اولیس/ داستان خارجی - استفن وینسنت بنِت، ترجمهی محمد موسوی:
شمال، غرب و جنوب، زمینهای خوبی برای شکار هستند، اما رفتن به شرق ممنوع شده است. رفتن به هر کدام از سرزمین های مردگان به جز برای یافتن فلز ممنوع شده و گذشته از این، آن کس که فلز را لمس می کند باید کاهِن یا فرزند کاهن باشد. پس از آن، هر دو، هم آن فرد و هم فلز بایستی تطهیر شوند. اینها قواعد و قوانین هستند؛ بخوبی بنا شده اند. عبور کردن از رودخانه عظیم و نگاه انداختن به مکانی که زمانی جایگاه خدایان بوده، ممنوع شده است – این یکی مؤکدا منع شده است. ما حتی اسم اش را هم نمی بریم گرچه اسم اش را می دانیم. آنجا جائیست که آن ارواح به همراه شیاطین زندگی می کنند،- آنجا جائیست که خاکستر حریق بزرگ قرار دارد. این چیزها منع شده اند- آنها از آغاز زمان منع شده بوده اند.
پدر من یک کاهن است؛ من فرزند یک کاهن هستم. من در مکانهای مرده ی نزدیک خودمان همراه پدرم بوده ام، — در ابتدا، ترسیده بودم. وقتی پدر وارد خانه برای یافتن فلز شد، کنار در ایستادم، قلبم را حقیر و ناتوان یافتم. خانه از آنِ یک مرد مرده بود، خانه ی شبح. گرچه در گوشه ای استخوانهای کُهنه ای قرار داشت اما بوی انسان نمی آمد. خوب نیست که فرزند کاهن از خود ترس نشان دهد. به استخانهای درون سایه نگاه کردم و صدایم را همچنان آرام و خاموش نگاه داشتم.
بعد پدرم با فلز بیرون آمد—خوبه، یک تکه ی سخت. چهار چشم مرا نگریست، هنوز فرار نکرده بودم. فلز را به من داد تا نگه دارم— گرفتم ولی نمردم. بنابراین دانست که من فرزند واقعی او هستم و در زمان خودم یک کاهن خواهم بود. این اتفاق زمانی افتاد که من بسیار جوان بودم— حتی برادرانم این کار را نکرده اند، گرچه شکارچیان خوبی هستند. پس از آن، جای خوب گوشت را و گوشه ی گرمتری کنار آتش به من دادند. پدرم مراقب من بود— خوشحال بود از اینکه زمانی کاهن خواهم شد. اما مواقعی که بی دلیل مغرور می شدم یا گریه می کردم، مرا سخت تر از برادرانم تنبیه می کرد. این کار، کار درستی بود.
پس از مدتی، به من اجازه داده شد تا به تنهایی برای جستجوی فلز به خانه های مردگان بروم. پس مسیر آن خانه ها را یاد گرفتم— و اگر استخوانی می دیدم دیگر ترسی نداشتم. استخوانها سبک و کهنه اند— گاهی اگر لمسشان کنی به خاکستر بدل می شوند. اما لمشان گناه بزرگی است.
من وِرد ها و افسون ها وطلسم ها را فرا گرفته ام– به من یاد داده اند که چطور جلوی خونریزی را بند بیاورم و بسیاری اسرار دیگر را. یک کاهن بایستی اسرار بسیاری را بداند– این چیزی بود که پدرم گفته بود.
اگر شکارچیان فکر کنند که ما همه چیز را بواسطه ی اوراد و طلسم ها انجام می دهیم، شاید به باورشان تبدیل شود—برایشان ضرری نخواهد داشت. به من یاد داده شده است که چگونه کتابهای باستانی را بخوانم و از نوشته های قدیمی سر در بیاورم—کار بسیار سختی بود و زمان زیادی گرفت. دانش ام مرا خرسند می ساخت— مانند آتشی درون قلبم بود. بیش ار هرچیز دوست داشتم از ایام قدیم بشنوم و از داستان خدایان. از خودم سوالهای بسیاری می پرسیدم که پاسخی برایشان نداشتم، ولی طرح کردنشان خوب بود. شب، بیدار دراز می کشیدم و به صدای باد گوش فرا میدادم—بنظرم می آمد که صدای خدایان در حین پرواز در آسمان باشد.
ما همانند مردمان جنگلی نادان نیستیم، زنان ما بر روی چرخ نخ می تابند، و کاهنان ما ردای سفید به تن می کنند. ما شفیره یا تخم حشرات درون درختان را نمی خوریم، ما نوشته های قدیمی را فراموش نکرده ایم، گرچه فهم شان دشوار است. با این وجود، دانش و ضعف دانش ام درون من فروزان است -ایکاش بیشتر می دانستم. سرانجام وقتی که مرد شدم، پیش پدرم آمدم و گفتم،” زمان آن رسیده که سفر خودم را آغاز کنم. به من رخصت دهید.”
مدتی در من نگریست، درحالیکه با ریش اش بازی می کرد، و در آخر به من گفت، “ بله. وقت اش است.” آن شب، در مجلس کاهنان، طلب تطهیر کردم و یافتم. جسم ام رنجید ولی روح ام چونان سنگی آرام بود. این خود پدر بود که درباره رویاهایم جویا شده بود.
