چاپ دوم/ از همه جا –ترجمه امیر حامد دولت آبادی فراهانی: برای من سفر به رومانی، به نوعی سفر به زمانی است که نمیدانستم کدامیک از اتفاقهای زندگیام تصادفی و کدام از پیش برنامهریزی شده است. به همین دلیل در تمام سخنرانیهایی که داشتهام خواستار دسترسی به پروندههای محرمانهای شدهام که با اینکه دربارهی من است اما با عذر و بهانههای مختلف دسترسی به آنها را برایم غیر ممکن کردهاند. در عوض، مدرکی هنوز وجود دارد که مشخص میکند همچنان تحت نظر هستم.
امسال در اوایل بهار، به دعوت ان ای سی (New European College) به بُخارست رومانی رفتم. عصر دومین روز، تلفنی با یکی از دوستانِ خود قرار گذاشتم تا ساعت ۶ عصر به اتفاق هم برای صرف شام بیرون برویم و قرار شد در وقت مقرر به هتل بیاید. وقتی او به کوچهای که هتل در آن واقع شده میپیچد متوجه میشود مردی تعقیباش میکند. از پذیرش هتل که درخواست میکند من را از حضورش مطلع کنند، فرم “مراجعهکنندگان” را جلویش میگذارند و از او میخواهند آن را پُر کند. او کمی میترسد چرا که اصلا چنین چیزی پیش از این سابقه نداشته، حتا در زمان حکومتِ چائوشسکو.
از آنجاییکه میدانستند رأس ساعت ۶ عصر منتظر کسی هستم، از فرصت استفاده کردند و در همان زمان با تلفن اتاقم تماس گرفتند؛ درواقع پلیس مخفی چائوشسکو بود یا همان نیروی ویژهی امنیتی که در اصل منحل نشده و تنها نامش تغییر کرده است: SRI (سازمان اطلاعات رومانی). براساس آماری که خودشان منتشر کردهاند، ۴۰% کارکنان از همان نیروی ویژهی امنیتی انتخاب شدهاند که البته به نظر میرسد درصد واقعی بیشتر از این هم باشد.
امسال در فصل بهار، گروهی از محققان سراغ پروندههای مخفی نویسندههای رومانیایی-آلمانی گروه ۱”Aktionsgruppe Banat” رفتند. من پروندهی سه جلدی و ۹۱۴ صفحهای خود را به نام جعلی کریستینا پیدا کردم. بنا به گفتهای آن پرونده از تاریخ ۸ مارس ۱۹۸۳ گشوده شده است. هرچند که حاوی مدارکی از سالهای قبلتر هم بود. دلیل باز شدن آن چنین است: “بیان گرایشات منحرف از واقعیتهای کشور به ویژه در محیط روستایی در کتابم به نام “ذلتها”. تجزیه و تحلیلهای جاسوسهای مربوطه هم ضمیمهی آن بود. همچنین عضویت من در گروه “شاعران آلمانی زبان” که به خاطر “آثار خصمانه”شان شهرت داشتند، دلیل دیگر ایجاد آن پرونده است.
