داستان♦ هزار و یک شب

نویسنده

رمان چهره پنهان عشق نوشته سیامک گلشیری به زودی توسط انتشارات مروارید چاپخش خواهد شد. دو فصل ‏اول این رمان هدیه نویسنده است به خوانندگان روز.‏

سیامک گلشیری فعالیت ادبی اش را از سال 1370 آغاز کرد. در 1377 اولین مجموعه داستانش با عنوان از ‏عشق و مرگ منتشر شد. اما اولین رمانش- پاییز لعیا- از سوی وزارت ارشاد غیر قابل چاپ اعلام شد. بعد از ‏انتشار مجموعه داستان دیگری به نام همسران، سرانجام در سال 1379 اولین رمانش به نام کابوس انتشار یافت. ‏او تا امروز سه رمان دیگر به نام های شب طولانی، مهمانی تلخ، نفرین شدگان و سه مجموعه داستان کوتاه به نام ‏های با لبان بسته، عنکبوت، من عاشق آدم های پولدارم منتشر کرده که با استقبال کتاب خوان ها روبرو شده است. ‏بیشتر داستانهای گلشیری در ایران معاصر و به ویژه تهران معاصر اتفاق می افتند و با نگاه کاملا رئالیستی به ‏انسان معاصر و رابطه اش با جامعه معاصر می پردازند. ‏

golshirib.jpg


‏ دو فصل اول ر مان د رحال انتشار سیامک گلشیری

‎ ‎چهره پنهان‌ عشق‌‏‎ ‎

خواب‌ و بیدار بودم‌ که‌ تلفن‌ زنگ‌ زد. سه‌ چهار بار زنگ‌ خورد تا چشم‌هایم‌ را باز کردم‌ و به‌ پهلو غلت‌ زدم‌. توی‌ ‏تاریکی‌ چشمم‌ به ‌ساعت‌ گرد روی‌ میز پاتختی‌ افتاد. خودش‌ بود که‌ داشت‌ زنگ‌ می‌زد. ول‌کن‌ هم‌ نبود. می‌دانست‌ ‏خانه‌ام‌ و می‌دانست‌ روی‌ تخت‌، کنار تلفن‌، دراز کشیده‌ام‌ و خیره‌ شده‌ام‌ به‌ گوشی‌ سیاه‌رنگ‌ تلفن‌. همة‌ اینها را ‏می‌دانست‌. چشم‌هایم‌ را بستم‌ و گوشم‌ را چسباندم‌ به‌ بالش‌. تلفن ‌چندتا زنگ‌ دیگر هم‌ زد و قطع‌ شد. به‌ خودم‌ گفتم‌ ‏کاش‌ همان‌ دیشب‌، وقتی‌ از خانه‌اش‌ آمدم‌ بیرون‌، گورم‌ را گم‌ کرده‌ بودم‌ و یکراست‌ رفته ‌بودم‌ شمال‌؛ یا لااقل‌ ‏می‌آمدم‌ توی‌ خانه‌، وسایلم‌ را جمع‌ می‌کردم‌ و یک‌ هفته‌ دو هفته‌ای‌، هر چقدر که‌ می‌شد، از اینجا می‌رفتم‌. فرقی ‏‏‌نمی‌کرد کجا، فقط می‌رفتم‌. چالوس‌ یا رامسر، فرقی‌ نمی‌کرد. بعد فکر کردم‌ حالا هم‌ دیر نشده‌؛ بلند شوم‌، ساکم‌ را ‏جمع‌ کنم‌ و بزنم‌ بیرون‌. همه‌چیز را هم‌ می‌سپردم‌ به‌ سهراب‌ و گل‌مریم‌. اگر همان‌ موقع‌ راه ‌می‌افتادم‌، ساعت‌ ده‌، ‏شاید هم‌ یازده‌ چالوس‌ بودم‌. تا فردا صبح‌ هتل‌گلسار می‌ماندم‌ و بعد می‌رفتم‌ رامسر.‏

چشم‌هایم‌ را باز کردم‌. خیره‌ شده‌ بودم‌ به‌ سقف‌ که‌ صدای‌ پارس ‌سگی‌ را شنیدم‌. سگ‌ آقای‌ خاقانی‌ بود. مطمئن‌ ‏بودم‌. یک‌ لحظه‌ با خودم‌ فکر کردم‌ بلند شوم‌ و تا آقای‌ خاقانی‌ نرفته‌ بیرون‌، خودم‌ را به‌ او برسانم‌ و مثل‌ آن‌ وقت‌ها، ‏بزنیم‌ به‌ کوه‌ و تا چشمة‌ نزدیک‌ کافة‌ کسرا بالا برویم‌. سرم‌ را از روی‌ بالش‌ بلند کردم‌. خواستم‌ بلند شوم‌ که‌ فکر ‏کردم‌ نکند برگشته‌ و حالا هم‌ دارد یکراست‌ می‌رود سر میز صبحانه‌. گوش‌هایم‌ را تیز کردم‌. کمی‌ بعد صدای‌ پارس‌ ‏سگ‌ قطع‌ شد؛ با خودم‌ گفتم‌ شاید هم‌ تازه‌ می‌خواهد برود. باز به‌ پهلو غلت‌ زدم‌ و به‌ ساعت‌ نگاه‌ کردم‌. چشمم‌ به‌ ‏گوشی‌ نقره‌ای‌رنگ‌ موبایلم‌ افتاد. حلقة‌ باریک ‌طلا کنارش‌ بود. دستم‌ را آهسته‌ دراز کردم‌ طرفش‌. انگشت‌ وسطم‌ را ‏مقابل‌ حلقه‌، عقب‌ کشیدم‌ و بعد محکم‌ به‌ آن‌ ضربه‌ زدم‌. صدای ‌برخوردش‌ را به‌ دیوار و بعد روی‌ زمین‌ شنیدم‌. ‏چشم‌هایم‌ را بستم‌. هنوز داشتم‌ فکر می‌کردم‌ بلند شوم‌ ساکم‌ را ببندم‌ که‌ خوابم‌ برد و کمی‌ بعد، باز صدای‌ زنگ‌ تلفن‌ ‏بیدارم‌ کرد. گوشم‌ را چسباندم‌ به ‌بالش‌. ضربان‌ قلبم‌ تند شده‌ بود. تلفن‌ همین‌طور داشت‌ زنگ‌ می‌زد. دستم‌ را دراز ‏کردم‌ و گوشی‌ را برداشتم‌. آهسته‌ گفتم‌: «الو!»‏