از من خواست تا به دود آتش بنگرم و ببینم – دیدم و بازگفتم آنچه را که دیدم. چیزی بود که همیشه دیده بودم – یک رودخانه، و، در پس آن، سرزمینی مرده و در آن خدایان قدم زنان. همیشه درباره ی آن فکر کرده ام.وقتی اینها را گفتم چشمهایش عبوس و جدی بودند و دیگر نه پدرم که یک کاهن بود. گفت، “ رویای نیرومندیست.”
گفتم، “ رویای من است،” درحالیکه دود موج می زد و در سرم احساس گیجی می کردم. در اتاق بیرونی زمزمه ی شعر ستاره به گوش می رسید که مانند وزوز زنبورها درون سرم بود.
پدرم از من پرسید که خدایان چگونه لباس پوشیده بودند و من هم شرح دادم که چگونه لباس پوشیده اند. ما از روی کتاب طرز لباس پوشیدن آنها رامی دانستیم، ولی آنها را انگار که جلوی رویم باشند می دیدم. وقتی کارم تمام شد، پدرم شاخه ها را سه بار درون آتش ریخت و هر بار به دقت درحالیکه می افتادند آنها را مطالعه می کرد.
گفت،”این رویای بسیار نیرومندیست، شاید تمام وجودات را بگیرد.”
نگاه اش کردم و گفتم، “ هراسی ندارم.” صدای خودم را درون گوشهایم نازک میشنیدم اما بخاطر دود بود.
دستی به سینه و پیشانی ام کشید. کمان را به همراه سه تیر به من داد.
گفت، “ اینها را بگیر، رفتن به سمت شرق منع شده. عبور از رودخانه منع شده. رفتن به جایگاه خدایان منع شده. همه ی این چیزها ممنوعه هستند.”
گفتم” این چیزها ممنوعه است، اما این صدای من بود که سخن گفت نه روح من. دوباره در من نگاه کرد.
گفت، “پسرم، من هم زمانی رویاهای ناپرورده ای داشتم. اگر رویاهایت وجودات را نخورد، شاید کاهن بزرگی بشوی. ولی اگر تو را خوردند و تحلیل بردند، باز هم پسر من هستی. حالا برو و سفرت را آغاز کن.”
همانطور که واجب شده است روزه گرفتم. جسم ام رنجور شد ولی قلب ام نه. طلوع که شد از دیدرَس ده بیرون شده بودم. دعا کردم و خود را تطهیر نمودم، و منتظر نشانه ای ماندم. نشانه یک عقاب بود. به سمت شرق پرواز می کرد.
گاهی اوقات نشانه ها از سوی ارواح بد فرستاده می شوند. بر روی صخره ای صاف و تخت منتظر ماندم، و همچنان روزه بر لب. کاملا بیحرکت بودم—می توانستم آسمان را بالای سرم و زمین را زیر پایم احساس کنم. منتظر ماندم تا اینکه خورشید در مغرب شروع به فرو رفتن کرد. بعد سه آهو از دره به سمت شرق عبور کردند—به من توجهی نکردند یا مرا ندیدند. آهوبره ای سفید رنگ با آنها بود – نشانه ای بزرگ.
با فاصله و در انتظار آنچه قرار بود اتفاق بیفتد، تعقیبشان کردم. دلم از رفتن به شرق آشوب بود، با اینحال می دانستم که باید بروم. درون سرم بخاطر روزه همهمه ای بود—متوجه پریدن پلنگ روی آهوبره نشده بودم. اما، قبل از آنکه بفهمم، کمان در میان مشتم بود. فریاد کشیدم و پلنگ سرش را از روی آهوبره برگرفت. کشتن پلنگ با یک تیر کار آسانی نیست آما تیر وارد چشم اش شد و به مغز اش رسید. در حال پریدن مرد— غلت می خورد و زمین را چاک می داد. فهمیدم که سرنوشتم بوده است که به شرق بروم— دریافتم که این همان سفر من است. وقتی شب فرا رسید، آتشی برای خود درست کردم و گوشت کباب کردم.
این سفر، سفری است به سمت مشرق تا زمانی که هشت بار خورشید آز آنجا بر آید و یک مرد از کنار اماکن مرده ی بسیاری می گذرد. مردم جنگل از آن اماکن هراسانند اما من نه. یکبار هنگام شب آتش خود را در کنار یکی از این مکان های مرده برپا کردم، صبح روز بعد، درون خانه ی مرده، چاقوی خوبی را یافتم، کمی زنگار بسته بود. این در مقابل چیزی که در راه بود به حساب نمی آمد ولی دلم را قوی ساخت. هرگاه دنبال شکاری بودم درست روبری تیر من قرار می گرفت، و دوبار هم قلمرو شکار مردمان جنگلی را رد کردم بدون آنکه اطلاع یابند. پس این گواهی بود که جادوی من قوی و سفر من،بر خلاف قوانین، روشن و بی قید است.
