وقتی نازکانه خوابی و آرام

نویسنده

» چند شعر از بیژن الهی

مانلی/ شعر ایران – هنر روز: بیژن الهی تیرماه ۱۳۲۴ در تهران چشم گشود، کودکی‌اش همچون کودکان آن روزگار و همه‌ی روزگاران گذاشت. نوجوان بود که میل به هنر در او شدت گرفت و آن را نه در شعر که در نقاشی پیدا کرد. او که از دور با نقاشی مدرن ایران و دنیا آشنا شده بود با حضور در کلاس‌های جواد حمیدی، قلم موی نقاشی را در دست گرفت و تا سال‌ها آن را دنبال کرد. این اما نقاشی نبود که او را به شهرت رساند، چراکه به تدریج شیفته ادبیات و به ویژه شعر شد و سرودن شعر را آغاز کرد. اولین شعرش در مجله “طرفه” ‌منتشر شد و برخی از اولین ترجمه‌هایش هم در مجله “اندیشه و هنر”. او که شاعرانگی را از دهه‌ی چهل آغاز کرده بود، به سرعت به یکی از چهره‌های شعر ایران بدل شد تا از او به عنوان سرچشمه‌ی شعر دیگر و شعر حجم یاد کنند. هرچند که از امضای بیانیه  شعر حجم که از سوی یدالله رویایی نوشته شده بود، سر باز زد. دلیل آن اما آنطور که آیدین آغداشلو می‌گوید، این بود که “دوست نداشت هیچ بیانیه‌ای را امضا کند”.

این شاعر و مترجم برجسته مدتی همسر غزاله علیزاده، داستان‌نویس برجسته ایرانی بود و صاحب دختری به نام سلما شد، اما سرانجام از یکدیگر جدا شدند. او همچنین مدتی با ژاله کاظمی، گوینده تلویزیون و دوبلور زندگی کرد که آن هم به جدایی انجامید. بیژن الهی که به شیک‌پوشی و خوش مشربی شهره بود، سال‌های آخر عمر را در انزوا گذراند و سرانجام دهم آذرماه ۱۳۸۹ براثر عارضه قلبی درگذشت، اتفاقی که جامعه‌ی ادبی ایران را در بهت فرو برد، چراکه هیچکس مرگ را برای او در ۶۵ سالگی تصور نمی‌کرد.

 

چند شعر از بیژن الهی:

۱

دورتر، سخت دورتر، یک فلس ِ من به زیرِ صلیب افتاده ست
آیا روز است؟
از گرمای زیاد، نقابهامان را برمی داریم. می رویم
به دور، به آنجا
زیر ِ صلیب، تخم مرغی نصف می کنیم و بهم می زنیم: به سلامتی
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره یی می سازد
دورتر، صفحه ی موسیقی، زیر ِ صد ناخن مه گرفته ی زیبا می چرخد
و صدا، همان صداست
آیا روز است؟

 ۲

اکنون چه آشکار، سیمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا امیدی باشد

پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سیمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ریزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از یک امضاست
هوای روشن را تأیید می کنم، و قیام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود
موجی سفید، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزدیک می شود، نزدیک
هوا، میان جناغی، شعور می گیرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضایت بخش است
بدرود! در این لحظه ی کهکشانیم، باز، باز هم، بدرود!
و در این تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده یی به جای قسم
دو پای نوک تیزم، فرو می رود که نیروی شنیدن را
از زمین کسب کنم
دو پای نوک تیزم

گلوبند خانم آ.   

و ترتیبی عاشق شدنی   

 که روزان کال تو میگیرد

 از دود لطیف بازیی حقیقی ی چیزهای ناگرفته ــ

 به اعتنا… 

وقتی نازکانه خوابی و آرام ــ

و در متن 

سپید میزند ــ

رابطه ی نزدیک

با نفسهای تو می دارد ـ

  گلو بند 

  که فراموش کرده ای باز کنی.               

به شیرینی و تلخی ی رخوت

می مانی و

             چرتی کوتاه 

       با آبی دخترانه ی بد قولی ها.ــ

در گلخانه ی سایه دار

    که دم کرده است.

 

و نور چشم

که پشت شیشه ها را روشن 

نگاه می دارد، ــ

  که تو نمی آید 

 

در گشتهاش   

در گشتهاش         

 به غراره میاید،

و چون بیمزگی ــ ای تو یکسره گشتهاش!

 

ای فتا ! ــ درش نمی یابی.

سایه ی تنور را که ــ

  رو بدان فراخ ــ

 لرزه های عطری زندانی

 شاخه شاخه بگشایند،

روبرو ــ کلاغی باش 

 در خلوت 

       در مجال ــ که نیست

                   تا بر موش بیاویزی :

 می دود

 به دیدن آفاق شعله ور،

 و گاه ــ از آغوش خودش

                     لبپر می زند.   

لالکایی

 اینجا پرکی زدن  

ناشتا ــ در بلور مکرر…

 تیغ روح توست ــ مهستی  

تیغ دهان توست ــ مهستی 

 تیغ خمیر توست ــ مهستی 

 که حّل  این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست… 

 اینجا عرق رحیق 

جوهر سفت                                                                     

                                                  با پری یکه 

که بر سر کشیده است.                               

می‌آیم   

با8 سایه در نرگسدان   

وسرمه تا خرخره ی پاره،  

      هور گرفته ی وا گشا ی ــ

 در غژ غژ شاخشانه ی کنگر !