از حضور سه ساله و اتفاقاتی که برایم در شرکت تراکتور تهنومتال رخ داد چیزی در پروندهام موجود نیست. من کاتولوگهای ماشینهای صنعتی را که از GDR2، اتریش و سوئیس وارد میشد ترجمه میکردم. در سومین سال حضورم در شرکت یک “پروتکل اداری” به تصویب رسید. طبق دو آزمون استخدامی که توسط مامور سازمان سری رومانی گرفته شد، حضورم برای شرکت مفید اعلام شد. اما، بعد از دومین مرتبهای که ترجمهی متنی را نپذیرفتم با این جمله از طرف کارفرما مواجه شدم: “از این کارت پشیمون میشی؛ با دستای خودم به فلاکت میاندازمت”. روزی از روزها که به شرکت رفتم، بیرون در اتاقم دیکشنریهایم را دیدم که روی زمین پخش شده بودند. اتاقم را به مهندسی داده بودند و ظاهرا دیگر آنجا جایی نداشتم. به خانه هم نمیتوانستم برگردم چرا که بیبرو برگرد از کار بیکارم میکردند. در شرکت دیگر نه میزی داشتم و نه صندلی! تا دو روز تمام هشت ساعت کار را روی پلههای بین طبقه اول و همکف مینشستم و ترجمه میکردم؛ به این شیوه دیگر کسی نمیتوانست ایراد بگیرد که کار نمیکنم. کارمندان شرکت بیسر و صدا از پشت سرم میگذشتند. دوستم، جنی، که در همان شرکت مهندس بود میدانست چرا به این وضع افتادهام. هر روز که با هم به خانه برمیگشتیم به او هرچه برایم رخ داده بود میگفتم. او در وقت ناهار کنارم میآمد و روی پلهها مینشست؛ به رسم سابق در دفترم که با هم ناهار میخوردیم. همیشه پشت میکروفون واقع در حیاط شرکت با همسُرایی کارگرها سرودی درباره شادی آدمیان میخواندیم. از سومین روز به دفتر جنی رفتم و در گوشهای از میزش که برایم مرتب کرده بود شروع به ترجمه کردم. پنجمین روزی که به شرکت رفتم جنی پشت در اتاقش منتظرم بود: “دیگه اجازه ندارم تو رو به اتاقم راه بدم. خودت درک کن دیگه، همکارها میگن جاسوسی!” همهگیر شدن چنین تهمتی به این معنی بود که میبایست از آنجا میرفتم. اوایلِ همین دوران فلاکتبار بود که پدرم درگذشت. دیگر چیزی را درک نمیکردم و مجبور بودم وجود خارجیام در جهان را برای خودم هم به اثبات برسانم؛ از آن موقع بود که شروع به نوشتن زندگیام کردم و تا همین لحظه هم ادامه دادهام. از میان این نوشتهها بود که داستانهایی را برای کتاب “ذلتها” انتخاب کردم.
به من تهمت جاسوسی زدند چرا که قبول نکردم مثل خودشان باشم؛ تحمل این بار گران بسیار زجرآورتر از حضور در آزمون استخدامی و حتا تهدید به مرگ بود. در آن شرایط کسانی به من افترا زدند که جاسوسیِ کارهایشان را نپذیرفته بودم و به نوعی زندگیشان را نجات داده بودم. آنها جزئی از کلِ یک زندگی هستند که متعلق به هر شخصی {مثل خود من} است! اما، افترا مثل آب خوردن آن بخش از زندگی آدمی را نابود میکند، برای همیشه.
چه مدت این وضعیت پا برجا ماند؟ من که دیگر نمیدانم. به نظر میرسد تمامی ندارد. شاید فقط چند هفته طول کشید، کسی چه میداند؟ دست آخر، از شرکت اخراج شدم. در پروندهام از همه این قضایا فقط دو کلمه موجود است و آن هم دست نوشتهای در حاشیه سند بازجویی است. سالها بعد، روزی از روزها در خانه نشسته بودم و ناگاه فعالیت مفیدم در شرکت و جاسوس خطاب شدنم را به هم ربط دادم! در حاشیه آن پیشنویس به خط لیتنانت پادورارو نوشته شده بود: “درست است”.
بحث بازجوییها پیش آمد. دلایل بازجویی: چرا من دنبال کار نمیگشتم؟ حال که بیکار هستم و خرجم را از تنفروشی به دست نمیآورم، چگونه روزگار میگذرانم؟ و همینطور دست داشتن در معاملههای بازار سیاه. نامهایی را به زبان میآوردند که به گوشم هم نخورده بود. انگ جاسوسی برای BND (سازمان فدرال اطلاعات آلمان) را به من زدند، چراکه من با فردی آزادیخواه در موسسهی گوته رفاقت داشتم و مترجم سفارت خانهی آلمان هم بودم. ساعتها از جرمهای مرتکبنشده حرف میزدند. همه چیز به همینجا ختم نمیشود؛ روزی آنها بدون احضارنامهی قانونی من را وسط خیابان گرفتند. من قصد داشتم به آرایشگاهی زنانه بروم که ناگهان مامور پلیسی مرا گرفت و به سالنی در زیرزمین یک آسایشگاه برد. از یک در فلزی کمعرض عبورم دادند و آنجا با سه مرد مواجه شدم که لباسهای ساده بر تن داشتند و روی میزی نشسته بودند. مرد ترکهای و استخوانی رئیسشان بود. درخواست کرد کارت شناساییام را ببیند و گفت: “خیلی خب، سلیطه، دوباره به هم رسیدیم”. پیش از آن هیچوقت او را ندیده بودم. طبق گفتهی او من با هشت دانشجوی عرب خوابیده بودم و در ازای آن لباس و لوازم آرایش گرفته بودم. من حتا یک دانشجوی عرب هم نمیشناختم. وقتی اتهامش را تکذیب کردم، گفت: “اگه بخوام ۲۰تا عرب همینجا به عنوان شاهد ردیف میکنم، خواهی دید! این جوری میتونیم پرونده کلفتتری بفرستیم برای دادگاه”. چندین بار کارت شناساییام را روی زمین انداخت، من هم مجبور بودم خم شوم و آنرا بردارم. سی یا چهل بار این کار را تکرار کرد. وقتی خسته شدم و آرامتر خم شدم، روی گودی کمرم ضربهای وارد آورد. از در پشتی سالن صدای فریاد زنی به گوش میرسید؛ امیدوار بودم صدای ضبط شده باشد. بعد مجبورم کردند هشت تخممرغ آبپز را با پیازهای سبز و همچنین نمک زیاد بخورم؛ هرطور بود خوردمشان. در همان زمان، مرد ترکهای در فلزی را گشود و کارت شناساییام را بیرون پرتاب کرد و مرا بیرون انداخت. با صورت روی علفهای کنار چند درختچه افتادم. بدون اینکه سرم را بلند کنم استفراغ کردم و بعد از آن بیعجله کارت شناساییام را برداشتم و به خانه بازگشتم. به این شکل ربوده شدن در خیابان از نبود احضارنامه قانونی وحشتناکتر است. در چنین وضعیتی هیچکس نمیداند کجایید. ممکن است بیهوا غیبتان بزند و هیچگاه هم برنگردید، با توجه به این نکته که قبل از آن تهدید هم شدهاید. مدتی بعد جسدتان را از رودخانه بیرون میکشند و خیلی راحت میگویند: “غرق شده!” رأی پلیس محلی و دادگاه فقط یک کلمه خواهد بود: “خودکشی”. در پروندهتان هیچ اثری از بازجوییها، احضارنامههای قانونی و اینکه وسط خیابان آمدهاند و شما را ربودهاند نخواهد بود.
آدمهای سرویس مخفی به راحتی به خانهمان رفت و آمد میکردند، گویی اصلا آنجا زندگی نمیکردیم. بعضی اوقات از روی عمد از وجود خود آثاری برجای میگذاشتند مثل ته سیگار یا قاب عکس رها شده روی تخت خواب و یا حتا صندلیهای جا به جا شده. هرگاه غذا میخوردیم بدون شک این فکر به ذهنمان خطور میکرد که ممکن است زهرآگین باشد؛ از این شکنجههای روحی حتا یک کلمه هم در پروندهام ذکر نشده. از ملاقاتم با خبرنگار دای زایت (Die Zeit) به نام رالف مایکلز هم چیزی به میان نیاوردهاند. پس از انتشار کتاب “ذلتها” او درخواست مصاحبهای را با من داد. ورودش به رومانی را با تلگراف خبر داد و نوشته بود برای مصاحبه به خانهام میآید. اما، سرویس مخفی اجازه نداده بود پیام به ما برسد و به همین دلیل بیاطلاع از حضور خبرنگار، برای دیدن پدر و مادر شوهرم، ریچارد واگنر، به روستا رفتیم. او دو روز تمام بیهوده زنگ در واحدمان را به صدا درآورده بود. دومین روز سه نفر در اتاق دم دریِ خانهام خود را مخفی کرده بودند و تا خبرنگار سر میرسد او را میگیرند و حسابی کتکش میزنند. همهی انگشتان پاهایش را شکسته بودند. واحدمان در طبقهی پنجم است و آنروز هم به دلیل کمبود فشار برق آسانسور از کار افتاده بود. مایکلز بیچاره مجبور میشود چهار دست و پا از پلههای تاریک خود را پایین بکشد تا به خیابان برسد. جای تلگراف مایکلز هم در پروندهام خالیست؛ در مقابل دستهای از نامههای توقیف شده از غرب در پرونده موجود است. طبق این پرونده چنین ملاقاتی هیچگاه اتفاق نیفتاده است! این ابهام همچنین نشان میدهد سرویس مخفی اعمال کارمندان تمام وقتشان را به راحتی پاک کردهاند تا بعدها اگر پروندهها لو رفت مصیبت دامنگیر کسی نشود. آنها کاری کردهاند که نیروی ویژهی امنیتی بعد از چائوشسکو به هیولایی انتزاعی اما بیگناه تبدیل شود.