کسی‌ چیزی‌ نگفت‌، اما داشتم‌ صدای‌ نفس‌های‌ کسی‌ را که ‌آن‌طرف‌ خط بود، می‌شنیدم‌. گفتم‌: «حرف‌ می‌زنی‌ یا ‏گوشی‌ رو بذارم‌؟»‏

‏«چه‌ بداخلاق‌!»‏

حرفی‌ نزدم‌.‏

گفت‌: «پیام‌!»‏

‏«یه‌ ربع‌ پیش‌ تو تلفن‌ کردی‌؟»‏

‏«یه‌ ربع‌ پیش‌ نبود، آقای‌ بدعنق‌. بگو یک‌ ساعت‌ پیش‌.»‏

به‌ ساعت‌ نگاه‌ کردم‌. یک‌ ساعت‌ گذشته‌ بود. تازه‌ متوجه‌ نورخفیفی‌ شدم‌ که‌ از کنار پرده‌ها تو افتاده‌ بود. گفت‌: ‏‏«دیشب‌، بعد ازاینکه‌ رفتی‌، خیلی‌ باهات‌ تماس‌ گرفتم‌. موبایلت‌ خاموش‌ بود.»‏

کنار چشمم‌ را دست‌ کشیدم‌. گفتم‌: «خیلی‌ خسته‌ بودم‌. تا رسیدم‌، گرفتم‌ خوابیدم‌.»‏

‏«بچه‌ها خیلی‌ ازت‌ خوش‌شون‌ اومده‌ بود. همه‌ گفتن‌ خیلی‌ آدم ‌متینی‌یه‌. ولی‌ من‌ بهشون‌ گفتم‌ این‌طوری‌ نبینینش‌. پاش‌ ‏بیفته‌ دست ‌همه‌تونو از پشت‌ می‌بنده‌.» خندید. بعد گفت‌: «می‌دونی‌ الهام ‌یواشکی‌ بهم‌ چی‌ گفت‌؟»‏

‏«چی‌ گفت‌؟»‏

‏«گفت‌ این‌ آدم‌ احتمالا همون‌ کسی‌یه‌ که‌ لیاقت‌تو داره‌.»‏

‏«پس‌ خوش‌ به‌ حال‌ من‌.»‏

‏«خیلی‌ خوشحالم‌ که‌ دوست‌هام‌ ازت‌ خوش‌شون‌ اومده‌.»‏

دست‌ راستم‌ را بردم‌ پشت‌ ساعت‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ چرخاندن ‌عقربه‌هایش‌. رعنا گفت‌: «چرا این‌قدر زود رفتی‌؟»‏

‏«زود نبود.»‏

‏«ساعت‌ ده‌ زود نیست‌؟»‏

‏«خسته‌ بودم‌. گفتم‌ که‌. می‌خواستم‌ بخوابم‌.»‏

‏«تا از خونه‌ دراومدی‌، بهت‌ زنگ‌ زدم‌. همون‌ وقت‌ موبایلت ‌خاموش‌ بود.»‏

هر دو عقربه‌ را گذاشتم‌ روی‌ عدد دوازده‌.‏

گفت‌: «پیام‌!»‏

‏«دارم‌ گوش‌ می‌دم‌.»‏

‏«تو از چیزی‌ ناراحتی‌؟ هان‌؟ چیزی‌ ناراحتت‌ کرده‌؟»‏

‏«ناراحت‌ نیستم‌.»‏

ساعت‌ را برگرداندم‌ طرف‌ دیوار و خودم‌ را بالا کشیدم‌ و سرم‌ را گذاشتم‌ روی‌ میلة آهنی‌ بالای‌ تخت‌. گفت‌: «چرا، ‏من‌ دیگه ‌می‌شناسمت‌. یه‌ چیزی‌ شده‌.»‏

‏«هیچی‌ نشده‌.»‏

باز صدای‌ پارس‌ سگ‌ آقای‌ خاقانی‌ را شنیدم‌. رعنا گفت‌: «من‌ باز باید شروع‌ کنم‌ یه‌ ساعت‌ التماس‌ کنم‌ تا جنابعالی‌ ‏بفرمایین‌ از چی ‌بدتون‌ اومده‌؟»‏

‏«التماس‌ نکن‌، چون‌ از هیچی‌ بدم‌ نیومده‌. فقط دلم‌ می‌خواست ‌برگردم‌ خونه‌، همین‌.»‏

انگار بلند گفته‌ بودم‌. هنوز صدای‌ سگ‌ آقای‌ خاقانی‌ را می‌شنیدم‌. گفتم‌: «دو ساعت‌ دیگه‌ خودم‌ باهات‌ تماس‌ ‏می‌گیرم‌.»‏

حرفی‌ نزد. داشتم‌ صدای‌ نفس‌هایش‌ را می‌شنیدم‌. می‌دانستم ‌تمام‌ شب‌ را نخوابیده‌. از صدای‌ نفس‌هایش‌ پیدا بود، از ‏لحن ‌حرف‌زدنش‌. گفت‌: «ولی‌ من‌ می‌دونم‌ چه‌ت‌ شد. می‌خوای‌ بهت‌ بگم‌؟»‏

‏«هیچیم‌ نشده‌. فقط خسته‌م‌.»‏

‏«تموم‌ این‌ اداها به‌خاطر اینه‌ که‌ من‌ و سامان‌ یه‌خرده‌ با هم‌ شوخی ‌کردیم‌، همین‌. فقط به‌خاطر اینه‌ که‌ یه‌خرده‌ با هم‌ ‏گفتیم‌ و خندیدیم‌. نه‌؟ به‌خاطر همین‌ نیست‌؟ نگو که‌ نیست‌. همون‌ وقت‌ دیدم‌ چشم‌هات ‌زد بیرون‌.»‏