نزدیک به غروب هشتمین خورشید، به کناره های رودخانه ی بزرگ رسیدم. مسافتی نصف روزه بود پس از آنکه جاده ی خدایان را ترک کرده بودم – ما دیگر از جاده های خدایان استفاده نمی کنیم چون حالا به توده های عظیم سنگ منحرف و منتهی می شوند، و جنگل برای رفتن امن تر است. بسیار که دور شده بودم، در میان درختان آب روان دیده بودم، آما درختان درهم تنیده بودند. سرانجام، ناگهان در بالای یک صخره بیرون از جنگل با دشت بازی مواجه شدم. رود عظیم در پایین دست آن قرار داشت، که در نور خورشید غول پیکر می نمود. بسیار طویل است، و بسیار عریض. می تواند تمام رودهایی را که ما می شناسیم فرو بلعد و هنوز هم تشنه باشد. اسم اش او- دیس- سان می باشد، او- دیس- سانِ مقدس، او- دیس بی سر و ته. هیچ مردی از قبیله ی من، حتی پدرم، پدر کاهن ام، آنرا ندیده است. این سحر و جادو بود و من دعا کردم.
بعد چشمانم را بر گرفتم و به جنوب نگریستم. آنجا قرار داشت، آنجا، جایگاه خدایان.
چگونه می توانم توصیف اش کنم - نمی دانی. آنجا قرار داشتند، زیر نور سرخ، و بزرگتر از آن بودند که خانه خطابشان کنی. درست آنجا قرار داشت با نور سرخی پاشیده بر پیکره اش، سهمگین و ویران شده. می دانستم تا ثانیه ای دیگر خدایان مرا خواهند دید. چشمانم را با دستهایم پوشاندم و دوباره به درون جنگل خزیدم. مطمئنا همینقدر کفایت میکرد بجای آوردن، و زنده ماندن. مطمئنا کفایت می کرد شب را روی صخره سپری کردن. خود مردم جنگل تا این حد نزدیک نمی شوند. با این وجود، تمام طول شب، می دانستم که باید از رودخانه عبور کنم و در مکان و مقام خدایان گام بردارم، حتی اگر خدایان مرا ببلعند. سحر و جادو سودی به حال من نخواهد داشت، اما هنوز آتشی درون من، درون ذهن ام وجود داشت. خورشید که بالا آمد، با خود گفتم، “سفر من صاف و بی مانع بوده است، حال می توانم از سفر، به سوی خانه بازگردم.” اما، همچنانکه اینگونه با خود می گفتم، می دانستم که نمی توانم. اگر به جایگاه خدایان بروم، خواهم مرد، اما، اگر نروم، هرگز دوباره با روح خود کنار نیامده آرام نخواهم گرفت. بهتر است که انسان جسم اش را از دست دهد تا روح اش را، و بدتر خواهد بود اگر آن انسان کاهن باشد یا فرزند کاهن.
به هر حال، همچنانکه کلک را می ساختم، اشک از چشمانم جاری بود. مردمان جنگل، اگر در آن حین بالای سرم می آمدند بی آنکه با من درگیر شوند می توانستند مرا کشته باشند، اما نیامدند.
وقتی که کَلک تمام شد، مزامیر مربوط به مردگان را خواندم، و نقوش مرگ را بر خود کشیدم. قلب ام همچون وزغی و زانوان ام همچون آب سرد بودند، اما التهاب آتش درونم نمی گذاشت تا آرام گیرم. همچناکه کلک را از ساحل به درون آب هل می دادم، ترانه ی مرگ خود را سرودم— من این حق را داشتم. ترانه ی خوبی شد.
خواندم،” من جان هستم، فرزند جان. مردم من بر تپه ها زندگی می کنند. آنان مردمانی برگزیده اند.
من به منزلگه مردگان می روم اما هنوز کشته نشده ام.
من از جایگاه مردگان فلز بر می گیرم اما هنوز سوزانده نشده ام.
من در جاده ی خدایان قدم بر میدارم و نمی هراسم. ای- یَه! من پلنگ را کشته ام، من آهو بره را کشته ام!
ای – یه! من به کنار رود بزرگ آمده ام، پیش از این کس پا به آنجا ننهاده.
رفتن به شرق حرام شده است، اما من رفته ام، گذشتن از روی رود بزرگ حرام شده اما من بر آنم.
قلوبتان را بگشائید، و ارواحتان را، ترانه ی من بشنوید.
اکنون به جایگاه خدایان می روم، باز نخواهم گشت.
جسم ام نقوش مرگ بر خود دارد و اندام ام ناتوان اند، اما قلب من قویتر می شد همچنانکه به جایگاه خدایان می روم! “
مثل قبل، وقتی به جایگاه خدایان آمدم، می ترسیدم، می ترسیدم. جریان رود عظیم بسیار قوی بود – کلک را بر سر پنجه های خود داشت. جادو و سحر بود چون خود رود عریض و آرام است. می توانستم ارواح خبیث را در اطراف خود حس کنم، به پایین رود رانده شدم. هرگز چنین تنها نبوده ام— سعی کردم تا از دانش ام کمک بگیرم اما همچون کپه ای از بلوط های زمستانی سنجابها بود. دیگرهیچ نیرویی در دانش من وجود نداشت و خود را حقیر وعریان همچون جوجه ای تازه سر از تخم برون آورده یافتم – تنها، سوار بر امواج رود عظیم، خادم و نگاهبان خدایان.
