سووشون ♦ هزار و یک شب

محمد صفریان
محمد صفریان

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی می پردازد. ‏در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان ‏برگزیده این شماره به خورخه لوئیس بورخس اختصاص دارد.‏

sovashon711_1.jpg

‏♦‏‎ ‎داستان

خورخه لوئیس بورخس ‏

‎ ‎نوشته خداوند‎ ‎

زندان، گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیم‌کره‌ای تقریباً کامل است؛ کف زندان که آن هم از سنگ است، نیم‌کره ‏را کمی پیش از رسیدن به بزرگ ترین دایره متوقّف می کند، چیزی که به نوعی احساس فشار و مکان را تشدید می کند. ‏دیواری آن را از وسط نصف می کند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمی رسد. یک طرف من ‏هستم؛ تسیناکان، جادوگر هرم کائولوم که پدرو د آلوارادو آن را آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ خال‌خال ‏آمریکای جنوبی] هست که با گام های منظم نامرئی، زمان و مکان زندانش را اندازه می گیرد. هم‌ سطح ِ زمین، در ‏دیوار مرکزی پنجره‌ عریض نرده ‌داری تعبیه شده است. در ساعت بی‌سایه [ظهر] دریچه‌ای در بالا باز می شود و ‏زندانبانی – که با گذشت سال ها به تدریج تکیده شده – قره‌قره‌ای آهنی را راه می ندازد و در انتهای یک سیم آهنی، ‏کوزه‌های آب و تکّه‌های گوشت را برای ما پائین می فرستد. آنگاه نور به دخمه رخنه می کند؛ این لحظه‌ایست که من می ‏توانم جگوآر را ببینم.‏

دیگر شمار سال هایی را که در ظلمت گذرانده‌ام، نمی دانم. من پیش از این جوان بودم و می توانستم در این زندان راه ‏بروم، دیگر کاری ازم ساخته نیست جز اینکه در حالت مرگ، انتظار پایانی را بکشم که خدایان برایم مقدّر کرده‌اند. با ‏چاقویی از سنگ چخماق که تا دسته فرومی رفت، سینه‌ قربانیان را شکافته‌ام. اکنون، بدون کمک سحر و جادو نمیتوانم ‏از میان گرد و خاک بلند شوم. ‏

شب آتش‌سوزی هرم، مردانی که از اسب های بلند پیاده شدند، مرا با آهن های گداخته شکنجه کردند تا مخفیگاه گنجی را ‏برای آنان فاش کنم. در مقابل چشمانم تندیس خدا را سرنگون کردند، ولی او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زیر ‏شکنجه‌ها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوان هایم را شکستند و مرا از ریخت انداختند. بعد در این ‏زندان بیدار شدم که دیگر تا پایان زندگی فانی‌ام آن را ترک نخواهم کرد.‏

تحت اجبار این ضرورت که کاری انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در این تاریکی، هر چه را که میدانستم بیاد ‏بیاورم. شب های بی‌شماری را صرف به یاد آوردن نظم و تعداد برخی مارهای سنگی و شکل دقیق یک درخت دارویی ‏کردم. باین صورت سال ها را گذراندم و به هرآنچه متعلّق بمن بود دست یافتم. شبی حس کردم که به خاطره‌ گرانبهایی ‏نزدیک می شوم: مسافر، قبل از دیدن دریا، جوششی در خونش احساس می کند. چند ساعت بعد شروع کردم به تجسّم ‏این خاطره. یکی از سنّتهایی بود که مربوط به خداست. او که از پیش می دانست که در آخر زمان بدبختی ها و ‏ویرانه‌های زیاد به وجود خواهد آند، در اوّلین روز خلقت، جمله‌ سحرآمیزی نوشت که می تواند تمام این بدیها را دفع ‏کند. آن را به صورتی نوشت که به دورترین نسل ها برسد و تصادف نتواند تحریفش کند. هیچ کس نمی داند که آن را در ‏کجا و با چه حروفی نوشته است؛ ولی شک نداریم که در نقطه‌ای مخفی، باقی است و روزی باید برگزیده‌ای آن را ‏بخواند. پس فکر کردم که ما، مثل همیشه، در آخر زمان هستیم و این شرط که من آخرین راهب خدا بوده‌ام، شاید این ‏امتیاز را بمن بدهد که رمز آن نوشته را کشف کنم. این امر که دیوارهای زندان احاطه‌ام کرده‌اند، این امید را بر من منع ‏نمیکرد. شاید هزار بار نوشته را در کائولوم دیده بودم و فقط همین مانده بود که آنرا بفهمم. ‏