یک‌ لحظه‌ به‌نظرم‌ رسید دکمة‌ پایین‌ صفحه‌ را فشار بدهم‌ و گوشی ‌را پرت‌ کنم‌ طرف‌ دیوار، درست‌ مثل‌ حلقة‌ طلا، ‏اما جلو خودم‌ را گرفتم‌. گفتم‌: «دو ساعت‌ دیگه‌ خودم‌ باهات‌ تماس‌ می‌گیرم‌.»‏

‏«نه‌، همین‌ الان‌ باید بگی‌. به‌خاطر همین‌ نبود؟»‏

خودم‌ را بالاتر کشیدم‌ و پشت‌ سرم‌ را گذاشتم‌ به‌ دیوار. چشمم‌ به ‌حلقة طلا افتاد که‌ کنار پردة‌ آبی‌رنگ‌ افتاده‌ بود. ‏گفت‌: «پیام‌!»‏

آهسته‌ گفتم‌: «تو اون‌ دختره‌ رو تو کلاس‌ یادته‌، همون‌ که‌ همیشه‌ جلو می‌نشست‌ و صورتش‌ سرخ‌ بود؟ جای‌ چندتا ‏جوش‌ هم‌ رو گونه‌هاش‌ بود؟»‏

‏«کدوم‌ دختره‌؟»‏

‏«چه‌ می‌دونم‌. همون‌ که‌ تو یه‌ آموزشگاه‌ زبان‌، انگلیسی‌ درس ‌می‌داد. یه‌ بار هم‌ با خودت‌ دیدمش‌. داشتین‌ تو بوفه‌، ‏نسکافه ‌می‌خوردین‌.»‏

هنوز داشت‌ فکر می‌کرد. گفتم‌: «خیلی‌ وقتها یه‌ کفش‌ اسپرت‌ سفید پاش‌ می‌کرد.»‏

گفت‌: «محبوبه‌؟»‏

‏«آره‌، همون‌. می‌دونستی‌ من‌ و اون‌ چند بار تو اون‌ رستوران‌ سر خیابون‌ دانشگاه‌ با هم‌ ناهار خورده‌ بودیم‌؟»‏

حرفی‌ نزد. گفتم‌: «الو!» «گوشم‌ با توئه‌.»‏

‏«می‌دونستی‌ یا نه‌؟»‏

‏«هیچوقت‌ بهم‌ نگفته‌ بودی‌.»‏

دوباره‌ صدای‌ پارس‌ سگ‌ را شنیدم‌. شک‌ نداشتم‌ آقای‌ خاقانی ‌توی‌ حیاط است‌. شاید داشت‌ صبحانه‌اش‌ را سر میز ‏آهنی‌ نزدیک ‌استخرشان‌ می‌خورد، کنار زنش‌. گفتم‌: «خیلی‌ چیزهای‌ دیگه‌ رو هم ‌بهت‌ نگفته‌م‌. بهت‌ نگفته‌م‌ که‌ خیلی‌ ‏وقت‌ها بهش‌ فکر می‌کردم‌. وقتی‌ باهاش‌ بودم‌، باعث‌ می‌شد فکر کنم‌ به‌جز اون‌، دیگه‌ هیچی‌ تو این‌ دنیا برام‌ اهمیت‌ ‏نداره‌. باورت‌ می‌شه‌؟ تازه‌ چیزی‌ که‌ اصلا نمی‌دونی‌ اینه ‌که‌ تو همون‌ رستوران‌، درست‌ سر همون‌ میز نزدیک‌ ‏دیوار، همون‌ که ‌تو عاشقش‌ بودی‌، بهم‌ گفت‌ حاضره‌ زنم‌ بشه‌. همون‌جا بهم‌ گفت‌ حاضره‌ قید هر چیزی‌ رو تو این‌ ‏دنیا به‌خاطر من‌ بزنه‌.»‏

حرفی‌ نزد. یک‌ لحظه‌ فکر کردم‌ گوشی‌ را گذاشته‌. گفتم‌: «الو!»‏

هیچ‌ صدای‌ نشنیدم‌، حتی‌ صدای‌ نفس‌هایش‌ را. گفتم‌: «رعنا!»‏

آهسته‌ گفت‌: «دیشب‌ هم‌ به‌ اون‌ فکر می‌کردی‌؟»‏

‏«وقتی‌ از خونه‌تون‌ اومدم‌ بیرون‌، تموم‌ مدت‌ داشتم‌ بهش‌ فکر می‌کردم‌. تموم‌ مدت‌ داشتم‌ به‌ اون‌ موجود کوچولو فکر ‏می‌کردم‌ که‌ با تموم‌ ذرات‌ وجودش‌ عاشقم‌ بود.»‏

‏«پس‌ چرا با همون‌ ازدواج‌ نکردی‌؟»‏

‏«نمی‌دونم‌. فکر می‌کردم‌ بعد یکی‌ از اون‌ بهتر جلوم‌ سبز می‌شه‌.»‏

چیزی‌ نگفت‌. مدتی‌، بی‌ هیچ‌ حرفی‌، گوشی‌ها دست‌مان‌ بود. بعد گفت‌: «قیافه‌ش‌ یادمه‌. خیلی‌ دختر کم‌حرفی‌ بود. ‏پدرمادرش‌ یزدی ‌بودن‌.»‏

‏«خودش‌ هم‌ یزد به‌دنیا اومده‌ بود.»‏

و صدایی‌ شنیدم‌. به‌ نظرم‌ رسید کبریتی‌ روشن‌ کرد. گفتم‌: «دو سه ‌ساعت‌ دیگه‌ باهات‌ تماس‌ می‌گیرم‌.»‏