اما، پس از مدتی، چشمان ام باز شدند و من دیدم. هر دو کرانه ی رود را دیدم— دیدم زمانی جاده های خدایان از میان آن می گذشته است، گرچه حالا همچون درختان تاک فروریخته اند. بسیار عظیم بوده اند، بسیار حیرت آور و در هم شکسته. در زمان حریق بزرگ، زمانی که آتش از آسمان باریده است فرو ریخته اند. و همیشه جریانها مرا به نزدیک جایگاه خدایان برده اند، و خرابه های عظیم پیشاروی چشمانم عَلَم شده اند.
من رفتار و عادات رودها را نمی شناسم – ما مردمان تپه ها هستیم. کوشیدم تا کلک را با استفاده از میله ی چوبی هدایت کنم اما به اطراف می چرخید. با خود اندیشیدم شاید رود می خواهد مرا از کنار جایگاه خدایان عبور داده و بسوی آبهای تند افسانه ها روانه سازد. عصبانی شدم – قلبم نیرو گرفت. بلند گفتم، “ من کاهن ام و فرزند یک کاهن!” خدایان مرا شنیدند – آنان به من نشان دادند که چگونه در یک سمت کلک پارو بزنم. جریان تغییر پیدا کرد— کلک را به نزدیک جایگاه خدایان کشیدم.
بسیار که نزدیک شدم، کلک ام به چیزی برخورد کرد و واژگون شد. در دریاچه های اطراف خودمان می توانستم شنا کنم – تا ساحل رود شنا کردم. میله ی بزرگ فلزیِ زنگ زده ای به درون رودخانه پیش رفته بود. خودم را روی آن کشیدم و آنجا نشستم. توانسته بودم کمان و دو تیر و چاقویی را که از مکان مرده بدست آورده بودم حفظ کنم اما اینها تمام چیزهایی بود که داشتم. کلک من چرخان و سرگردان به پایین دست رودخانه به سمت آبهای تند رفت. با چشمانم آنرا دنبال کردم، و با خود گفتم، اگر مرا آرام با خود به درون آب می کشید، حداقل مرگ بیخطری را تجربه می کردم. به هر حال، بعد از آنکه زه کمان را خشک کردم و دوباره بستم، به سمت جایگاه خدایان به را افتادم.
احساس کردم که زمینِ زیر پایم مرا نمی سوزاند؛ چیزی که در بعضی از داستانها آمده حقیقت ندارد، که زمین آنجا برای همیشه سوزان است، چون من الان آنجا هستم. اینجا و آنجا، برروی خرابه ها، علائم و لکه های حریق بزرگ به چشم می خورد، این یکی درست است. اما اینها علائم و لکه هایی بسیار قدیمی اند. این یکی هم، آنطور که برخی از کاهنان ما می گویند، درست نیست منظورم اینکه آنجا جزیره ایست پوشیده با مه و افسون ها. درست نیست. اینجا یک مکان عظیم مرده است – بزرگتر از هر مکان مرده ی دیگری که می شناسیم. همه جای آن جاده های خدایان، گرچه اغلب ریخته و ترک خورده، قرار دارند. همه جای ویرانه ها، برجهای بلند خدایان قرار دارد.
چطور آنچه را دیده ام باز توانم گفت؟ آرام میرفتم، با کمان زهدار شده در دست، و پوستم آماده خطر. حتما آنجا ناله ی ارواح و اشباح و جیخ و داد شیاطین و اجنه بوده است، اما صدایی نبود.جایی که فرود آمده بودم کاملا خاموش و آفتابی بود – با د و باران و پرندگانی که دانه می پراکندند کار خود را کرده بودند – سبزه در میان ترک سنگها روئیده بود. جزیره ی خوش آب و هوایی است – تعجبی ندارد خدایان اینجا ساخت ساز کرده اند. اگر من هم، به عنوان خدای، اینجا وارد می شدم آباد اش می کردم.
چگونه آنچه را دیده ام باز توانم گفت؟ همه ی برجها فرو نریخته اند – اینجا و آنجا تک و توکی پا برجاست، همچون درختی تنومند در میان جنگلی، و آشیانه ی پرندگان بر بلندایشان. اما خود برجها بی فروغ بنظر می رسند، چون خدایان رفته اند. یک عقاب دریایی را دیدم، که در رود ماهی می گرفت. رقص کوتاه شاپرک ها را برفراز کپه ای از سنگها و ستونهای درهم کوفته دیدم. آنجا رفتم و نگاهی به اطرافم انداختم – آنجا سنگ حکاکی شده ای با بریدگی هایی قرار داشت – حروف، از وسط شکسته بودند. حروف را می توانستم بخوانم ولی اینها را نمی توانستم بفهمم. حروف نوشته بودند اُبتریاس، همچنین تصویر تکه تکه شده ی یک مرد یا یک ایزد قرار داشت. از سنگ سفید ساخته شده بود که موهایش را همچون زنان در پشت سر گره زده بود. اسم اش اَشینگ، آنطور که من بر سطح ترک خورده ی یک سنگ می خواندم، بود.
