هوالودود

نویسنده

» داستان برگزیده‌ی هفته

بوف کور/ داستان ایرانی – علی‌رضا لطفی:

 تقدیم به سیده اعظم جعفری رستگار

 

گویا زمان ما را به مرگ فرا می‌خواند. در این میان شازده‌کوچولوهایی هم هستند که در هر غروب، دلتنگ، و تنها در جست‌وجوی اخترک خود هستند، و به گل سرخی فکر می‌کنند که اهلی‌اش کرده‌اند. ما با آرزوهایی بزرگ می‌شویم که متعلق به گذشته است. گویا آن دوران را بیشتــر دوست می‌داشتیم، و با همه‌ی سوال‌های بی‌جوابش که برای ما وجود دارد.

پیامک‌های داوود نصفه و نیمه به دستم رسید. می‌خواست خودش را بکشد. نوشته بود: جیرجیرک‌ها ایلام را محاصره کرده‌اند. بخت دخترها آورده انگار. فکر کن. حتا بتهوون هم با این همه جیرجیرک به هیچ جا نمی‌رسید. بعد هم درباره‌ی بیماری گوزن زرد ایرانی نوشته بود وکمیابی یک نوع درخت سرخ‌دار توی گلستان.

 خواب‌آلود در جوابش چیزهایی نوشتم. دست‌هایم را با گلنار شستم و مسواک زدم. از همان اول فکر همه چیز را کرده بودم. قبل از آن که پنجره را ببندم به آپارتمان‌ها نگاه کردم. به پدرم گفتم: “من کمی کار دارم. توبرو.” روی کاناپه نشستم و دست‌نوشته‌هایم را از روی عسلی برداشتم. دوباره همه چیز را مرور می‌کردم. وقتی به “خب، آخرش چی می‌شود؟” رسیدم، دیدم که همان ذهن عاشقانه – ایده‌آلیستی پدرم را دنبال می‌کنم، دم قسط… ازهمان اول گفته بودم شرط بدون شرط. کم کم کار بالا گرفته بود و رسیده بود این‌جا. در، با صدای تقه‌ای باز شد. پدرم ماشین را بیرون آورد و در پارکینگ را بست. دور زد و رفت. سرم را بلندکردم. یک تکه یخ را انداختم توی لیوان. یخ‌ها به مرورآب می‌شدند. به نظرم تاسف‌بار بود. البته به چیزی بیشتر از انجماد تعلق داشت. لایه‌های نازکی که آرام از روی هم برداشته می‌شدند. این وسط چیز مرموزانه‌ای داشت اتفاق می‌افتاد.

به آرش زنگ زدم. از همان پشت گوشی، فندکش را روشن کرد و گفت: “آره. می‌خوام فیلم‌برداری کنم.”

گفتم: “بیا با هم حرف می‌زنیم.”

نفس عمیقی کشیدم. پرسیدم: “کجا ببینم‌ات؟”

فکری کرد و گفت: “خیلی خب، باشه. یه ساعت دیگه، یادبود عین‌القضات.”

تلفن را قطع کردم. حس خوبی نداشتم. آب سرد را خوردم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. دکوری آلبالویی رنگ پشت سرم بود و سمت راستش، طاق ضربی. قلبم آرام می‌زد. بدنم خیس عرق بود . به همه‌ی چیزهایی که پشت سرم بودند، نگاه کردم. تمام چیزهایی که می‌توانست پشت سرم باشد - یک سری قرارهای نامحدود- رویا…

روزنامه‌ی شرق را از کنار پله برداشتم. پدرم گوشه‌ی روزنامه نوشته بود: دو قالب پنیر، یک بسته نان. مادرت کار داشت. فکرکنم برگرداندنش بازپروری. می‌بینم‌ات. مراقب خودت باش!

 از علی یک قوطی کرم گرفتم و رو به روی کولرش وایستادم.

علی گفت: “مجانی؟”

گفتم: “ماهیانه حساب می‌کنم.”

“پکری!”

گفتم: “بازسردرد گرفتم. این کرم‌ها روباید بیاندازی سطل آشغال، درست عین روزنامه‌ی شرق. “

 علی رفت ته مغازه وبسته‌ای قهوه‌ای- که به نظرم آرایشی بود - برداشت وبه خانم چادری داد. “سطل آشغال اون بیرونه. همه‌ی سردرهات هم به خاطر سطل آشغاله. ببین! اون سطل آشغال شهرداری یه. اون وقت تو همه‌ی زندگی ت رو یه سطل آشغال بزرگ کردی. اصلا کارخوبی کردی . به کسی چه که دوست داشته باشی همه‌ی سیستم ات یه سطل آشغال بزرگ باشه یا نه. “

 گفتم: “آخ خ علی! تو به مردم حساسیت داری. ازاون پری‌های نااازی که عشق‌اش کشیده بدونه آدم‌ها چه غلطی می‌کنن. یه جورهایی ته حساب، کتاب ومعرفتی. پری مهربون! می‌خوای بدونی چی دوست داری؟ دوست داری پرویز پرستویی روببینی که روی سطل آشغال نشسته وچیزبرگر گاز می‌زنه.”