حرفی‌ نزد. گفتم‌: «رعنا!»‏

‏«هر وقت‌ دوست‌ داشتی‌ تلفن‌ کن‌.»‏

و گوشی‌ را قطع‌ کرد.‏

سرم‌ را گذاشتم‌ روی‌ بالش‌. به‌ گل‌های‌ سفید درشت‌ روی‌ پردة ‌آبی‌رنگ‌ نگاه‌ کردم‌. به‌ حلقة‌ طلا که‌ درست‌ زیر پرده‌ ‏افتاده‌ بود. هنوز صدای‌ پارس‌ سگ‌ آقای‌ خاقانی‌ را می‌شنیدم‌. با خودم‌ گفتم‌ دو سه ‌ساعت‌ وقت‌ دارم‌ تا ساکم‌ را جمع‌ ‏کنم‌ و بزنم‌ بیرون‌. یک‌ ساعتی‌ دراز می‌کشیدم‌ و بعد هر طور بود بلند می‌شدم‌. تا صبحانه‌ام‌ را می‌خوردم‌، سهراب‌ ‏ساکم‌ را جمع‌ می‌کرد. داشتم‌ به‌ هتل‌ گلسار فکر می‌کردم‌. اسم‌ خیابانی‌ که‌ هتل‌ توی‌ آن‌ بود، یادم‌ نمی‌آمد. چشم‌هایم‌ را ‏بستم‌. داشتم‌ به‌ نیمکت‌های‌ قرمزرنگ‌ توی‌ ساحل‌ فکر می‌کردم‌ که‌ خوابم ‌برد. درست‌ یادم‌ نیست‌ چه‌ وقت‌ بود که‌ با ‏صدای‌ فریادی‌ از خواب ‌پریدم‌.‏

انگار توی‌ خواب‌ و بیداری‌ صدای‌ گریة کسی‌ را هم‌ شنیده‌ بودم‌. به‌ صدای‌ بلند گفتم‌: «سهراب‌!»‏

و بلند شدم‌ لب‌ تخت‌ نشستم‌. هوا هنوز کاملا روشن‌ نشده‌ بود. تمام‌ بدنم‌ خیس‌ عرق‌ بود. چشمم‌ به‌ حلقة‌ طلا افتاد که‌ ‏زیر پرده‌ بود. انگار ساعت‌ها از آن‌ تلفن‌ می‌گذشت‌. باز سهراب‌ را صدا زدم‌ و درد خفیفی‌ توی‌ گلویم‌ احساس‌ ‏کردم‌. گوش‌هایم‌ را تیز کردم‌. هیچ‌ صدایی ‌نمی‌آمد، نه‌ صدای‌ گریه‌ و نه‌ صدای‌ دیگری‌. بلند شدم‌ رفتم‌ توی ‌سالن‌. ‏گیج‌ و منگ‌ اطراف‌ را نگاه‌ کردم‌. احساس‌ ضعف‌ می‌کردم‌. رفتم ‌توی‌ آشپزخانه‌. وقتی‌ داشتم‌ لیوان‌ آبی‌ ‏سرمی‌کشیدم‌، چشمم‌ به ‌نوت‌بوک‌ افتاد که‌ روی‌ میز ناهارخوری‌ روشن‌ مانده‌ بود. لیوانم‌ را گذاشتم‌ روی‌ پیشخوان‌ و ‏رفتم‌ کنار میز ناهارخوری‌. نوت‌بوک‌ را خاموش‌ کردم‌ و آهسته‌ بستمش‌. خواستم‌ همان‌جا بنشینم‌ روی ‌صندلی‌ که‌ ‏صدای‌ ناله‌ای‌ شنیدم‌. از بیرون‌ بود، توی‌ حیاط. باعجله ‌رفتم‌ کنار پنجره‌ و پرده‌ را پس‌ زدم‌. چشمم‌ به‌ سهراب‌ افتاد ‏که‌ ژاکت ‌پشمی‌ سورمه‌ای‌رنگ‌ پوشیده‌ بود و داشت‌ می‌رفت‌ طرف‌ در. خواستم‌ پنجره‌ را باز کنم‌، اما دستگیره‌اش‌ ‏تکان‌ نمی‌خورد. انگار به ‌زبانه‌ جوشش‌ داده‌ بودند. محکم‌ زدم‌ به‌ شیشه‌. سهراب‌ داشت ‌همان‌طور می‌رفت‌ طرف‌ ‏در. بلند گفتم‌: «سهراب‌!»‏

دستگیره‌ را با هر دو دست‌ گرفتم‌ و سعی‌ کردم‌ بکشمش‌ پایین‌. صدایی‌ کرد و بالاخره‌ باز شد. پنجره‌ را باز کردم‌. ‏به‌ صدای‌ بلند گفتم‌: «سهراب‌!»‏

کر شده‌ بود. داد زدم‌: «سهراب‌!»‏

بالاخره‌ ایستاد و برگشت‌. هنوز مرا ندیده‌ بود. پرده‌ را زدم‌ کنار و سرم‌ را بردم‌ بیرون‌. گفتم‌: «کجا؟»‏

بلند گفت‌: «الان‌ برمی‌گردم‌.»‏

‏«وایسا کارت‌ دارم‌.»‏

‏«الان‌ برمی‌گردم‌، آقا.»‏

برگشت‌ که‌ برود. بلند گفتم‌: «مگه‌ با تو نیستم‌!»‏

منتظر نشدم‌. پنجره‌ را به‌ هم‌ زدم‌. پالتوام‌ را که‌ روی‌ مبل‌ تک‌نفرة ‌نزدیک‌ دکور بزرگ‌ شیشه‌ای‌ افتاده‌ بود، برداشتم‌. ‏وقتی‌ می‌رفتم ‌سمت‌ در، سوئیچ‌ ماشین‌ را هم‌ از روی‌ پیشخوان‌ برداشتم‌. از پله‌ها که ‌پایین‌ می‌رفتم‌، پالتوام‌ را ‏پوشیدم‌. سهراب‌ ایستاده‌ بود کنار راه ‌ماشین‌رو وسط حیاط و زل‌ زده‌ بود به‌ من‌. وقتی‌ می‌رفتم‌ طرفش‌، متوجه‌ ابر ‏تیره‌ای‌ شدم‌ که‌ تمام‌ آسمان‌ را پوشانده‌ بود. از کنار ماشین ‌رد شدم‌ و یک‌ لحظه‌ تمام‌ تنم‌ از سرما لرزید. دکمه‌های‌ ‏پالتوام‌ را انداختم‌. هنوز کنارش‌ نرسیده‌ بودم‌ که‌ گفتم‌: «کجا می‌خوای‌ بری‌؟»‏