چگونه آنچه را دیده ام باز توانم گفت؟ هیچ شمیمی از انسان، روی فلز یا سنگ، باقی نمانده بود. و حتی تُنُک درختی در میان آن برهوت سنگ به جا نمانده بود. کبوتران بسیاری آنجا هستند که بر برجها فورد می آیند و در آنها لانه کرده اند – حتما خدایان عاشق آنها بوده اند، یا، شاید آنها را به عنوان قربانی استفاده می کرده اند. گربه های وحشی در جاده های خدایان پرسه می زنند، با چشمانی سبز، بی آنکه هراسی از انسان داشته باشند. شب هنگام همچون ارواح خبیث می نالند ولی از ارواح خبیث نیستند. سگهای وحشی خطرناک ترند، چون، گروهی شکار می کنند، ولی از آن دسته اش را هنوز ملاقات نکرده ام. همه جا سنگهای حکاکی شده با حروف و اعداد جادوئی به چشم می خورند.
به سمت شمال رفتم – سعی نکردم تا خودم را مخفی کنم. هر دم خدای یا روحی خبیث من را می دید، دَمی دیگر مرده م بودم، اما در این حین دیگر ترس در من راه نداشت. عطش و گرسنگی ام برای عِلم، جانم را می سوخت – چیزهای بسیاری بود که سر در نمی آوردم. بعد از مدتی، دانستم که این شکم ام بود که گرسنه بود. می توانستم برای بدست آوردن گوشت شکار کنم، ولی شکار نکردم. گفته شده که خدایان همچون ما به شکار نمی پرداخته اند – آنها غذایشان را از درون جعبه ها و خُم های جادویی بدست می آورده اند. این چیزها هنوز در مکانهای مرده پیدا می شوند—یکبار، وقتی کودک و نادان بودم، درب یکی از آن کوزه ها را باز کردم و از درون اش چشیدم و غذا را شیرین یافتم. اما پدرم فهمید و مرا بسختی تنبیه کرد، چون، اغلب اوقات، آن غذا مرگ است. حالا، از آنچه منع شده بود بسیار فاصله داشتم، و وارد یکی از شبیه ترین برجها بدان که دیده بودم شدم، برای یافتن غذای خدایان.
سرانجام توانستم در ویرانه های معبدی در مرکز شهر، آنچه می خواستم بیابم. حتما معبد باشکوهی بوده است، چون سقف آن بشکل آسمان در هنگام شب با ستارگان اش نقاشی شده بود – اینقدر را می توانستم ببینم، گرچه رنگها ضعیف و تار بودند. معبد به غار ها و تونل های عظیمی راه داشت—شاید برگان خود را آنجا نگاه می داشته اند. اما وقتی قصد پایین رفتن کردم جیغ و داد موشها را شنیدم، این شد که نرفتم – موشها ناپاک اند، و حتما، برحسب جیغ و دادشان، باید دسته های زیادی از آنها آنجا باشند. اما نزدیک آنجا، غذا پیدا کردم، در مرکز ویرانه، پشت دری که هنوز باز بود. من فقط میوه هایی را از درون کوزه ها خوردم – طعم بسیار شیرینی داشتند. همچنان درون بطری های شیشه ای نوشیدنی هایی وجود داشت – نوشیدنی خدایان بسیار قوی بود و باعث شد سرم گیج رود. پس از آنکه خوردم و آشامیدم، بر روی سنگی خوابیدم، با کمان ام در کنارام.
وقتی بیدار شدم خورشید پایین آمده بود. از جاییکه دراز کشیده بودم چون به پایین نگاه کردم، سگی را دیدم که روی کفل هایش نشسته بود. زبان اش از دهان اش بیرون افتاده بود؛ بنظر می رسید که می خندد. سگ بزرگی بود، با پشمی برنگ قهوه ای متمایل به خاکستری، به بزرگی یک گرگ. روی دو پا پریدم و سرش داد کشیدم اما تکان نخورد – همانجا نشسته بود انگار داشت می خندید. از این کارش خوشم نمی آمد. وقتی دستم را دراز کردم تا سنگی را بردارم، به سرعت از مسیر سنگ دور شد. از من نمی ترسید؛ چنان نگاهم می کرد که انگار تکه ای گوشت دیده باشد. شکی نبود که میتوانستم با یک تیر خلاص اش کنم، اما نمی دانستم که آیا باز سگهای دیگری هم بود. علاوه بر آن، داشت شب میشد.
به اطراف ام نگاه کردم – نه چندان دورتر جاده ی مخروبه ی خدایانی بود که به شمال می رفت. برجها به اندازه ی کافی بلند بودند، اما نه آنقدر بلند، و درحالیکه بسیاری از خانه های مردگان متلاشی شده بودند، برخی هنوز پا برجا بودند. به طرف این جاده رفتم در حالیکه خودم را به بلندی های خرابه ها، نزدیک نگه می داشتم و سگ مرا تعقیب می کرد. وقتی که به جاده رسیده بودم، دیدم که تعدادی دیگر در پس اویند. اگر خوابم بیشتر طول کشیده بود، حتما بالای سرم آمده و گلوی مرا دریده بودند. آنطور که بنظر می آمد از بابت من اطمینان داشتند؛ عجله ای نشان نمی دادند. وقتی وارد خانه ی مرده ای شدم، خیره به ورودی، منتظر شدند – بیشک فکر می کردند که شکار خوبی نصیبشان شده است. اما یک سگ نمی تواند در را باز کند و اطلاع داشتم، البته از متن کتابها، که خدایان دوست دارند نه در سطح زمین بلکه در ارتفاع زندگی کنند.
