صراحت و قاطعیت

نویسنده

» بوف کور

بهرام صادقی

در گردش‌گاه بزرگ شهر به هم بر خوردند، امّا ما خیلی زود کار خود را فیصله دادیم. حقیقت این است که آن‌ها پس از طیّ مقدّمات هیجان‌انگیزی به هم رسیدند. این مقدّمات چه بود؟

اوّل، جوان نجیب و سر به زیر ما، آقای X، که اتفاقاً در این لحظه سرش رو به بالا بود، حس کرد که در آن دور… نزدیک مجسّمه‌ی مرغابی‌هایی که از دهانشان آب قرمز و از سوراخ نامریی دیگرشان، آب قهوه‌ای‌رنگ سرازیر بود، مرد سال‌مند و بالابلندی که کلاه مشکی به سر دارد، آهسته قدم می‌زند. چه کسی می‌توانست باشد؟

آقای X حروف الفبا را یکایک شمرد: «آقای A؟… فکر نمی‌کنم. رییس اداره‌مان؟ هم‌سایه‌ی منزلمان؟ آقای D، رفیقم؟ دوستم؟…. دشمنم؟… آقای H؟ آقای I یا J و یا آقای KLM؟!» ناگهان چیزی نظیر الهام یا اشراق، که تا حدّی هم نتیجه‌ی نزدیک شدن او به مرد سال‌مند بالابلند بود، که اکنون قیافه‌اش در روشنایی کدر و نیمه‌جان غروب تشخیص داده می‌شد، در گوشش بانگی زد و باعث شد که از نهاد پاک و محجوب آقای X آه معصومانه‌ای برآید: «آقای Y! آه Y است! پدرزن آینده‌ام!»

پدرزن آینده، راهش را کج کرد و از کنار کلاغ‌هایی که آتش از گُرده‌شان برمی‌خاست، به سوی خیابان شنی و باریکی که آقای X در آن دست‌پاچه و حیران، مردّد مانده بود، راه افتاد.

 آقای X سرش را خم کرد. آقای Y کلاهش را برداشت. بعد سرِ این یک و کلاه آن یک، به جای خود برگشت! آقای X اندیشید: «خدایا! آه! کاش مادرم این جا بود! برای چه همه جا هم‌راه من نمی‌آید؟! حالا به او چه بگویم؟! چه طور تعارف کنم که بگیرد و یا لااقل بدش نیاید؟! چه گونه احوال‌پرسی کنم که گرم و مناسب باشد؟! در باره‌ی چه مطلبی با او بحث کنم که توجّهش جلب شود؟!» آقای Y هم فکر کرد: «حالا چه خواهد گفت؟ این دفعه‌ی سوم است که تنها با او رو به رو می‌شوم. آیا بالاخره از خجالت اوّلیّه درآمده است؟ مادرش که خیلی مطمئن بود و به من نوید می‌داد؛ امّا آخر با این کم‌رویی… بالاخره باید روزی ترس آدم بریزد و به آشنایان تازه عادت کند! خیلی خوب، من تصدیق می‌کنم، من نجابت و خاموشی و بی‌آزاری را دوست می‌دارم و مخصوصاً معتقدم که داماد آینده‌ام باید واجد این صفات باشد؛ امّا بالاخره تکلیفش در اجتماع چیست؟ امروز فقط پررویی و بی‌حیایی به کار می‌آید!… آن وقت دخترم چه خواهد کرد؟!»

 اکنون است که می‌توانیم بگوییم به هم برخوردند. آقای X آشکارا سرخ شد و انگشت‌هایش که در هم قفل شده بود، صدا کرد. نزدیک بود به جای سلام بگوید «خداحافظ»؛ و در این حال چیزی که گفت، مخلوط وحشت‌ناکی بود از سلام و خداحافظ و کلمات دیگر! (آقای Y حس کرد که انگار چیزی شبیه «مرسی متشکّرم» به گوشش خورده است!) بعد وقتی دست دادند، دوشادوش هم به راه افتادند.

آقای X در دل گفت: «حتّی از نظر حفظ ظاهر و رعایت سنّ و مرتبه‌ی خویشاوندی هم که باشد، او باید اوّل شروع کند.» آقای Y هم از خود پرسید: «پس چرا حرف نمی‌زند؟ ولی من منتظر می‌مانم، بی‌جهت امیدوار است که من شروع کنم!» و گوش‌هایش را تیز کرد: صدای هم‌همه‌ی مردم و رفت و آمد ماشین‌هایی که از دور می‌آمد، با زمزمه‌ی عجیب و نامفهوم حشراتی که به تازگی از آمریکا برای تکمیل کادر گردش‌گاه بزرگ خریداری و وارد شده بودند، در هم آمیخت.

