بوف کور/ داستان ایرانی:
صبح که آفتاب زد سایه اسفندیار از صخره ها پایین آمد و روی زمین پهن شد و تا نزدیکی های روستا رفت. اسفندیار بالای صخره های “زنیل” نشسته بود و به درخت هایی خیره شده بود که آن پایین باد گیسو هایشان را این ور و آن ور می افشاند و تن برهنه شان را می رقصاند. درست مثل زری که وقتی می رقصید گیسوانش را روی تنش می پاشید و باز بالای سرش گردشان میکرد.
پاهای اسفندیار تاول زده و کم کم به خون نشسته بود. اسفندیار تمام روز با زنجیرهایی که به پاهایش بسته شده بود ور میرفت. گاهی که خسته میشد می نشست و به روزهایی فکر می کرد که بادهای خنک پیش از باران حالش را جا آورده و کم کم بوی خاک نم خورده جادوی زندگی را به اندام های بی رمقش ریخته بود. اما این بار مجبور بود جور دیگی با زندگی اش تا کند. بلند شد و تا آنجاکه زنجیر پایش اجازه میداد به کناره صخره ای که رویش ایستاده بود آمد و سعی کرد بوی خاک نم خورده را به اندامهای بی رمقش برساند. نفس عمیقی کشید، به تک و توک درختهایی که تاج بلندشان به زور عمق دره را طی کرده بود و تا نزدیکیهای صخره و درست زیر دیدرس او آمده بود نگاهی کرد. از دور “چشمه سیاوش” را دید که زنها دورش حلقه زده و مشغول شستن ظرف ها و لباسهایشان بودند. به نظرش رسید زری هم آنجا باشد، آهی کشید و به سمت صخره روبه رویی اش که میخ زنجیرها در شیارهای آن فرو رفته بود برگشت. میخها را با دودست گرفت و محکم کشید اما اینکار بیشتر خسته و رنجورش کرد.
آفتاب “زنیل” کم کم بالا می آمد و سایه اسفندیار از روستا برمی گشت. همیشه همین وقت روز اسفندیار را میدیدی که بیل به دوش گرفته و از کنار”چشمه سیاوش” می گذشت، آبی به صورتش می زد هیاهوی روستا را گوش می داد که پایین دست چشمه ایستاده و گله ها و دسته های دهقانانش را راهی میکند تا بروند و شب خسته تر به آغوشش بازگردند و دوباره اینهمه سروصدا بخوابد. بلند میشد و خودش هم راهی زمینهای اربابی می شد که دیگر سالها بود اربابی نبودند.
آفتاب که می نشست اسفندیار سراپا خاک آلود تا لب چشمه می آمد اما کمی دورتر می ایستاد و زری را تماشا میکرد که میان همسالیهایش نشسته و لباس های چرک را توی لگن آب چنگ می زند. زری از شرم سرش را بالا نمی گرفت؛ آهسته و درحالیکه گوشه روسری اش را لای دندان گرفته بود سلام می داد و باز شروع می کرد به چنگ زدن. دو بلور از یقه بلوز صورتی و منجق دوزی می رقصیدند و گاه سرک می کشیدند، اسفندیار برمی گشت و کمی آنطرف تر منتظر می شد تا کار دخترها تمام شود.
اسفندیار زری را خواست و زری با اجازه پدرش رفت که باقی عمرش را در خانه اسفندیار لباس ها را چنگ بزند و با هر عبور دستهای شوهر از میان گیسوانش احساس خوشبختی کند. اسفندیار همیشه دلش می خواست بتواند حرف بزند و به زری بگوید چقدر دوستش دارد، بگوید به خاطر اوست که زندگی میکند و بگوید، و بگوید؛ اما حتا وقتی زری را به خانه خودش آورد این حرفها مثل همه حرفهای همه روزهایش نگفته ماند. تمام زندگی اسفندیار نگاه هایش بود و حرکاتی که گاه از روی ناچاری به دست و چهره اش میداد تا چیزی را به کسی بفهماند.