‏«الان‌ برمی‌گردم‌، آقا.»‏

‏«چرا وقتی‌ صدات‌ می‌زنم‌، جواب‌مو نمی‌دی‌؟»‏

‏«نشنیدم‌، آقا.»‏

دکمه‌های‌ درشت‌ ژاکتش‌ را تا بالا بسته‌ بود. گفتم‌: «یه‌ صدای‌ فریاد شنیدم‌.»‏

شانه‌اش‌ را بالا انداخت‌. به‌ کلاه‌ پشمی‌ سیاه‌رنگش‌ نگاه‌ کردم‌ که‌ تا روی‌ پیشانی‌ پایین‌ کشیده‌ بود. سوئیچ‌ ماشین‌ را ‏از جیب‌ پالتوام‌ درآوردم‌ و گرفتم‌ جلواش‌. «هیچ‌جا نمی‌خواد بری‌. من‌ عجله‌ دارم‌. تو و بیرون‌شو حسابی‌ ‏می‌شوری‌. زود می‌خوامش‌.»‏

سوئیچ‌ را گرفت‌. اما باز دیدم‌ برگشت‌ طرف‌ در. گفتم‌: «مگه‌ با تو نیستم‌!»‏

‏«الان‌ برمی‌گردم‌، آقا. مث‌ برق‌ می‌آم‌.»‏

‏«نشنیدی‌ چی‌ گفتم‌؟ من‌ عجله‌ دارم‌. دارم‌ می‌رم‌ شمال‌. بعد هر جا خواستی‌ برو.»‏

هر دو دستش‌ را فرو کرد توی‌ جیب‌های‌ شلوارش‌. زل‌ زده‌ بود به ‌من‌. گفتم‌: «برو شروع‌ کن.»‏

‏«نمی‌ذارم‌ دیر بشه‌، آقا. چشم‌تونو به‌ هم‌ بزنین‌، برگشته‌م‌.»‏

‏«تو چه‌ت‌ شده‌، سهراب‌؟» صدای‌ ناله‌ای‌ شنیدم‌. از اتاق‌ سهراب‌ بود. گفتم‌: «گل‌مریم‌ بود؟»‏

باز صدای‌ ناله‌ را شنیدم‌ و بعد، یکدفعه‌، صدای‌ هق‌هق‌ گریه‌اش ‌بلند شد. گفتم‌: «چی‌ شده‌؟»‏

راه‌ افتادم‌ طرف‌ در اتاق‌شان‌. باعجله‌ خودش‌ را به‌ من‌ رساند. گفت‌: «هیچی‌ نشده‌، آقا.»‏

زن‌ داشت‌ بلندبلند گریه‌ می‌کرد و بعد جیغ‌ کشید. گفتم‌: «چی‌ شده‌؟»‏

‏«هیچی‌، آقا. شما برین‌ بالا. من‌ الان‌ می‌رم‌ ماشینو می‌شورم‌.»‏

باز گفتم‌: «چی‌ شده‌؟»‏

جلو اتاق‌، مچ‌ دستم‌ را گرفت‌. گفت‌: «غلط زیادی‌ می‌کنه‌، آقا.»‏

زن‌ داشت‌ بلندبلند جیغ‌ می‌کشید. حسابی‌ نگران‌ شده‌ بودم‌. بلند گفتم‌: «گل‌مریم‌!»‏

سهراب‌ گفت‌: «ولش‌ کنین‌، آقا! شما برین‌ بالا.»‏

رو به‌ در، بلند گفتم‌: «گل‌ مریم‌، بیا بیرون‌ ببینم‌!»‏

داشت‌ همان‌طور جیغ‌ می‌کشید. به‌ سهراب‌ گفتم‌: «کاریش ‌کرده‌ی‌؟ هان‌؟ دوباره‌ زدیش‌؟»‏

‏«هیچ‌ کاریش‌ نکرده‌م‌، آقا. شما برین‌ بالا.»‏

مچ‌ دستم‌ را از دستش‌ بیرون‌ کشیدم‌. گفتم‌: «دروغ‌ می‌گی‌.»‏

صدای‌ جیغ‌ زن‌ داشت‌ حسابی‌ کلافه‌ام‌ می‌کرد. بلند گفتم‌: «گل‌مریم‌، بسه‌ دیگه‌! بیا بیرون‌ ببینم‌.»‏

رو کردم به‌ سهراب‌. گفتم‌: «برو بیارش‌ بیرون‌.»‏

‏«تو رو خدا، ولش‌ کنین‌، آقا. از صبح‌ زده‌ به‌ سرش‌.»‏

یکدفعه‌ صدای‌ گل‌مریم‌ را شنیدم‌ که‌ میان‌ جیغ‌ و گریه‌ چیزی‌ گفت‌. گفتم‌: «چی‌؟ بیا بیرون‌ ببینم‌ چی‌ می‌گی‌.»‏

بلند گفت‌: «من‌ زده‌ به‌ سرم‌! من‌ زده‌ به‌ سرم‌!»‏

و باز بلندبلند گریه‌ کرد. گفتم‌: «مگه‌ نمی‌گم‌ بیا بیرون‌!» محکم‌ زدم ‌به‌ در. «گریه‌ نکن‌! همین‌ حالا درو باز کن‌!»‏

سهراب‌ بلند گفت‌: «مگه‌ آقا نمی‌گن‌ درو باز کن‌!»‏

کمی‌ بعد در باز شد، اما گل‌مریم‌ بیرون‌ نیامد. ایستاده‌ بود پشت ‌در. صدای‌ ناله‌اش‌ را می‌شنیدم‌. داشت‌ آهسته‌ گریه‌ ‏می‌کرد. گفتم‌: «بیا بیرون‌!»‏