هر دو در اصرار خود، در سکوت باقی ماندند و نتیجه این شد که: خیابان شنی پیموده شد و به میدان وسیع گردش‌گاه رسیدند. آقای Y سرانجام آه بلندی کشید: «خیلی خوب! این بار هم من فداکاری می‌کنم!» و گفت:

ـ خوب، حالتان چه طور است؟ با گرما چه می‌کنید؟

آقای X جواب داد: «متشکّرم» و بعد چون کمی جرأت یافته بود، پرسید: «حال شما چه طور است؟»

ـ خیلی خوبم. فقط امروز کمی خسته بودم. شما چه طور؟

ـ متأسّفم! ولی حالا که الحمدالله حالتان خوب است؟

ـ بله کاملاً….

سکوت.

آقای X به فراست دریافت که محیط، خسته‌کننده و سرد می‌شود و با خود اندیشید: «بالاخره باید چیزی بگویم. یک احوال‌پرسی گرم… باید به او بفهمانم که خیلی چیزها می‌دانم و می‌فهمم! اگر به میزان معلومات من پی ببرد، اگر بداند چه قلب پاک و بی‌آلایشی دارم، در دادن دخترش، آه!… زیبای عزیزم!… بله در دادن H به من حتّی یک دقیقه هم تردید نخواهد کرد! ولی… خیلی خوب، چه عیبی دارد؟ فرض می‌کنم همین الان او را دیده‌ام، از اوّل شروع می‌کنم. منتهی کمی جرأت می‌خواهد و کمی هم… نکته‌سنجی!»

آقای Y هم عزمش را جزم کرد: «دیگر یک کلمه هم نخواهم گفت! این مسخره‌بازی است. خیلی مضحک است… بالاخره شور، یک بار؛ شیون، یک بار! بله، من حاضرم! ببینم کار به کجا می‌کشد؟!»

آقای X جوان، ظریف و لاغر اندام ما، پرسید: «آقای Y! معذرت می‌خواهم، حالتان خوب است؟!»

سرِ آقای Y تکان خورد.

ـ سلامت هستید؟

آقای Y از لحن این سخن متوحّش شد! داماد آینده‌اش چنان حرف زده بود که گویی او در حال نَزْع است یا برایش حادثه‌ی خطرناکی روی داده است! آقای Y صلاح در این دید که هم‌راهش را از اشتباه درآورد: «ملاحظه می‌فرمایید، چاق و چلّه‌ام، ابداً جای نگرانی نیست!»

ـ خوش‌وقتم!… شما پنکه‌تان را روزها روشن می‌کنید؟!

ـ آه، بله!… چه طور مگر؟

ـ هیچ!… می‌خواستم توجّهتان را به گرما جلب کنم! واقعاً بی‌داد کرده است.

ـ متشکّرم، ولی این را دیگر هر دیوانه‌ای هم می‌فهمید! گرما چیزی نیست که لازم باشد توجّه کسی را به آن جلب کنند. خودش این کار را می‌کند!

آقای X محزونانه، حرف پدرزنش را تصدیق کرد! آن وقت هر دو، روی یک نیمکت سنگی نشستند. چراغ‌ها روشن شده بود. زمان، آهسته و سنگین می‌گذشت و منگنه‌وار، جسم و جان آقای X را در پنجه‌های سرد و خاموش و تحقیرکننده‌ی خود می‌فشرد.

آقای X مدّت‌ها فکر کرد: «باید حرف جالبی بزنم! چیز تازه‌ای بگویم.» و دهانش باز شد: «ولی تصدیق بفرمایید که این جا خیلی خنک است! شما که راحت هستید؟ این هوای لطیف برایتان، مخصوصاً برای حال شما، مفید است….»

قیافه‌ی آقای Y در تاریک و روشن گردش‌گاه، بی‌اعتنا می‌نمود. آقای X با خود گفت: «عجب حرف جالبی زدی! خیلی تازه بود!» و به سخن ادامه داد: «این تابستان، اگر بچّه‌ها را به ییلاق می‌فرستادید، به‌تر بود. می‌دانید؟ گرما واقعاً ناراحت‌کننده است! امّا من از صمیم دل امیدوارم که شما بتوانید تابستان را به سلامتی بگذرانید!»