تمام این فکر بمن قوّت قلب داد؛ بعد مرا در نوعی سرگیجه فرو برد. در تمام گستره‌ زمین، اشکالی قدیمی وجود دارد، ‏اشکالی فسادناپذیر و جاودان. هرکدام از آنها می توانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه می توانست کلام ‏خدا باشد، یا یک رود، یا امپراتوری یا هیئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوه ها فرسوده می شوند و چهره‌ ستارگان ‏تغییر می کند. حتّی در فلک نیز، تغییر هست. کوه ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چیزی ‏ماندگارتر و آسیب‌ناپذیرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف ها، پرندگان و انسان ها فکر کردم. شاید دستورالعمل بر صورت ‏من نوشته شده بود و خود من هدف جستجویم بودم. در این لحظه به یاد آوردم که جگوآر یکی از نشانه‌های خداست. پس ‏تقوا قلبم را آکند. اوّلین صبح جهان را مجسّم کردم. خدایم را مجسّم کردم که پیامش را به پوست زنده‌ جگوآرها می سپرد ‏که در غارها، در کشتزارها، و در جزایر تا ابد جفت گیری خواهند کرد و تولید مثل خواهند کرد تا اینکه آخرین انسان‌ها ‏آن پیام را بگیرند. این شبکه‌ ببرها، این هزارتوی بارور ببرها را تصوّر می کردم که در چراگاه ها و گلّه‌ها وحشت می ‏پراکنند، تا یک نقّاشی را حفظ کنند. در همسایگیم تأیید فرضیه‌ام و موهبتی پنهان را دیدم. ‏

sovashon711_2.jpg

سال های طولانی را برای آموختن نظم و ترتیب لکّه‌ها گذراندم. هر روز نابینایی امکان یک لحظه نور را بمن می داد و ‏من می توانستم در حافظه‌ام شکل های سیاهی را ثبت کنم که بر پشم های زرد نقش بسته بودند و برخی از آنها شکل ‏نقطه‌هایی بودند، برخی دیگر خطوط عرضی را در طرف درونی پاها شکل می دادند، برخی دیگر به طور حلقوی ‏تکرار می شدند. شاید یک صدای واحد یا یک کلمه‌ واحد بودند. خیلی از آنها لبه‌های قرمز داشتند. ‏

چیزی از خستگی ها و رنجم نمی گویم. چند بار رو به دیوارها فریاد زدم که کشف رمز چنین متنی غیرممکن است. به ‏تدریج معمّای ملموسی که ذهنم را اشغال می کرد، کمتر از اصل معمّا که یک جمله‌ دستخط خدائی بود، عذابم می داد. از ‏خودم می پرسیدم چگونه جمله‌ای را باید عقل مطلق بیان کند. فکر کردم که حتی در زبان های بشری جمله‌ای نیست که ‏مستلزم تمام جهان نباشد. گفتن “ببر” یعنی گفتن ببرهایی است که آنرا به وجود آورده‌اند؛ گوزن ها و لاک‌پتش هایی که ‏دریده و خورده‌ شده‌اند؛ علف هایی که گوزن ها از آن تغذیه می کنند؛ زمین که مادر علف بوده است و آسمان که به ‏زمین زندگی داده است. باز هم فکر کردم که در زبان خدا، هر کلامی این توالی بی‌پایان اعمال را بیان خواهد کرد؛ و نه ‏به طور ضمنی بلکه آشکار و نه به روشی تدریجی، بلکه فوری. با گذشت زمان، حتی مفهوم یک جملهی الهی هم به ‏نظرم بچّگانه و کفرآمیز آمد. فکر کردم خدا فقط باید یک کلمه بگوید و این کلمه شامل تمامیت باشد. هیچ کلامی که او ادا ‏کند نمی تواند پائین تر از جهان یا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقیر جاه‌طلبانه انسان ها، مثل، همه، دنیا و ‏جهان، سایه و اشباح این کلمه هستند که با یک زبان و تمام جیزهایی که یک زبان می تواند در برگیرد برابر است. ‏