‏«همین‌جا خوبه‌، آقا.»‏

‏«دعواتون‌ شده‌؟»‏

سهراب‌ گفت‌: «نه‌، آقا. گفتم‌ که‌، هیچی‌ نشده‌.»‏

گفتم‌: «تو هیچی‌ نگو.»‏

سرم‌ را بردم‌ نزدیک‌ در و بوی‌ تخم‌مرغ‌ به‌ مشامم‌ خورد، بوی ‌تخم‌مرغ‌ با بویی‌ شبیه‌ به‌ بوی‌ نان‌ سوخته‌. «چرا ‏حرف‌ نمی‌زنی‌؟»‏

دوباره‌ بلندبلند گریه‌ کرد. گفت‌: «به‌ خدا دلم‌ می‌خواد خودمو بکشم‌، آقا.»‏

‏«بیا بیرون‌ برام‌ بگو چی‌ شده‌!»‏

در حالی‌ که‌ گریه‌ می‌کرد، گفت‌: «آقا رفته‌ یه‌ زن‌ دیگه‌ گرفته.»‏

گفتم‌: «چی‌؟»‏

داشت‌ بلندبلند گریه‌ می‌کرد. سهراب‌ گفت‌: «دروغ‌ می‌گه‌، آقا.»‏

به‌ صدای‌ بلند گفتم‌: «بیا بیرون‌ ببینم‌، گل‌مریم‌! دیگه‌ هم‌ گریه‌ نکن‌!»‏

در را کاملا باز کرد. روسری‌ بزرگش‌ را تا بالای‌ چشم‌های‌ سرخ‌ و پر از اشکش‌ پایین‌ کشیده‌ بود و دستمال‌ بزرگی‌ ‏را با دست‌ جلو دماغ‌ و دهانش‌ گرفته‌ بود. گفت‌: «از خودش‌ بپرسین‌. رفته‌ یه‌ زن‌ دیگه‌ گرفته‌.»‏

و باز زد زیر گریه‌. سهراب‌ گفت‌: «دروغ‌ می‌گه‌، آقا. به‌ ارواح‌ خاک ‌آقام‌ دروغ‌ می‌گه‌.»‏

‏«خودش‌ صبح‌ قباله‌شو نشونم‌ داد.»‏

رو کردم‌ به‌ سهراب‌. زل‌ زده‌ بود توی‌ چشم‌هایم‌. گفتم‌: «راست ‌می‌گه‌؟»‏

‏«آقا، به‌ ارواح‌ خاک‌ آقام‌ دروغ‌ می‌گه‌. من‌ گورم‌ کجا بود که‌ کفنم ‌باشه‌. شما که‌ می‌دونین‌. همین‌ یکی‌ برای‌ هفت‌ ‏پشتم‌ بسه‌.»‏

به‌ گل‌مریم‌ گفتم‌: «اشتباه‌ می‌کنی‌. این‌ اگه‌ کاری‌ بخواد بکنه‌، اول‌ به ‌من‌ می‌گه‌.»‏

با این‌ حال‌ حسابی‌ شک‌ کرده‌ بودم‌. فقط داشتم‌ سعی‌ می‌کردم ‌حرف‌ گل‌مریم‌ را باور نکنم‌، هرچند توی‌ چشم‌های‌ ‏سهراب‌ چیز دیگری‌ بود. به‌ گل‌مریم‌ گفتم‌: «دیگه‌ گریه‌ نکن‌. برو یه‌ چیزی‌ واسه‌ تو راه‌ من‌ درست‌ کن‌. دارم‌ می‌رم‌ ‏شمال‌.»‏

دستمال‌ را از روی‌ صورتش‌ برداشت‌. گفت‌: «ازش‌ بپرسین‌ عصرها کجا می‌ره‌. ازش‌ بپرسین‌.»‏

متوجه‌ گونة‌ چپش‌ شدم‌ که‌ سرخ‌ سرخ‌ شده‌ بود. خوب‌ که‌ نگاه‌ کردم‌ جای‌ چهار انگشت‌، به‌ وضوح‌ روی‌ آن‌ پیدا ‏بود. گفتم‌: «زده‌ تو گوشت‌؟»‏

چیزی‌ نگفت‌. دوباره‌ دستمال‌ را گرفت‌ جلو دماغ‌ و دهانش‌ و سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و آهسته‌ گریه‌ کرد. رو کردم‌ ‏به‌ سهراب‌. گفتم‌: «مگه‌ صد بار نگفتم‌ دست‌ روش‌ بلند نکن‌؟»‏

سرش‌ را پایین‌ انداخت‌. داشت‌ نوک‌ کفشش‌ را روی‌ موزاییک‌ها می‌کشید. گفتم‌: «با توام‌!»‏

سرش‌ را بالا آورد. با آن‌ چشم‌های‌ سرخ‌ از حدقه‌ درآمده‌ زل‌ زد به ‌من‌. گفتم‌: «صد بار بهت‌ نگفته‌ بودم‌ دست‌ روش‌ ‏بلند نکن‌؟»‏

داشتم‌ داد می‌زدم‌. حسابی‌ عصبانی‌ شده‌ بودم‌. گفتم‌: «دلم ‌می‌خواد بزنم‌ لهت‌ کنم‌.»‏

همان‌طور فقط زل‌ زده‌ بود به‌ من‌. گفتم‌: «چرا زدیش‌، هان‌؟»‏

آهسته‌ گفت‌: «زر مفت‌ می‌زد، آقا. صبح‌ زنگ‌ زده‌ به‌ ننه‌باباش‌ که ‌بیان‌ اینجا.»‏

گل‌مریم‌، در حالی‌ که‌ گریه‌ می‌کرد، گفت‌: «صبح‌ قباله‌ رو که‌ نشونم ‌داد، رفتم‌ تلفن‌ کردم‌، آقا.»‏

و باز بلندبلند گریه‌ کرد. گفت‌: «من‌ خیلی‌ بدبختم‌، آقا.»‏

بلند گفتم‌: «دستمالو از رو صورتت‌ بردار!»‏

فقط خیره‌ شده‌ بود به‌ من‌ و گریه‌ می‌کرد. بلند گفتم‌: «دستمالو از رو صورتت‌ بردار!»‏

دستمال‌ را از روی‌ صورتش‌ برداشت‌. شانة سهراب‌ را گرفتم‌ وکشیدمش‌ جلو. گفتم‌: «نگاه‌ کن‌. جای‌ انگشت‌هاتو ‏نگاه‌ کن‌.»‏