آقای Y نگاه خشم‌آلود و کینه‌جویی به او انداخت: «یعنی چه؟! این پسره‌ی احمق چه حق دارد که در باره‌ی سلامتی من این قدر مشکوک و نگران باشد و نفوس بد بزند؟!» آقای X اندکی مرتعش شد، چون در این لحظه می‌خواست دل به دریا بزند و سخن جالب و درخشانی را که گمان می‌کرد، مقدّمه‌ی بحث طولانی و شیرین آینده خواهد بود، به زبان بیاورد. این حرف تازه، در واقع یک چیستان لطیف بود که به تازگی آن را در یک جلسه‌ی خانوادگی یاد گرفته بود. آن روز تا غروب، ده‌ها بار نظیر چنین معمّایی را طرح کرده و به آن جواب گفته بودند. تجربه‌ی گذشته، نشان می‌داد که طرح این چیستان، مفرّح و سرگرم‌کننده است. آقای X ناگهان صدایش را بلند کرد و با لحن کودکانه‌ای (هم‌چنان که از مادرش آموخته بود: «خیلی تند… خیلی قاطع… خیلی سریع») تقریباً فریاد زد: «شما بیش از پنج ثانیه وقت ندارید! اگر گفتید با من چه نسبتی دارید؟!»

 

آقای Y مدّت‌ها بود که در عوالم دیگری سیر می‌کرد و به کلّی از یاد برده بود که داماد آینده‌اش پهلویش نشسته است! آقای X با لحنی پوزش‌خواه گفت: «شما باختید! برای این که نگفتید! آخر این که خیلی آسان است! شما برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من هستید!»

آقای Y می‌کوشید که جزئیّات آشنایی خود و خانواده‌اش را با آقای X و خانواده‌اش به یاد بیاورد و به دقّت در ذهن مرور کند. آقای X مصرّانه و اندکی هم وقیحانه، حرفش را تکرار کرد: «شما برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من هستید!» آقای Y از طنین کلمات سخنان آقای X به خود آمد. پرسید: «چه فرمودید؟! پسر شما؟! مگر شما پسر دارید؟!» آقای X شادمانه لب‌خند زد (پیروزی به او رو کرده بود!) و با این همه، زبانش به تته‌پته افتاد: «خب، بله دیگر! دیدید چه طور غافل‌گیر شدید؟! من می‌دانستم. مادرم هم اطمینان داشت!»

ـ شما مرا غافل‌گیر کردید؟

ـ بله، همین منی که گمان می‌کردید اصلاً نفس نمی‌کشم و عرضه‌ی هیچ کاری را ندارم! خوش‌حالم که توانستم شما را گیر بیندازم!

ـ آه! چه حرف‌هایی می‌شنوم! خدا کند اشتباه کرده باشم! شما زن و پسر دارید؟!

آقای X سرخ شد و روی نیمکت مثل کودکی به لول خوردن افتاد و دست‌هایش را به هم کوفت: «بله دیگر! چه قدر بامزّه است! برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من!»

ـ حرف بزنید! دارم دیوانه می‌شوم! این برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ شما چه کرده است؟ کجا است؟ حقیقت دارد؟ وجود دارد؟

ـ مسلّم است! او زنده است. حیّ و حاضر است. همان گونه که زن من هم زنده است. امّا پسرم، این یک فانتزی و آرزو است!

آقای Y از روی نیمکت بلند شد. سرش را چند بار تکان داد. اندکی آقای X را به دقّت نگاه کرد. به اطراف نظر انداخت و آن وقت با لحنی پر از سوء ظن و ناباوری فریاد کشید: «شما زن و بچّه دارید؟! تکرار کنید، تکرار کنید و مرا مطمئن کنید که اشتباه نشنیده‌ام!»

آقای X به تَمَجْمُج افتاد و زبانش تُپُق زد. «آه! چه قدر خوب است!» (بالاخره او هم توانست کسی را به هیجان وادارد و توجّهش را جلب کند!) بریده‌بریده جواب داد: «نه!… درست شنیده‌اید، ولی شما نمی‌دانستید. قبلاً این را جایی نشنیده بودید. این است که غافل‌گیر شدید…»