تازه توانسه بودم دری را پیدا کنم که می توانستم بازش کنم برای وقتی که سگها تصمیم به حمله بگیرند. ها! تعجب خواهند کرد وقتی در را به رویشان می بندم – در خوبی بود، از فلزی سخت. می توانستم زوزه ی احمقانه شان را پشت در بشنوم ولی نایستادم تا جوابشان را بدهم. من در تاریکی قرار داشتم – پله هایی را یافتم و بالا رفتم. پله های زیادی بود که می چرخیدند تا اینکه سرم گیج رفت. در بالای آن، در دیگری قرار داشت – دستگیره را پیدا کردم و بازش کردم. درون اتاق کوچک درازی قرار داشتم – در یک طرف آن دری برنزی قرار داشت که نمی شد باز اش کرد، چون دستگیره ای نداشت. شاید وِردی جادویی برای باز کردن آن وجود داشت ولی من آنرا بلد نبودم. به طرف دری که سمت مخالف دیوار قرار داشت برگشتم. قفل آن شکسته شده بود که باز کردم و داخل شدم.
در آن بین، گوشه هایی انباشته از گنجهایی عظیم بود. خدایانی که آنجا زندگی می کرده اند حتما خدایان قدرتمندی بوده اند. اتاق اول یک راهروی کوچک بود – مدت کوتاهی را آنجا توقف کردم، تا به ارواح ساکن آنجا بگویم که من با حسن نیت و صلح آمده ام نه برای دزدی. وقتی احساس کردم که که به اندازه کافی وقت برای شنیدن حرفهایم داشته اند، به پیش روی ادامه دادم. آه، چه ثروتهایی! تعدادی از پنجره ها شکسته شده بودند – بنظر از قبل همانطور بوده اند. پنجره های بزرگی که رو به شهر باز می شدند اصلا شکسته نشده بودند گرچه بر اثر گذر سالیان دراز غبار آلوده و رگه دار شده بودند. پوشش هایی روی زمین قرار داشتند که رنگهایشان کاملا محو نشده بود و صندلی هایی نرم و گود. تصویر هایی بر دیوار بودند، بسیار غریب، بسیار حیرت آور – دسته گلی را درون کوزه ای تشخیص دادم – اگر نزدیک می شدی هیچ چیز نمی دیدی مگر لکه های رنگ، اما دورتر که می ایستادی، گلها انگار که همین دیروز چیده شده بودند. نگاه کردن به این عکس احساس غریبی در دلم برانگیخت – و نگاه کردن به انگاره ی پرنده ای، بر روی تکه ای سفال سخت، روی یک میز و درست شبیه پرندگان خودمان می نمود. خدایی که اینجا می زیسته می بایست خدایی خردمند و دارای علم بوده باشد. احساس کردم که من هم آنجا حقی دارم، چون من هم جویای علم بودم.
به هر حال، عجیب بود. جایی برای شستن وجود داشت ولی آبی نبود – شاید خدایان در هوا می شسته اند. جایی برای پخت و پز بود ولی هیچ هیزمی نبود، و گرچه ماشینی بود برا پختن غذا ولی جایی برای روشن کردن آتش در آن نبود. حتی شمع یا چراغ هم نداشت – البته چیزهایی بود که شبیه چراغ بودند ولی نه روغن داشت نه فتیله. تمام این چیزها جادوئی بودند، ولی من لمسان کردم و نمردم – جادویشان رفته بود. بگذارید چیزی بگویم تا نشان دهم. مثلا در جای شستشو، چیزی گفت،” گرم” اما برای لامسه چیز گرمی نبود – چیز دیگری گفت،” سرد” ولی سرد نبود. این ها حتما جادوهای نیرومندی بوده اند ولی قدرتشان از بین رفته بود. نمی فهمم – آنها عاداتی داشته اند – ای کاش می دانستم.
خانه ی خدایان، فضایی بسته، خشک و غبار آلود بود. گفتم که جادو رفته بود اما این درست نبود – جادو از چیزهای جادویی رفته بود اما سحر و جادو هنوز در مکان حضور داشت. ارواح را اطرافم حس می کردم و سنگینی حضورشان را. قبلا هرگز در مکان مردگان نخوابیده ام – و اما، امشب، بایستی اینجا بخوابم. فکرش باعث می شد زبان در گلویم خشک شود، علیرغم شوقی که برای دانستن داشتم. حتی چیزی نمانده بود برگردم پایین و با سگها روبرو شوم، اما نرفتم.