خیره‌ شد به‌ چهرة‌ زنش‌. داد زدم‌: «تو مردی‌؟ تو مردی‌؟ هان‌؟ کی ‌با زنش‌ یه‌ همچین‌ کاری‌ می‌کنه‌؟»‏

و محکم‌ هلش‌ دادم‌، طوری‌ که‌ با شانه‌ محکم‌ به‌ دیوار خورد. داد کشیدم‌: «اگه‌ به‌خاطر بابات‌ نبود، همین‌ الان‌ ‏می‌نداختمت‌ بیرون‌.»‏

به‌ گل‌مریم‌ نگاه‌ کردم‌ که‌ حالا ساکت‌ خیره‌ شده‌ بود به‌ من‌. به ‌سهراب‌ گفتم‌: «اگه‌ یه‌ بار دیگه‌، فقط یه‌ بار دیگه‌ ببینم‌ ‏دست‌ روش ‌بلند کردی‌، طلاق‌شو ازت‌ می‌گیرم‌. بعدش‌ هم‌ می‌فرسمت‌ زندان‌. قسم‌ می‌خورم‌ که‌ این‌ کارو می‌کنم‌.»‏

ایستاده‌ بود کنار دیوار و سرش‌ پایین‌ بود. یک‌ لنگه‌ کفشش‌ درآمده‌ بود. خواستم‌ برگردم‌ طرف‌ ساختمان‌ که‌ گل‌مریم‌ ‏گفت‌: «من ‌دیگه‌ نمی‌خوام‌ با این‌ زندگی‌ کنم‌، آقا.»‏

برگشتم‌ طرفش‌. با آن‌ چهره‌ نحیف‌ و استخوانی‌ و هیکل‌ لاغر و کوچکش‌ ایستاده‌ بود کنار در و داشت‌ به‌ من‌ می‌گفت‌ ‏دیگر نمی‌خواهد با شوهرش‌ زندگی‌ کند. نمی‌دانستم‌ چه‌ بگویم‌، فقط دلم‌ می‌خواست‌ از آنجا بروم‌. دلم‌ می‌خواست‌ ‏می‌شد همان‌ لحظه‌ بروم ‌توی‌ ماشین‌ و بروم‌ جایی‌ که‌ نه‌ صدای‌ کسی‌ را بشنوم‌ و نه‌ کسی ‌دستش‌ به‌ من‌ برسد. گفتم‌: ‏‏«من‌ الان‌ دارم‌ می‌رم‌ شمال‌. خیلی‌ هم ‌عجله‌ دارم‌. وقتی‌ برگشتم‌، درباره‌ش‌ حرف‌ می‌زنیم‌.»‏

راه‌ افتادم‌ بروم‌ که‌ گفت‌: «آقا، من‌ دیگه‌ نمی‌خوام‌ با این‌ زندگی‌ کنم‌. دیگه‌ اینجا نمی‌مونم‌.»‏

برگشتم‌ طرفش‌. دست‌هایم‌ را فرو کردم‌ توی‌ جیب‌های‌ بزرگ‌ پالتو سیاه‌رنگم‌. گفت‌: «به‌ پدرمادرم‌ هم‌ گفتم‌. الان‌ هم‌ ‏دارن‌ می‌آن‌ اینجا.»‏

به‌ سهراب‌ نگاه‌ کردم‌ که‌ خیره‌ شده‌ بود به‌ جایی‌، آن‌طرف‌ حیاط. گفتم‌: «کاش‌ اول‌ به‌ من‌ گفته‌ بودی‌. نباید این‌قدر ‏زود تلفن‌ می‌کردی‌.»‏

و احساس‌ کردم‌ درد گلویم‌ بیشتر شده‌. آب‌ دهانم‌ را قورت‌ دادم‌. «برو، همین‌ الان‌، از بالا تلفن‌ کن‌ بگو نیان‌. من‌ ‏خودم‌ درستش‌ می‌کنم‌.»‏

سهراب‌ گفت‌: «من‌ همین‌ الان‌ می‌خواستم‌ برم‌ تلفن‌ کنم‌ بگم‌ نیان‌.»‏

‏«برو از بالا تلفن‌ کن‌.»‏

گل‌مریم‌ گفت‌: «تو راهن‌، آقا. می‌دونم‌ که‌ راه‌ افتاده‌ن‌.»‏

با دست‌ به‌ سهراب‌ اشاره‌ کردم‌ که‌ برود. «زود باش‌!»‏

لنگ‌ کفشش‌ را پا کرد و دوید طرف‌ ساختمان‌ و از پله‌ها بالا رفت‌. آهسته‌ گفتم‌: «باید اول‌ به‌ من‌ می‌گفتی‌. من‌ خودم‌ ‏درستش‌ می‌کردم‌.»‏

‏«چی‌ رو درست‌ می‌کردین‌، آقا! می‌رفتین‌ طلاق‌شو ازدختردایی‌ش‌ می‌گرفتین‌!»‏

باز زد زیر گریه‌. گفتم‌: «از کجا می‌دونی‌؟»‏

و یکدفعه‌، انگار چیز نوک‌تیزی‌ توی‌ گلویم‌ گیر کرده‌ باشد، شروع ‌کردم‌ به‌ سرفه‌ کردن‌. دستم‌ را گذاشتم‌ روی‌ ‏گلویم‌. داشتم‌ از ته‌ گلو سرفه‌ می‌کردم‌. کمی‌ که‌ آرام‌ شدم‌، چشمم‌ به‌ گل‌مریم‌ افتاد که‌ آمده ‌بود جلو و با چشم‌های‌ ‏خیسش‌، ساکت‌، خیره‌ شده‌ بود به‌ من‌. گفتم‌: «از کجا می‌دونی‌ دختردایی‌شو گرفته‌؟»‏

