوست بدنساز که او هم برای خودش غولی بود، دستش را گرفت و او را به سمت دیگری کشید و گفت “ول‌کن داداش. بیا بریم کار و زندگی داریم”

بدنساز زیر لب غر‌غر‌کنان همراه دوستش که او را می‌کشید و می‌برد، دور شد. بابک چند لحظه همان جا ایستاد و تکان نخورد. بعد به سمت فرشته برگشت و بدون کلمه‌ای حرف به سمت سینما ایران رفتند. در تمام مسیر با هم حرفی نزدند. وقتی به سینما رسیدند به فهرست فیلم‌های نمایش نگاه کردند و بعد بدون حرف به این نتیجه رسیدند که فیلم خوبی برای دیدن نیست. در رستورانی در همان نزدیکی در سکوت غذا خوردند. بابک بین غذا خوردن بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت “باید باهاشون دعوا می‌کردم؟ آره؟”

فرشته گفت “حرفش رو نزن”

“ازشون کتک می‌خوردم…” بابک مکث کرد. دانه‌ی زیتونی را با نوک چنگال در بشقاب غذایش قل داد و بعد گفت “اما باید باهاشون دعوا می‌کردم.”

فرشته گفت “نباید دعوا می‌کردی.”

و به غذا خوردن ادامه داد. آن شب با یکی دو کلمه از هم خداحافظی کردند و رفتند. یک بار دیگر هم با هم قرار گذاشتند و باز هم در سکوت سنگینی از هم جدا شدند. بعد از آن فرشته دیگر به بابک زنگ نزد. بابک هم که خودش را مقصر می‌دانست دیگر تلاشی برای دیدن فرشته نکرد. تا امشب که تماس فرشته نظم زندگی‌اش را به هم ریخته بود.

تلفن همراه بابک باز هم زنگ خورد. پوریا گفت “دایی می‌خوایی من جواب بدم؟”

“چی می‌خوایی بگی؟”

“بگم مامان مریض شده اومدیم بیمارستان… می‌خوایی بپیچونیش دیگه؟”

بابک تلفن را از دست پوریا گرفت. تماس از طرف آقا حسینی بود. “نه ولش کن، باید برم سر کار. نصب دارم”

پوریا گفت “زود برگرد دایی. امشب فوتبال داره. برگرد با هم ببینیم”

“زود برمی‌گردم. به فوتبال می‌رسم”

بابک روی موتور بود و به سمت آدرس تازه‌اش می‌رفت که برف شروع به باریدن کرد. آرام و ریز می‌بارید و معلوم بود که قرار است تمام شب را ببارد. بابک سرعت موتورش را کم کرد که روی خیابان‌های خیس زمین نخورد. مراقب خیابان بود که دوباره تلفن همراهش زنگ خورد، همان‌طور که می‌راند جواب تلفن را داد.

“رفتم آقا حسینی. تو راهم… تا ده دقیقه دیگه می‌رسم.”

 ”منم، فرشته…”

بابک موتور را متوقف کرد. دانه‌های برف از آسمان به آرامی می‌بارید و به صورتش می‌خورد و آب می‌شد. باید جواب می‌داد. نمی‌توانست برای همیشه سکوت کند.

 

معرفی نویسنده:

داوود رضایی متولد ۱۳۶۰، بیشتر از آن که داستان نویس باشد، فیلمنامه می نویسد و فیلم می سازد. او داستان هایش را مطبوعات ادبی کشور، زمانی که متنوع و زیاد بودند منتشر می کرد. می توان تاثیر سینما و دکوپاژ سینمایی را در داستان های او دید.