 علی خندیدودخل راواکرد. “برای همین حرف هاته که دوستت دارم. “

 گفتم: “این کرم رو بزنم صورت ام می‌شم مث اون دلقک. پری مهربون ودلقک کنارهمدیگه… آخ خ خ! بوی مادرم رو می‌ده. ” ودرکرم رابستم.

 علی زیرچشمی نگاهم کرد. آرام رفت درمغازه وبه آن طرف خیابان، به سطل آشغال شهرداری، نگاه کرد . گذاشتم توی حال خودش باشد. یک تاکسی گرفتم ورفتم طرف بنای یادبودعین القضات. هوا بدجوری داغ بودوکم کم داشت دیر می‌شد.

 آرش برایم زنگ زد. رد تماس دادم. دوباره زنگ زد.

 گفتم: “چه خبرته؟ ازدیوارمردم که نکشیدم بالا.”

 نرگس خانم بود؛ مادرآرش. یک لحظه دست وپایم راگم کردم. داشت گریه می‌کرد.

 گفت: “چه بلایی سرآرش من اومده؟ چرامریم جواب ام رو نمی‌ده. مگه تو بهترین دوست آرش نیستی؟ “

 گفتم: “چیزی نشده نرگس خانوم. خیالتون راحت…”

 -“چی می‌گی؟ خدایا! خودت به دادم برس. آرش من تا خود صبح نخوابید. فقط پشت هم سیگاردود می‌کرد. تاصبح نشسته بودروی صندلی وزل زده بودبه صفحه‌ی کامپیوترش. صندلی ش روبرگردوندم، ولی اصلا من روندید. نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده. “

 -“هذیان‌های جوانی یه نرگس خانوم. یه کم دماغ ش باد داره… به نظرمن، یه چسب بزنیم دماغ ش؛ خوب خوب می‌شه. صددرصدتضمینی! “

 نفهمیدم چه حالی پیداکرد و احتمالایک لحظه دهان‌اش وامانده بود و گوشی را آورده بود پایین. یک دماغ سربالای مامانی با برچسب استاندارد، و جمله‌ای شبیه به این: لطفا دست نزنید. خیلی زود وحشی می‌شود. چندمتر پایین تر از امامزاده عبدا… تصادفی خیابان را بند آورده بو د. راننده پیچید و از یکی از کوچه ها پایین رفت، همان کوچه‌ای که می‌رسید به سازمان تبلیغات اسلامی.

 نرگس خانم نفس عمیقی کشید. “با آرش من حرف بزن. آروم‌اش کن. نمی‌دونم چه طوری. ای وای! آخه این چه بختکی بودافتادسرزندگی ما.”

 گفتم: “ببخشید نرگس خانوم. الان که با شما حرف می‌زنم یه تاکسی من رو کرایه کرده. خب، دیگه باید کلی بگردی تا یه تاکسی نارنجی پیداکنی. فقط آدم‌های کرایه‌ای پیدا می‌شن؛ حالا می‌خوادیه دلقک باشه، یایه پری مهربون. دودستی چسبیدیم تاخودمون روکرایه بدیم. امامن دنبال یه فرصت ام… دل ام می‌خواد یه تاکسی نارنجی پیداکنم وبگم من روتااون جایی که دوست داری ببر. “

 نرگس خانم بریده بریده چیزهایی گفت وتلفن راقطع کرد. انگارناامید شده بود. ازتاکسی پیاده شدم. دم دستی کرایه‌ام رادادم وازبلواررفتم به طرف یادبود عین القضات. آرش جلوی دروایستاده بودوتندتنددردفترچه‌اش چیزهایی می‌نوشت.