یک روز، یا یک شب – بین روزها و شب هایم چه تفاوتی وجود دارد؟ – خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه ‏شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که ‏دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره شنی می مردم. فهمیدم که دارم ‏خواب می بینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام می کرد. کسی به من گفت: “تو در ‏هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خواب قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بی ‏نهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی ‏مرد.“‏

حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد می کرد، ولی فریاد زدم: “شنی که در خواب دیده شده است، نمی تواند ‏مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.” یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره نور شکل ‏گرفته بود. دست ها و چهره‌ زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.‏

انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند می شود؛ انسان به مرور زمان شرایط خودش می شود. من بیش از اینکه کاشف ‏رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان ‏سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ ‏بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.‏

پس، چیزی پیش آمد که نه می توانم فراموش کنم نه بیان کنم. یگانگی‌ام با الوهیت و با جهان پیش آمد (نمی دانم آیا این ‏دو کلمه با هم متفاوتند: خلسه، نمادهایش را تکرار نمی کند.) کسی خدا را در انعکاسی دیده است؛ دیگری او را در ‏شمشیری یا در دوایر گل سرخ مشاهده کرده است. من چرخ بسیار بلندی دیدیم که نه پیش چشمانم بود، نه در پشتم، نه در ‏دو طرفم؛ بلکه در عین حال همه جا با هم. این چرخ از آب ساخته شده بود و همچنین از آتش و با اینکه لبه‌اش را ‏تشخیص می دادم، بی نهایت بود. تمام چیزهایی که خواهند بود، هستند و بوده‌اند، در هم پیوسته و آن را ساخته‌ بودند. ‏من، رشته‌ای بودم از این تار و پود کلّی و پدرو د آلوارادو – که شکنجه‌ام کرد – رشته‌ای دیگر. علّت ها و معلول ها در ‏اینجا بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، به صورتی بی‌پایان بفهمم ای شادی فهمیدن، برتر از شادی ‏تصوّر یا احساس! من جه‍ان را دیدم و طرح های محرمانه جهان را. مبدأهایی را دیدم که «کتاب اندرز» [به گفتة روژه ‏کالیوا مترجم فرانسوی آثار بورخس، منظور نویسنده از «کتاب اندرز»، ‏Popal-vuh‏ کتاب مقدّس قوم مایا بوده است.] ‏تعریف می کند. کوه هایی را دیدم که از آبها پدیدار می شوند. اوّلین انسان ها را دیدم که از جوهر درخت ها بودند. ‏کوزه‌های آب را دیدم که انسان ها به آنها هجوم می بردند. سگ ها را دیدم که چهره آنان را می درند. خدای بی‌چهره را ‏دیدم که پشت خدایان است. راه‌پیمایی‌های بی‌پایان را دیدم که فقط سعادت ازلی را شکل می دادند و همه چیز را فهمیدم، ‏توانستم نوشته ببر را هم بفهمم. ‏