زری شروع به رقصیدن کرد، باد توی کوچه می پیچید و کسی را صدا می زد. موهای زری روی شانه هایش ریخته بود و با هر تکانی که به خودش می داد این سو و آن سو می رفت. ابرها کم کم آسمان پشت پنجره را گرفتند. دامن پرچین زری می چرخید و بالا می آمد. اسفندیار نگاهش را از روی پاهای زری برداشت و کوچه را تماشا کرد که داشت از سایه های پشت پنجره پر می شد… ابرها نعره می کشیدند و به هم می پیچیدند. نگاه اسفندیار به دو ابری افتاد که شمشیر کشیده بودند و به سوی پنجره هجوم می آوردند. دوید و پرده ها را کشید. زری از اینکه می خواهند او را از چنگ اسفندیار در بیاورند بی خبر بود و مدام می رقصید. صدای خنده هایش اتاق را پر کرده بود. زری را که روی تابوت گذاشتند و بردند هم هنوز اتاق از صدای زری پر بود.
پدر زری از وسط جمع برگشت، نگاهی به اتاق و اسفندیار که وسط اتاق چمباتمه زده بود انداخت، از لابه لای جمعیت خیز برداشت و خودش را به گلوی اسفندیار رساند، خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. سیل سیاه جمعیت دو شاخه شد؛ شاخه ای زری را برد و شاخه دیگر به اتاق بازگشت تا اسفندیار را از زیر هیکل پیرمرد بیرون بیاورد.
آفتاب تا وسط آسمان رسیده بود و تمام آتشش را روی اسفندیار می ریخت. کمی آنطرف تر درختچه ای داشت لابه لای صخره ها ریشه می دواند و خودش را به آرامی بالا می کشید، اسفندیار تنش را روی صخره های داغ کشید و خودش را به سایه درختچه رساند. سایه صورت اسفندیار را پوشاند اما نتوانست همه هیکل او را جا بدهد، اسفندیار پاهایش را دراز کرد و از دریچه های ریز و درشت سایبانش به آسمان خیره شد. بوته بوی زری را نمی داد و پر بود از خارهایی که آسمان را تکه تکه کرده بودند. اسفندیار تمام تلاشش را کرد تا بتواند زیر این آسمان پاره پاره زمانی را تصور کند که زری کنار جوی آب نشسته و لباس ها را چنگ می زند… زری گوشه روسری اش را لای دندانهایش گرفت و سلام داد. اسفندیار نتوانست جواب سلامش را بدهد، سری تکان داد و نشست. دست و رویش را شست و پاشد که برود. دو بلور همچنان می رقصیدند.
آفتاب تمام آتشش را بر تن اسفندیار می ریخت. اسفندیار کنار تنور نشسته بود و به آتشی که زری به تنور انداخته بود نگاه می کرد. زری تشت خمیر را آورد و گوشه ای گذاشت، بساط کوچکش را پهن کرد و مشتی آرد توی سفره ریختف لبخندی به او زد و دستش را گرفت. اسفندیار دوباره خشکش زده بود، مجسمه شده بود، آتش زری جادویش کرده بود. “طلسم من دست توست زری آخر چطور بگویم؟ کاش میدانستی طلسم من دست توست.” زری هیچوقت نتوانسته بود این حال او را بفهمد؛ سفره را جمع کرد و کنار تشت گذاشت. دسته ای هیزم آورد و داخل تنور ریخت. شوهرش همانطور نشسته بود. زری شروع کرد به رقصیدن. دامنش چین برمی داشت و بالا می رفت. دستهایش همچون بالهای پرنده ای که می خواهد پرواز را بیاموزد باز می شد و دوباره به سمت تنش باز میگشت.
شعله ها بالا می آمدند و دست ها کوچکشان را تا لبه های دامن زری دراز میکردند. اسفندیار نگران شعله ها و زری بود. شعله ها داخل تنور نمی توانستند خوب برقصند، زری همچنان می چرخید و موهایش را روی شانه هایش می ریخت. شعله ای از تنور خیز برداشت و آمد که زری را با خودش ببرد اما دستش نرسید. دلشوره از دل اسفندیار تنوره می کشید و بیرون می زد. شعله داخل تنور برگشت، نگاهی به زری انداخت و دوباره بیرون پرید. اسفندیار زودتر از جایش بلند شد و پرید که زری را بگیرد. زری با شعله داخل تنور رفت.