 آرش گفت: “چی می‌شداگه تومرده به دنیا می‌اومدی؟”

 گفتم: “خیلی بی معرفتی! اصلا قبول نیست. فرض کن من مرده به دنیا می‌اومدم؛ چی به تو اضافه می‌شد؟”

 -“جدی می‌پرسم. چی می‌شداگه تومرده به دنیا می‌اومدی؟”

 گفتم: “خب، احتمالا یه جوردیگه به دنیا می‌اومدم. حال چی شده به این فکرافتادی؟ “

 آرش دوربین‌اش راروشن کردوروی بنای یادبودعین القضات متمرکزشد. سرش راعقب آورد. سیگاری آتش زدوزاویه‌ی دوربین راتنظیم کرد. بالاترازبنای سیاه وسفیدپوش آسمان یک دست آبی بود؛ اتمسفری آبی رنگ.

 آرش گفت: “ می‌خوام یه متن بنویسی. “

 -“چه متنی؟ تاریخی باشه درباره‌ی عین القضات؟ “

 -“نه. یه متن درباره‌ی بچه‌هایی که مرده به دنیااومدن واین جاخاک شده ن. “

 گفتم: “این که خیلی نامردی یه”

 آرش گفت: “آره. سقط جنین بدترهم هست؛ یه عوضی کامل! بادست‌های مامانی محبوبه خانوم. »

 گفتم: “اومده بودم درباره‌ی مریم حرف بزنم. “

 آرش گفت: “نمی‌توونی.”

 -“خودت نمی‌توونی… این قدرهم بچه بازی درنیار.”

 آرش پکی به سیگارش زد. گفت: “چراحالیت نیست؟ بچه‌هایی که مرده به دنیااومدن! دخترهاوپسرهای مرده… این جاهمه چی پیدا می‌شه. فقط آیداازدست‌اش قسردررفت. “

 -“آیدا؟ آیدادیگه کیه؟ “

 آرش گفت: “نمی‌شناسم اش. اون هم که آیدارو می‌شناسن نمی‌خوان درباره‌اش حرف بزنن… خب، تو باید آیدابشی؛ همون بچه‌ای که ازمرده به دنیااومدن قسردررفت. یه متن آیدایی شسته رفته. “

 چشم‌های ام رابستم. داغی خورشید پشت پلک‌هایم می‌نشست وبا صدا موتورماشین‌ها قاطی می‌شد. متن هولناکی بود. آن جا، درسرزمین آیدایی آدم‌ها کج وماوج می‌شدند.

 آرش دست ام راگرفت وگفت: “آروم باش. درست‌اش می‌کنیم. “

 -“آره. خوب گازش روگرفتی وعین خیالت نیست. آیدا رو شطرنجی می‌کنی، اون هم تعریف می‌کنه چه طور ازمرده به دنیا اومدن قسردر رفته. همه تو کف آیدای شطرنجی شده می‌رن؛ بیخ تابیخ یه قسری… ببین، این هم عین القضات. به نظرمن که زیاده روی می‌کنیم. “

 آرش دودسیگارش رابیرون داد: “آیدای شطرنجی… ایده‌ی جالبی یه. شطرنجی ها رو رنگیش می‌کنیم. مث یه تابلوکه رنگ هاش طبق یه قانون ریاضی پس وپیش می‌شن وکلمات از اون رد می‌شن. عوضی! انگار دارم خواب می‌بینم. “

 گفتم: “آرش، عزیزمن، بادیدن آیدای شطرنجی چه حالی به تو دست می‌ده؟ (لطفابه زیرنویس توجه کنید.) اون زیرنویس اسم‌اش آیداست.”

 آرش سعی کردحرفش را به من بفهماند. “اون- زیر- نویس- جزیی-از- متنه. آیدای- شطرنجی- جزیی-از- متنه.”

 آرش لبخندزنان نگاهم کردوگفت برویم داخل. معلوم بودکه آیدای شطرنجی ذوق زده‌اش کرده. پایه‌های دوربین راجمع کردوراه افتادیم. هنوزچندقدم داخل حیاط نشده بودیم که آرش وایستادوباحرکت گردن‌اش به این طرف آن طرف کف پوش اشاره کرد.

 -” می‌بینی؟ همه‌اش یه زنجیره است، یه شبکه‌ی به قول تو شطرنجی. حالاچی کار می‌کنی؟ “

 -“چی رو چی کار می‌کنم؟”

 -“وااای! ازدست تو… بگم غلط کرده م خوبه؟ “

 گفتم: “آرش جون ، سیم کشی هام قاطی شده. دیگه حتا نمی‌فهمم غلط کرده م یعنی چی. می‌دونی چی کار می‌کنم؟ من ازمریم حرف می‌زنم وتوگوش می‌دی. “

 آرش گفت: “بله، حالا ازهمه‌ی شما عزیزان دعوت می‌کنم به صحبت‌های انجمن آدم فروش‌ها توجه کنین. توی این برنامه محبوبه خانوم چند الگوی غیر قانونی سقط جنین رو تشریح می‌کنه.”