ـ آه لعنت بر من! گول خوردم، گول خوردم، امّا زن و بچّه؟ شما پسر دارید؟

آقای X سعی کرد توضیح بدهد، امّا هیجان و شادی درونی مانعش می‌شد: «آینده… قربان! مال آینده است… خب معلوم است که من زن دارم، ولی این یک معمّای شیرین است و شما نمی‌دانستید….» آقای Y به سر خود کوفت و گفت: «بله؟! پس شما پسر داشتید و نمی‌گفتید؟! زن داشتید و معلوم نبود؟! پس این قیافه‌ی نجیب و این کم‌رویی (ادا در آورد.) و این مزخرف‌گویی‌ها: “حال شما چه طور است؟ امیدوارم حالتان خوب باشد… مامان سلام می‌رساند.” پس این‌ها بی‌هوده نبود! آه چه پست‌فطرت‌هایی! این‌ها همه‌اش حقّه‌بازی بوده! ‌ای Y بی‌چاره! آن وقت تو… آقای نجیب سر به راه، می‌خواستی یک خانواده‌ی بزرگ را گول بزنی؟! می‌خواستی H قشنگم را بدبخت کنی؟ حیوان! گرگِ در لباس میش! آقا زن و بچّه دارند، هزار پدرسوختگی کرده‌اند و حالا سرخ می‌شوند! و: “… حالتان… چه طور است؟” و مثل دخترها ناز می‌کنند: “سلامت هستید؟” بله، سلامتم آقا! خوب مچتان گیر افتاد! آرزوی مردن مرا به گور می‌برید! حالا معلوم شد چرا آن قدر برای سلامتی من نگران بودید! می‌خواستید در غیاب من کارهای پلیدتان را انجام بدهید. آقای X! شما لیاقت H را ندارید. اوه! H عزیر! چه به موقع فهمیدم، ‌چه به موقع تو را نجات دادم….»

آقای X می‌دید که آقای Y به سرعت دور می‌شود و حتّی سایه‌اش هم از کسی که قرار بود داماد آینده[اش] باشد، می‌گریزد! امّا احساس می‌کرد که روی نیمکت سنگیِ گردش‌گاه میخ‌کوب شده است. با خود می‌گفت: «چه سوء تفاهمی‌! آخر من که قصد بدی نداشتم! این معمّایی بود که بچّه‌های خواهرم طرح کرده بودند! به من چه ارتباطی داشت؟! خیلی خوب! من باید توضیح بدهم. امّا چه طور توضیح بدهم؟ کاش فقط یک کلمه توضیح داده بودم! کاش نگذاشته بودم برود و سرِ صبر همه چیز را برایش گفته بودم! امّا چه طور؟ چه طور می‌توانستم؟! باز اگر مادر پهلویم بود، شاید موفق می‌شدم، امّا….»

 پس از یک ربع، پسربچّه‌ی چالاک و جسوری که شلوار کاوبوی پوشیده بود و سیگاری هم به لب داشت، به آقای X نزدیک شد. آقای X به شکل مجسّمه‌ای درآمده بود: ساکت و صامت! پسربچّه، کاغدی را در دستش مچاله کرده بود. جلوتر آمد و گفت: «شما آقای X هستید؟»

ـ بله.

ـ این کاغذ را آقایی به ما داد. آقاهه بلندقد بودش. کلاه سیاهی سرش بود و شما را از دور نشان داد. این سیگار را هم با یک پنج‌ریالی به مخلصت انعام داد! فرمایشی نبود؟

آقای X کاغذ را خواند: «شما مردی متقلّب و پست هستید. یک هنرپیشه‌ی به تمام‌معنی هستید و تصدیق می‌کنم که با کارهای ماهرانه‌تان، داشتید مرا و خانواده‌ام را به بی‌نظری و نجابت فطری خود معتقد می‌کردید؛ امّا اکنون همه چیز تمام شده است. بروید با زن و پسرتان خوش باشید! H دیگر متعلّق به شما نخواهد بود و شما می‌توانید رسماً این موضوع را به مادرتان و ابویتان و آقای DDT و خانم TDD اطّلاع بدهید.»

پسربچّه با لحن بی‌اعتنا و تمسخرآمیزش، بار دیگر گفت: «فرمایشی نبود؟» آقای X عمیقانه در چشم‌های او نگاه کرد. (در این چشم‌ها چه چیزی دیده می‌شد؟: یک خوش‌حالی و بی‌خیالی درخشان که اکنون سخت تحقیر می‌کرد. همان که آقای X بدان نیاز زیادی داشت!) و زیر لب گفت: «یعنی تمام شد؟! ولی عشق من؟! پس تکلیف عشق من چه می‌شود؟! من H را دوست می‌دارم. امّا اگر مامان این جا بود، توضیح می‌داد. حتماً برایش توضیح می‌داد….»