اسفندیار نمی توانست حرف بزند، نمی توانست فریاد بکشد… نمی توانست همسایه هایی که سررسیدند را قانع کند که زری را شعله ها بردند.
وقتی همسایه ها رسیدند زری سوخته بود. از گیسوی بلند و دامن پر چینش فقط تصویری گنگ در لابه لای خاطرات مردش مانده بود. همه اسفندیار را عامل مرگ زری می دانستند.
- گنگ خدازده! چطور دلت آمد؟بیچاره دختره! بیچاره پدرش!
- تو اگر انسان بودی خدا یک تکه زبان توی دهنت می گذاشت، حیف زری… حیف این دختر که به تو دادنش!
- آدمکش! تف… خجالت نمی کشی؟ مگر من چه بدی به تو کرده بودم؟ مگر زری چه بدی کرده بود؟وقتی آمدی خواستگاریش…آخ! کاش مرده بودم زری! ای خدا! ببینید چه بلایی سر زریم آوردم؟ آی مردم…!
- باید به سزای کارش برسه…!
اسفندیار همینطور به دستهایی خیره شده بود که زری را توی پتو پیچیدند و با خود بردند. اشک از دو سوی گونه هایش راه گرفته بود و می یخت.
هوای شب سرد شده بود و باد از سمت ده می آمد. کم کم دو تکه ابر توی آسمان شروع به رقصیدن کردند، ستاره ها پشت سرهم توی ابرها فرو می رفتند. اسفندیار بالای صخره نشسته بود. تمام روز زنجیرش را به صخره ها کوبیده بود و حالا خسته تر از همیشه نشسته بود و ابرها را تماشا می کرد. دوتکه ابر را دید که به هم آویختند. صدای جیغ زنی از ابرها پایین ریخت. گیسوی گر گرفته اش برقی شد و آسمان را برای لحظه ای روشن کرد. باران نم نم می بارید واسفندیار دلش آشوب می شد، نگرانی از دل اسفندیار تنوره می زد و بالا می آمد. ابرها دوباره شروع کردند به رقصیدن. زری موهای گر گرفته اش را تا زمین می آویخت. اسفندیار از جایش بلند شد. ابرها به هم خوردند و گیسوی زری تا نزدیک اسفندیار آمد، اسفندیار دستش را برد تا موهای زنش را بگیرد اما نرسید. باد توی دره ها و صخره ها می پیچید و بوی زری را با خودش می آورد. باران تندتر از قبل می ریخت. زری توی آسمان چرخی زد و دوباره بازگشت. اسفندیار دلش می خواست پرواز کند و خودش را زیر گیسوی زری رها کند. زری نگاهی به شوهرش انداخت و خنده ای زد. گیسوی بلند و گر گرفته اش دوباره توی صورت اسفندیار ریخت. اسفندیار کمی جلوتر رفت و دستش را دراز کرد. باز هم زری چرخی زد و گیسویش را جمع کرد، رفت آن طرف آسمان و دوباره بازگشت؛ اسفندیار دلش می خواست پرواز کند. از اینکه نتوانسته بودگیسوی زری را بگیرد از خودش بدش می آمد، زری به او خندید و گیسویش را برایش فرستاد، اسفندیار پرید و زنجیر پاره شد.
صبح وقتی آفتاب زد اسفندیار از صخره ها پایین آمده بود و روی زمین پهن شده بود. دو جوی خون از دو سمت بدنش جاری شده بود و داشت به طرف روستا می رفت…
معرفی نویسنده:
مهدی کرانی متولد ۱۳۶۴، کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی است. او داستانهای خود را از سال ۱۳۸۳ در مطبوعات ادبی کشور به چاپ رسانده است.