 گفتم: “این یه تصفیه حسابه دیگه؟ باشه؛ جهنم وضرر. گوش می‌دم. “

آرش نفس بلندی کشید. سرش رابلندکردوگفت: “لااقل ازمرده هاخجالت بکش. مادربزرگ عوضی ندیده بودم. ” وپایه‌های دوربین ودوربین‌اش را داد دست ام. درکیوسک اطلاعات دونفرداشتنند باهم حرف می‌زدند. آرش کارت دانشجویی‌اش رادرآوردوبه یکی از مردها داد. مردسرش ر ابلند کرد وآن یکی به مانگاه کرد.

 آرش گفت: “ما می‌خوایم یه مستندتهیه کنیم. این هم نامه‌ی دانشگاه خدمت تون. “

 نامه را به مردی که سرش رابلندکرده بودداد.

 مردی که سرش رابلندکرده بودگفت: “مجوزتون؟ “

 آرش ماندچه بگوید.

 گفتم: “اومدیم خدمت شما تا ازخودتون اجازه بگیریم. “

 مردی که به مانگاه می‌کردگفت: “نیستن. مسئول هاش نیستن. “

 گفتم: “بفرما! نیستن. حتا محبوبه خانم تو هم نیست. “

“می‌شه لطفا ساکت شی.”

 گفتم: “من معذرت می‌خوام. من ازهمه تون معذرت می‌خوام که حرف می‌زنم. ازهمه‌ی اون‌هایی که نیستن معذرت می‌خوام . حرف زدن؛ چه رفع تکلیفی! ؟ بیایه کم بخندیم. مسئول هاش که نیستن. یه مجوزبرای خندیدن می‌خوایم. یه مجوز برای یه متن آیدایی… خب، همه‌ی اون‌هایی که آیدارو می‌شناسن نمی‌خوان درباره ش حرف بزنن، نمی‌خوان درباره‌ی مریم حرف بزنن. آخ که نیستن. مسئول هاش نیستن. همه چی ازقبل هماهنگ شده، غیرازمن که انگارچیزتشریف دارم.”

 آرش بدون این که چیزی بگوید باخِرخِرازپله‌ها پایین آمدوبه گوشه‌ی دیوارتکیه داد. دست‌اش را روی لاله‌ی گوش‌اش کشید. زیرلب چیزی گفت وروبه من کرد، دوربین رااز دست ام گرفت وتوی کیف‌اش گذاشت، بعد هم آرام آمدیم بیرون.

 آرش گفت: “چیزی می‌خوری؟”

 نمی‌خوردم. فقط باآرش رفتم تاازهمین مزخرف‌ها بخورد. دل ام برای آرش می‌سوخت. تصمیم جدی گرفته بود تا خودش را خفه کند. آن وقت یادم آمد که دل سوزی اصلا به امثال ما نمی‌آید. دل سوزی دلقک‌ها فقط دل سوزی نیست. چیزی هم درآن پشت وجو دداردکه درست نمی‌شناس‌اش. همه از یک صنف هستیم؛ پری مهربان باشیم یا دلقک.

 آرش گفت: “بالاخره چی بگیرم برات؟ “

 گفتم: “یه بسته سیگار. “

 آرش لبخند زد. “خوشم می‌یاد که بعضی وقت هاخیلی عوضی تشریف داری. “

 -“که چی… آخ! شیرجه توی توهم، تموم دنیایی که اطراف مون درست کردیم. به آژانس نامریی ماخوش اومدی. این جا می‌توونی با توهم باازی کنی. می‌تونی بااادش کنی. بفرستی ش هوا… به سلامتی توهم! به سلامتی عزیزعاشقی که دنبالش ایم. “

 آرش نگاهم کرد. پاکت سیگاررا داد دستم . گفت: “به سلامتی آیدا.”

 گفتم: “حالا که مسئول هاش نیستن، لااقل برم به کلاس آخرم برسم. راستی، فردا نزدیک ظهر دانشگاه بیا دنبال ام .”

 آرش که دوباره مشغول خوردن شده بود، سرش را تکان داد و دست‌اش را به نشانه‌ی خداحافظی بلند کرد. برای اطمینان خودم هم یک نخ سیگارگرفتم وآن وقت به جای دانشگاه، راه افتادم به طرف بازپروری. می‌دانستم که مادرم دراین مواقع-دربازپروری- ترجیح می‌دهد تنها باشد. تنهایی محصول اجتماع، محصول ذات آدم‌ها، و محصول غار حرا بود.