‏«آقا، بذارین‌ یه‌ لیوان‌ آب‌ براتون‌ بیارم‌!»‏

خواست‌ برود تو که‌ گفتم‌: «نمی‌خواد.»‏

کنار در اتاق‌شان‌ ایستاد. تک‌سرفه‌ای‌ کردم‌. «هان‌؟ از کجا مطمئنی‌؟»‏

‏«قباله‌شو نشونم‌ داد. صد بار هم‌ گفته‌ بود که‌ این‌ کارو می‌کنه‌. تا حالا صد بار گفته‌ بود خاطر دختردایی‌شو ‏می‌خواد.»‏

به‌ ساختمان‌ نگاه‌ کردم‌، به‌ پنجرة‌ هال‌ که‌ پرده‌اش‌ را پس‌ زده‌ بودم‌. گفت‌: «خیلی‌ از عصرها می‌ره‌ پیشش‌، آقا.»‏

‏«من‌ که‌ متوجه‌ نشده‌م‌.»‏

‏«شما متوجه‌ نشده‌ین‌، ولی‌ می‌ره‌، آقا.»‏

‏«چقدر وقته‌؟»‏

‏«چقدر وقته‌ چی‌؟»‏

‏«چقدر وقته‌ می‌ره‌؟»‏

‏«یه‌ ماهی‌ هست‌.»‏

هر چه‌ فکر کردم‌ یادم‌ نیامد توی‌ این‌ یک‌ ماه‌، عصری‌ با سهراب‌ کاری‌ داشته‌ باشم‌ و او نیامده‌ باشد. شاید هم‌ بعضی‌ ‏عصرها غیبش‌ می‌زد، وقت‌هایی‌ که‌ با او کاری‌ نداشتم‌. بعد به‌ لحظاتی‌ فکر کردم‌ که ‌سهراب‌، آرام‌، با چشم‌هایی‌ که‌ ‏نمی‌شد چیزی‌ را در آنها خواند، جلوام‌ می‌ایستاد، به‌ حرف‌هایم‌ گوش‌ می‌داد و بعد می‌رفت‌ کاری‌ را که‌ گفته‌ بودم‌، ‏انجام‌ می‌داد. در مجموع‌ آدم‌ آرامی‌ بود، حتی‌ قبل‌ از اینکه‌ با گل‌مریم‌ ازدواج‌ کند. به‌خاطر همین‌ هم‌ نمی‌توانستم‌ ‏چیزی‌ را که‌ گل‌مریم‌ می‌گفت‌، باور کنم‌.‏

خیره‌ شده‌ بودم‌ به‌ ساختمان‌ که‌ شنیدم‌ گل‌مریم‌ گفت‌: «من‌ دیگه ‌نمی‌خوام‌ با مردی‌ که‌ بوی‌ یه‌ زن‌ دیگه‌ رو می‌ده‌، ‏زندگی‌ کنم‌.»‏

و باز هق‌هق‌ گریه‌اش‌ بلند شد. سعی‌ می‌کرد آهسته‌ گریه‌ کند. خواست‌ برگردد توی‌ اتاق‌ که‌ گفتم‌: «یه‌ چیزی‌ رو ‏می‌دونی‌؟»‏

ایستاد. در حالی‌ که‌ دستمال‌ را گرفته‌ بود جلو دماغ‌ و دهانش‌ گفت‌: «چی‌ رو، آقا؟»‏

‏«با همه‌ این‌ چیزها که‌ گفتی‌، فکر می‌کنم‌ خیلی‌ دوستت‌ داره‌. فکرمی‌کنم‌ از هر چیزی‌ تو این‌ دنیا بیشتر دوستت‌ ‏داره‌.»‏

دستش‌ را گذاشته‌ بود روی‌ دستگیره‌ در اتاق‌ و خیره‌ شده‌ بود به ‌من‌. بعد رفت‌ توی‌ اتاق‌. من‌ همان‌جا ایستاده‌ بودم‌ و ‏داشتم‌ به‌ صدای ‌گریه‌اش‌ گوش‌ می‌دادم‌. نمی‌دانم‌ چرا این‌ حرف‌ را زده‌ بودم‌، چون‌واقعا نمی‌دانستم‌ دوست‌ داشتنی‌ ‏در کار بود یا نه‌. یاد روزهای‌ اولی ‌افتادم‌ که‌ سهراب‌ با شور و حال‌ از من‌ اجازه‌ می‌گرفت‌ که‌ برود سراغش‌. آن‌ ‏روزها تنها زمانی‌ بود که‌ می‌توانستم‌ برق‌ شادی‌ را توی‌ چشم‌های‌ سهراب‌ ببینم‌. بعد یاد جای‌ انگشت‌های‌ گنده‌اش‌ ‏روی ‌گونة‌ نحیف‌ گل‌مریم‌ افتادم‌. قبلا هم‌ چند بار زده‌ بودش‌، اما فکر کردم ‌این‌ بار فرق‌ می‌کند. این‌ بار همه‌ چیز ‏فرق‌ می‌کرد. باز سرفه‌ام‌ گرفت‌. گلویم‌ حسابی‌ درد گرفته‌ بود. فکر کردم‌ از دادی‌ است‌ که‌ سر سهراب ‌کشیده‌ بودم‌، ‏شاید هم‌ از سرما بود. حتما سرما خورده‌ بودم‌. چشمم ‌به‌ ماشین‌ افتاد که‌ مقابل‌ پلکان‌ طبقه‌ بالا پارک‌ کرده‌ بودم‌. ‏شیشه‌ها وبدنه‌اش‌ حسابی‌ گل‌آلود بود. انگار با آن‌ رفته‌ بودم‌ توی‌ باران‌ گل‌. یادم ‌آمد شب‌ قبل‌ به‌اشتباه‌ پیچیده‌ بودم‌ ‏توی‌ کوچه‌باغ‌ پایین‌ خیابان‌مان‌. کوچه‌باغ‌ گل‌آلود را به‌سرعت‌ تا آخر رفته‌ و برگشته‌ بودم‌. فقط یادم ‌است‌ وقتی‌ ‏رسیدم‌ و سهراب‌ در را برایم‌ باز می‌کرد، برف‌پاک‌کن‌ها روشن‌ بود.‏

صدایی‌ از توی‌ ساختمان‌ شنیدم‌. راه‌ افتادم‌.‏