وقتی که شب شد دیگر وارد بقیه ی اتاق ها نشدم. وقتی تاریک شد به درون اتاق بزرگ که رو به شهر بود بازگشتم و آتش درست کردم. جایی بود که در آن بشود آتش درست کرد با جعبه ای که درونش هیزم قرار داشت، گرچه معلوم بود که از آن برای پختن غذا استفاده نمی کرده اند. کف پوش را دور خودم پیچیدم و جلوی آتش خوابیدم – بسیار خسته بودم.
اکنون خواهم گفت که جادوی واقعی چه بود. نیمه های شب بیدار شدم. وقتی برخواستم آتش خاموش شده بود و سردم شده بود. همه جای اطرافم صدا ها و پچ پچ هایی را احساس می کردم. چشمانم را بستم تا دور شوند. شاید بعضی ها بگویند که من حتما دوباره خوابیدم. می توانستم احساس کنم که ارواح دارند روح من را از جسم ام بیرون می کشند مانند ماهی ای که بوسیله ی ریسمانی از آب بیرون کشیده شود.
چرا باید آنجا می خوابیدم؟ من یک کاهن هستم و پسر یک کاهن. اگر ارواح، همانطور که گفته شده،آنجا در اماکن مرده ی مجاور خودمان وجود دارند پس حتما در چنین جایگاه خدایانی باین عظمت چه ارواحی که نباید باشند؟ حتما دلشان می خواهد که حرف بزنند؟ آن هم پس از سالیان دراز؟ می دانستم که چون ماهی از درون آب به بیرون، کشیده می شوم. از درون جسم ام قدم به بیرون نهاده بودم – می توانستم جسم ام را خوابیده در کنار آتش سرد ببینم، اما آن، من نبودم. بیرون کشیده شده بودم تا نگاهی بر فراز شهر خدایان داشته باشم.
باید تاریک می بود، چون شب بود، ولی تاریک نبود. همه جا روشنایی هایی وجود داشت – خطوطی از روشنایی – دوایر و بلور هایی از نور – ده ها هزار مشعل نمی توانست جای آنرا بگیرد. خود آسمان هم روشن شده بود – بزحمت می شد ستارگان را بخاطر تابشی که رو با آسمان بود مشاهده کرد. با خود اندیشیدم “ این جادویی نیرومند است” و لرزیدم. صدای غرشی درون گوشهایم مانند فوران رودها وجود داشت. بعد کم کم چشمانم به نور و گوشهایم به صدا خو گرفت. می دانستم که شهر را همانطور می بینم که در زمان زنده بودن خدایان بوده است.
منظره ای واقعی بود – آری منظره ای واقعی: حتما نمی توانستم درون جسم ام شاهد آن باشم—جسم ام احتمالا می مرد. خدایان همه سو می رفتند، پیاده و با ارابه هایشان – تعداد خدایان ورای اعداد و احتساب بود و ارابه هایشان خیابان ها مسدود می ساخت. برای عیش خود شب را به روز تبدیل کرده بودند – با غروب و خواب خورشید نمی خوابیدند. صدای رفت آمدشان، همچون صدای آبهای خروشان بود. آنچه می توانستند انجام دهند جادو و سحر بود – آنچه انجام داده بودند جادو و سحر بوده است.
از پنجره ای دیگر بیرون را نگریستم – شاخه های تاک مانند پل هایشان تعمیر شده بود و جاده های خدایان به شرق و غرب می رفت. درجنب و جوش، بیقرار، خدایان همواره در حرکت بودند!
تونل هایی را زیر رودخانه ها حفر کرده بودند – در آسمان پرواز می کردند. با ابزاری باورنکردنی کارهایی عظیم صورت می دادند -هیچ گوشه ای از زمین از دستشان در آمان نبود، زیرا، اگر چیزی را طلب می کردند، از گوشه ی دیگر دنیا احضارش می نمودند. و همواره، در وقت کار و استراحت، در هنگام جشن و معاشقه، صدای کوبه ی طبلی در گوشهایشان بود، ضربان های شهری غول آسا، که همچون قلب انسان می تپید و می تپید.
آیا شاد بودند؟ شادی نزد خدایان چیست؟ آنها فوق العاده بودند، آنها باشکوه بودند، آنها شگفت آور بودند و هولناک. همچنانکه بر آنها و جادویشان می نگریستم، خود را همچون کودکی می یافتم – اما حتی بدتر، بنظرم می رسید، که روزی ماه را از آسمان به پایین خواهند کشید. آنها را دارای خِرَدی ورای خرد و دانشی ورای دانش دیدم. و با این حال تمام آنچه می کردند عاقبتی نیک و کامل نداشت – حتی من هم میتوانستم تشخیص دهم؟ با این حال خِرَدشان نمی توانست رشد کند مگر همه چیز در صلح و آرامش می بود.
