چه رنگ پریده ای دارد این قاضی.سردی ترس از همین چند خط که می نویسند و جار می زنند پیداست. بیست سال، ده سال، پا نزده سال. انگار هر چه احکام رابه دورتر پرتاب کند و زمان را فراتر از امروز بحران و آتش ببرد، امن تراست. سالهای دو رقمی حکم، یعنی ما هستیم تا سالها. آرزویی که دارد و دارند. اما آن انتهای دالان تاریک روحش که به بن بست بی انصافی می رسد، از این خیال وحشت انگیز که 20 سال بعد چه بر سر او و حکم و رییس و رهبر و حکومت خواهد آمد می لرزد و می گریزد. شب دراز است اما اگر یلدا هم باشد به سپیده می رسد.
شب با شکوه یلدا، نگاه کردن به گام امیدوار صبح است، بلندترین شب سال در عمق زمستان در پشت پنجره خانه های شیروانی شمال و برجهای تهران و کناره زاینده رود و بهمن شیر می گذرد. نمادهای ایرانی که با چهار فصل خوگرفته و با خشکسالی و سرمای زمستان و استبداد حاکمان در آویخته است، حتی در آرامترین هم نشینی ها، نشانی از اعتراض دارند و امیدی به تحول. در همه سالهای دهه شصت، آن وقت که نظام اسلامی رادیو و تلویزیون متروکه اش را ساعت 10 شب تخته می کرد و بانگ خواب باش می زد، باز این شب یلدا دردسری بود، نه رسمیت داشت و نه اصلا در گفته مسوولان یقه بسته می آمد. بااین همه در خانه ها چراغش روشن بود. انار و خنده و حافظ. شب یلدای ایرانی آنچنان شاد نیست که به خوشی های کریسمس طعنه زند، در خیابانها چراغانی نمی کنند. آمدنش را تنها می شود با قاچهای هنداونه دید و انارهای دانه دانه و گلهای قالی. طبیعت است و کنج خانه و حضور حافظ. قرار است بزرگترها از عمر رفته بگویند و راه طی شده و کوچکترها خیال عشق های نیامده را پر دهند و زیر چشمی حافظ را بپایند که غماز نشود و در تفالی خبر از یار ندهد. روزگار ما از یلدایی به یلدایی می رود. فرهنگ شب و امید، ایمان به فردایی که خواهد آمد و شبی که می گذرد با همه سردی و خلوتی کوچه ها.
این حافظ خوانی میان ازدحام دنیای مجازی و امواج ماهواره و عربده های جمهوری اسلامی، معجزه شاعر ساحری است که مثل قنات هشتصد سال راه آمده و امشب اینجاست. یا تاریخ ما تکان نخورده یا خواجه قدم رنجه کرده. هر چه هست کسی غزلی بی امید یاد ندارد. حالا نه همه آن طور که: “مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید”. قهرمان را بگذاریم بر طاقچه قصه. اما این غزلها و خواندنش و تفالش تکثیر روشنی است که در خانه های ایرانی چشمک می زند و هنوز صبح نشده شب را ستاره باران می کند. شباهت روزگار ما به دوره حافظ کم نیست. از آن امیر مبارزالدین بگیر، که نشسته بر سجاده حکم اعدام می داد تا تیمور که بعدتر آمد و طومار همه را پیچید. واعظانی که جلوه بر منبر می کردند. شک عمیق حافظ به هستی که در جان ایرانی سالهاست، چنگ انداخته و صداقت از دست رفته که فریاد رند شیراز را به آسمان می برد: “کو همدمی”. عشق و سیاست و دین و فلسفه. روح پیچیده ایرانی جای گرفته در فشرده ترین و فرارترین غزل روی زمین. امشب وقت حافظ است. گاهی فکر می کنم آرزوی حافظ چه قدر دور و دراز است و چه قدر راه رفته ایم و این سادگی دست نداد:
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی / فراغتی و کتابی و گوشه چمنی.
به همین سادگی، همه چیز پیچیده شد. حتی در همین غزل وضع خراب است و ویران، انگار احمدی نژادهای تاریخی ما، در شیراز می تاختند:
زتند باد حوادث نمی توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
اما باز هم نشانه های زندگی هست هنوز، در همین شب، میان زلزله و یارانه و کودتا :
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
وبازاین همه امید در راه است و یلدا صبح را می بوسد:
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نخواهد کرد
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
قاضی ترسیده ما، همچنان حکم می دهد ده سال، بیست سال، هزار سال، دست لرزیده اش می نویسد و منشی خطش را می دزد و به پاسدار و برادر گمنام می دهد. اوین پر است از صبح، یلدا می گذرد.