فرمولی بود از چهارده کلمه اتّفاقی (که به نظر اتّفاقی می رسیدند) کافی بود که با صدای بلند آن را تلفّظ کنم تا قادر ‏مطلق شوم. کافی بود به زبان بیاورم تا این زندان سنگی را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا جوان شوم؛ تا جاودان ‏باشم؛ تا ببر، آلوارادو را بدرد؛ تا چاقوی مقدّس در سینه‌ اسپانیایی‌ها فرو رود؛ برای ساختن معبد، برای ساختن ‏امپراتوری، چهل هجا، چهارده کلمه و من، تسیناکان، بر زمین هایی حکمرانی می کنم که ماکتزوما فرمان رانده بود. امّا ‏می دانم که هرگز این کلمات را بر زبان نخواهم آورد زیرا دیگر تسیناکان را به خاطر نمیآورم.‏

باشد که رازی که بر روی پوست ببرها نوشه شده است، با من بمیرد. آنکه جهان را در یک نظر دیده است، آنکه طرح ‏های پرشور جهان را در یک نظر دیده است، دیگر نمی تواند به یک انسان، به سعادت های مبتذلش و به خوشبختی های ‏کم‌مایه‌اش فکر کند، حتی اگر این انسان خود او باشد. این انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهمیتی برایش دارد؟ ‏تقدیر آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد؟ زادبوم آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد، اگر او اکنون، هیچ کس نباشد؟ به ‏همین دلیل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ به همین دلیل می گذارم روزها مرا، که در تاریکی دراز کشیده‌ام، فراموش ‏کنند. ‏

‏ برگرفته شده از کتاب “کتابخانه بابل و 23 داستان دیگر” ترجمه کاوه سید حسینی، انتشارات نیلوفر

sovashon711_3.jpg

‏♦نگاه

‎ ‎فقط تردیدها‎ ‎

خانواده انگلیسی آرژانتینی و همنشینی دو فرهنگ متفاوت، حوادث جنگ بین الملل اول، کوچ خانوادگی به اروپا، ‏خوگرفتن با فرهنگ و ادبیات شرق و…همگی دست به دست هم دادند، تا زمان و مکان به یکی از عجیب ترین شکل ‏های شناخته شده اش، بر وی بگذرند. تا از اندیشه سیال این مرد، قصه هایی متولد شوند که بی گمان تا ابد در خزانه ‏فکر بشر، باقی خواهند ماند.‏

بورخس، دلداده “جادو” ست و از میان خیل قصه گویان، شهرزاد را بیش از دیگران می پسندد. همین است که فضای ‏جملگی نوشته هایش از “جادوی شهرزاد” مملو است و او خود به این موضوع اذعان دارد.‏

طرز قصه گویی بورخس، آنجا که شخصیت های قصه خود یک به یک به سخن می آیند و خویش، از یوغ نویسنده رها ‏می سازند، آنجا که شخصیت های واقعی به دنیای خواب و رویا سفر می کنند، آنجا که انسان با حیوان و نبات و جماد، ‏یگانه می شود و آنجا که “کلمه” مسئولیت خرابکاری های انسان را به گردن می گیرد، همگی از شهرزاد نشان دارد.‏

بورخس از جمله معدود نویسندگان مطرحی است که تنها در زمینه داستان کوتاه فعالیت کرد و هیچ گاه رمانی ننوشت. ‏چرا؟ تا آنجا که می توان از نوشته هایش سر در آورد، پاسخ این سوال، ریشه در تلقی بورخس از زمان دارد. وی [شاید ‏تحت تاثیر مکاتب شرق]، “جاودانگی” را نیک دریافته است و در واقع تک تک عناصر قصه هایش، از زمانی به ‏درازی تاریخ، به بلندای “ ابدیت” سخن می گویند، همین می شود که برای شرح گسترش طولی زندگی، نیازی به نوشتن ‏یک رمان نمی بیند. وی هر انسان را سمبلی از تمامی انسان ها می داند و می گوید: “ علّت ها و معلول ها در اینجا ‏بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، به صورتی بی‌پایان بفهمم. ای شادی فهمیدن، برتر از شادی تصوّر یا ‏احساس! من جه‍ان را دیدم و طرح های محرمانه‌ جهان را. ” ‏