مایکلز که قصد “حفاظت” از جانمان را داشت درباره این برخورد وحشیانه چیزی ننوشت تا اینکه ما رومانی را ترک کردیم. حال که پروندهها را بررسی میکنم، متوجه شدهام که سکوت کار اشتباهی بود. در غرب فقط آشکار کردن آن قضایا میتوانست ما را نجات دهد. در بررسی بیشتر پروندهام پی بردم اعمال مجرمانهی سوررئالی علیه من ترتیب دادهاند با عنوان “جاسوسی برای BND”. به نتیجه نرسیدن این پاپوش و بازداشت نشدنم را مدیون طنینانداز شدنِ جهانیِ کتابها و جوایز ادبیای هستم که در آلمان گرفته بودم.
بهدلیل اینکه تلفن نداشتیم مایکلز نمیتوانست پیش از آمدن به خانه برای مصاحبه تماس بگیرد. در رومانی شما میبایست چندین سال انتظار بکشید تا برایتان خط تلفن بکشند. ما هم درخواست داده بودیم اما، برای اتصالش نیامده بودند. ما درخواستمان را پس گرفتیم؛ چراکه میدانستیم برای واحد کوچکمان تلفن راحتترین وسیله برای شنود است. وقتی به دیدار دوستانی میرفتیم که تلفن داشتند، هنگام صحبت گرامافون را روشن میکردند و خود تلفن را گوشهای میگذاشتند. پسگرفتنِ درخواست تلفن هیچ مشکلی را حل نکرد؛ نصف بیشتر محتوای پروندهام را توسط میکروفونی که در واحدمان جاسازی شده بود، شنود کرده بودند.
رولاند کیش یکی از دوستان صمیمیمان بود. خانهاش نزدیک به ما بود و تقریبا هر روز به دیدنمان میآمد. او مهندس بود و در کشتارگاهی کار میکرد و برای خودش از تکراریهای روزانه عکس میگرفت و متنهای کوتاهی هم برایشان مینوشت. در سال ۱۹۹۶ کتابش با عنوان “رویای گربهای ساکن ماه” در آلمان منتشر شد. البته کتاب پس از مرگش منتشر شد، چراکه او را در سال ۱۹۸۹ در واحدش حلقآویز پیدا کردند. چندتن از همسایههایش میگویند شب مرگش صداهای مشکوکی از واحدش شنیدهاند. من که باور نمیکنم خودکشی کرده باشد. در رومانی جهت کسب مجوز برای برگزاری مراسم ختم چندین روز باید بالا و پایین بروی. البته در موارد خودکشی کالبد شکافی هم لازم بود. اما، پدر و مادر رولاند تمام کاغذ بازیها را یک روزه انجام دادند. بنابراین، او را هرچه زودتر بدون کالبد شکافی خاک کردند. در این پرونده پرحجم من حتا یک مورد از ملاقاتهایمان با رولاند دیده نمیشود. نام او از تمام اسناد و مدارک پاک شده است؛ گویی چنین شخصی هیچگاه وجود خارجی نداشته است.
در پروندهام حداقل پاسخ یکی از سوالهای زجرآورم را یافتم. یک روز پس از بازگشتن از رومانی در سال ۱۹۸۷، جنی به برلین آمد. از زمان آزار و اذیتها در شرکت او نزدیکترین دوستم بود. حتی پس از اخراج شدنم از شرکت تقریبا هر روز یکدیگر را میدیدیم. اما، وقتی پاسپورت و ویزاهای ضمیمهاش برای فرانسه و یونان را در آشپزخانه دیدم به او گفتم: “هیچوقت چنین پاسپورتی رو در ازای هیچی به کسی نمیدن، چیکار کردی که این رو بهت دادن؟” پاسخ داد: “سرویس مخفی من رو فرستاده و من هم فقط میخواستم بیام و تو رو ببینم.” جنی سرطان داشت و خیلی وقت پیش مرد. او به من گفت وظیفهاش تنها سرک کشیدن به خانه و کارهای روزانهام است؛ اینکه چه زمانی میخوابیم و کجا برای خرید میرویم و اصلا چه چیزهایی میخریم. وقت رفتن قول داد فقط چیزهایی که با هم توافق کردیم را بگوید. او در خانهمان ماند و قصد داشت یک ماه تمام بماند. هر روز که میگذشت بیاعتمادیام به او بیشتر میشد. چند روز بعد، سراغ چمدانش رفتم و در آن شماره تلفن کنسولگری رومانی و یک نسخه از کلیدهای خانهام را پیدا کردم. پس از آن، این شک به سراغم آمد که احتمالا از ابتدا جاسوسیام را میکرده و شاید رفاقتمان هم بخشی از وظیفهاش بوده است. حال، خوشحالم که دوستیمان توسط سرویس مخفی برنامهریزی نشده بود و به صورت خودجوش بین ما دو دوست ایجاد شد و اینکه جنی فقط پس از مهاجرتم جاسوسیام را میکرده است. از اینکه پروندهام احساسات واقعی میانمان را هویدا کرده بسیار شادمانم.