بعد دیدم سرنوشتی را که برسرشان آمد و آن بسیار هولناک بود و ورای کلمات. همچنانکه در خیابان های شهر شان گام میزدند عقوبتشان بر سرشان فرود آمد. من در جنگ با مردمان جنگلی بوده ام—جان باختن مردان را دیده ام. اما این شبیه به آن نبود. وقتی خدایان به جنگ خدایان می روند سلاح هایی بکار می گیرند که ما نمی شناسیم. آتشی بود که از آسمان فرو می بارید و غبار و مه ای که سمی بود. زمان حریق بزرگ و نابودی و ویرانی عظیم بود. چون مورچه ها در خیابانهای شهرشان به اطراف می دویدند – خدایان بیچاره، خدایان بیچاره! بعد برجها شروع به فروریختن کردند، اندک تعدادی جان سالم بدر بردند— آری اندک تعداد. افسانه ها چنین می گویند. اما حتی بعد از آنکه شهر به مکانی مرده بدل شده بود، برای سالیان دراز سم هنوز در زمین مانده بود. حادث شدن اش را دیدم، مرگ آخرینشان را شاهد بودم. ظلمت بر شهرِ درهم شکسته مستولی گشته بود و من گریستم.
تمام اینها را دیدم. دیدم به همان شکل که گفتم، گرچه بیرون از جسم ام بودم. وقتی که صبح بیدار شدم، گرسنه بودم، اما در ابتدا متوجه گرسنگی نبودم چون قلبم گم گشته و پریشان بود. راز مکان های مرده را می دانستم اما ندیده بودم برای چه اتفاق افتاد. در نظر من آن نمی بایست اتفاق می افتاد با آنهمه قدرت و جادویی که داشتند. درون خانه به دنبال جواب به جستجو پرداختم. چیزهای بیسار در خانه بود که از آنها سر در نمی آوردم – اما هنوز من کاهن ام و فرزند کاهن. مانند بودن در یک سوی رود عظیم بود، در شب، بی هیچ نوری برای نشان دادن مسیر.
بعد خدای مرده را دیدم. در صندلی اش نشسته بود، کنار پنجره، درون اتاقی که قبلا وارد نشده بودم و، در اولین دم، فکر کردم که زنده است. بعد پوستی در پشت دستش دیدم – همچون چرم خشکیده بود. فضای اتاق بسته، گرم و خشک بود – بیشک این امر باعث شده بود که به آن صورت باقی بماند. در ابتدا می ترسیدم که به او نزدیک شوم – بعد ترس از من دور شد. نشسته بود و به بیرون و به شهر نظاره می کرد. لباس خدایان را به تن داشت. سن اش نه پیر می نمود و نه جوان – نمی توانستم سن اش را تشخیص دهم. اما خِرد و اندوهی بزرگ در چره اش نمایان بود. می توانستی ببینی که از ترس فرار نمی کرده است، در کنار پنجره اش نشسته بود و مردن شهر اش را می نگریست – و بعد خودش هم مرده بود. اما بهتر است انسان زندگی اش را از دست دهد تا روحش را—و می توانستی از چهره اش بخوانی که روحش را از دست نداده است. می دانستم، اگر لمس اش می کردم، به خاکستر بدل می شد – اما هنوز چیزی فتح ناشدنی در چهر ه اش باقی بود.
این تمام داستان من بود، چون پس از آن فهمیدم که او انسان بوده است – می دانستم که آنها انسان بوده اند نه خدا و نه شیطان. این دانش بزرگی است که گفتن و پذیرفتن اش سخت است. آنها انسان بودند – آنها بر مسیری تاریک قدم نهادند، با این حال انسان بودند. پس از آن دیگر ترسی نداشتم – ترسی از رفتن به خانه نداشتم، گرچه دوبار با سگها جنگیده بودم و یکبار برای دو روز در محدوده ی جنگلی ها شکار کرده بودم. وقتی پدرم را دوباره دیدم، دعا کردم و تطهیر شدم. لبها و سینه ی مرا لمس کرد و گفت، “ از اینجا همچون پسربچه ای رفتی، و یک مرد و کاهن بازگشتی.” گفتم “ پدر آنها انسان بودند! من در جایگاه خدایان بودم و دیدم! حال می توانید مرا بکشید، اگر حکم چنین است – اما باز می دانم که آنها انسان بوده اند.”
در من خیره نگریست. گفت، “ قوانین همیشه به یک شکل نیستند – آنچه را می خواستی انجام داده ای. من در زمان خودم نمی توانستم چنین کنم، اما تو از پس من آمدی. بگو!
گفتم و او گوش فرا داد. پس از آن دوست داشتم تا به گوش مردم هم برسانم ولی پدر طریق دیگری را نشانم داد. او گفت، “ حقیقت آهوی تیزپایی است که شکارش دشوار است، اگر مقدار زیادی از حقیقت را فروبلعی شاید باعث مرگ تو شود. باطل نبوده است که پدران ما اماکن مرده را ممنوعه اعلام کرده اند.” حق با او بود – بهتر است که حقیقت ذره ذره وارد شود. کاهن بودن این را به من آموخته است. شاید، در ایام قدیم، مردمان دانش را یکجا و بیدرنگ بلعیده اند.
درباره نویسنده
استیفن وینسنت بنت، نویسنده و شاعر امریکایی، در ۲۲ جولای ۱۸۹۸ در پنسیلوانیا به دنیا آمد. بیشتر شهرت بنت به خاطر کتاب “بدن جان براونگ است که در سال ۱۹۲۸ منتشر کرد. بنت در سال ۱۹۲۹ و ۱۹۴۴ جایزهی پولیتزر را از آن خود کرد. او در ۱۹۴۳ در سن ۴۴ سالگی درگذشت.