پس از انتشار کتاب “ذلتها” در آلمان، به من اجازه داده نشد که برای رفتن به اولین دعوت رسمی که از من شده بود مسافرت کنم. اما، وقتی این دعوتها به خاطر جوایز ادبی که دریافت میکردم ادامه پیدا کرد، نیروی ویژه امنیتی روال کار خود را کمی تغییر داد. در اکتبر ۱۹۸۴ به من اجازه سفر داده شد. البته قصدشان از روی بدخواهی بود: در غرب، به من به چشم کسی نگاه میکردند که از رژیم برای رسیدن به مقاصد خود بهره میبرد و همچنین متهم به جاسوسی بودم. سرویس مخفی روی هر دو مورد، با شدت هر چه تمامتر کار میکرد اما، تمرکز بیشتر روی بخش دوم یعنی “جاسوسی” بود. گزارشی محرمانه از روی رضایت بر نقشه عملیاتِ یکم ژولای ۱۹۸۵ چنین میگوید: “در نتیجه چندین سفر به خارج از کشور، در میان بازیگران عضو تئاتر ملی آلمان در تیمیسورا این ایده پخش شده است که، کریستینا مامور نیروی ویژه امنیتی رومانی است”.
پس از مهاجرت، میزان”مصالحه و گوشهنشینیام” را تشدید کرده بودند. “Nota de Analiza3” در مارس ۱۹۸۹ اعلام میکند: “به منظور آرام کردن او، ما روی شاخهی Dکار خواهیم کرد۴، انتشار مقاله در خارج از کشور و یا ارسال یادداشتهایی -با مضمون مهاجرت به آلمان- به گروهها و نویسندههای گوناگون که حرکتی خاص را در آلمان کنترل میکنند.”
در این پرونده، من دو شخصیت دارم. یکی خودم و دیگری کریستینا که دشمن دولت است. برای خلق این شخصیت یک آدمنما را در وُرکشاپ شاخهی D، همراه با تمام اجزای مورد نیاز که بیشتر از همه چیز آزارم میدهد -کُمونیست باوفا و ماموری بیپروا- به وجود آوردهاند. هرکجا برای زندگی میرفتم به اجبار این انساننما همراهم بود. این انساننما فقط دنبال من نبود، بلکه با سرعت بیشتری جلوتر از خودم حرکت میکرد. با وجود اینکه از ابتدای نوشتن تا امروز همیشه فقط علیه حکومتهای دیکتاتوری قلم زدهام، این انساننما، راه خود را رفته و هرچه قرار بوده نوشته است. انساننما دیگر خود را کاملا از من جدا کرده است. هرچند حکومتهای دیکتاتوری ۲۰ سالی میشود که برچیده شدهاند اما، این انساننما همچنان زندگی خیالیاش را دنبال میکند. تا کی کارش را ادامه خواهد داد؟ من که نمیدانم!
پانویسها:
۱- جنبشی در جامعه جهانی ادبی، شکل گرفته توسط نویسندگان سخنور آلمانی که به آزادی کلام اعتقاد داشته و برای احیای آن تا حداکثر ظرفیت خود تلاش میکنند.
۲- German Democratic Republic – جمهوری دموکرات آلمان.
۳- تجزیه و تحلیل.
۴- Disinformation – اطلاعات بیراه
منبع: مد و مه