sovashon711_4.jpg

بورخس در تمام زندگی اش عاشق بود و آن طور که خودش می گوید در تمام عمر، ادبیات و فلسفه و اخلاق، معشوقه ‏هایش بوده اند، او اما، هیچ گاه همچون شکسپیر و دیگران، قصه ای عاشقانه ننوشت و تمام زندگیش را در راه دست ‏یابی به پاسخ معمای زندگی خرج کرد. وی در یکی از جلسات سخنرانی اش که در دانشگاه هاروارد ایراد می شد، این ‏نوع زیستن را به “سرگردانی”، تعبیر می کند و می گوید:‏

‏… دارم به هفتاد سالگی نزدیک می شوم. قسمت اعظم زندگی ام را وقف ادبیات کرده ام و تنها تردیدها را می توانم به ‏شما عرضه کنم… با این حال چرا باید نگران باشم؟ تاریخ فلسفه چیست به جز تاریخ سرگشتگی هندوها، چینی ها، ‏یونانی ها، الهیون قرون وسطی، اسقف برکلی هیوم شوپنهاور و مانند اینها؟ من تنها می خواهم این سردر گمی ها را با ‏شما شریک شوم. ‏

بورخس هر قصه ای را نوعی از اتوبیوگرافی می داند و هر متن مکتوب را گونه ای از وحی می شناسد. وی در قصه ‏ای بسیار کوتاه با عنوان بورخس و من، به یکی از عمیق ترین دغدغه های زندگی هنرمندان می پردازد. “ دشواری ‏درک شخصیت اجتماعی”، همانی که تمام نویسندگان و هنرمندان و یا شاید بهتر باشد بگوییم: “ مشاهیر” به گونه ای ‏تجربه اش کرده اند.‏

‏”آنچه اتفاق می افتد برای آن مرد دیگر، برای بورخس اتفاق می افتد. من در خیابان های بوینس آیرس قدم می زنم… از ‏خلال نامه ها از احوال بورخس آگاه می شوم و نامش را در فهرستی از نام های کمیته استادان دانشگاه یا در تذکره ای ‏از احوال شاعران می بینم.علاقه ای خاص به ساعت های شنی، نقشه های جغرافیا، نسخ چاپی قرن هجدهم، ریشه لغات، ‏بوی قهوه و نثر استیونسن دارم. آن مرد دیگر در این علائق سهیم است، اما به شیوه ای متظاهرانه آنها را تبدیل به ‏اطواری تماشاخانه ای می کند.“‏

‏ قسمت عمده ای از داستانهای کوتاه بورخس به فارسی برگردانده شده اند که در این میان می توان به هزارتوهای ‏بورخس و کتابخانه بابل اشاره کرد که توسط آقایان احمد میرعلایی و کاوه سید عباسی به زبان فارسی آورده شده اند. در ‏این میان مجموعه ای از سخنرانی ها و نقد های ادبی وی نیز، به همت انتشارات نیلوفر، روانه بازار کتاب شده اند.‏

sovashon711_5.jpg

‏♦ درباره نویسنده

‎ ‎خورخه لوئیس بورخس‎ ‎

خورخه لوئیس بورخس در بیست و چهارمین روز از ماه آگوست سال 1899 در بوینس آیرس متولد می شود. نخستین ‏‏”تغییر” را در پانزده سالگی احساس می کند، زمانی که به همراه خانواده اش، به اروپا کوچ می کند. بورخس در ‏سالهای 1923 و 1925 اولین و دومین دفتر اشعارش را با عناوین “اشتیاق به بوینس آیرس” و “ماه روبه رو” منتشر ‏می کند. وی در سال 1931 باز هم به همراه خانواده به زندگی خارج از خانه پایان می دهد و به آرژانتین باز می گردد ‏و فعالیت های ادبی اش را از سر می گیرد. ‏

بورخس در سال 1956 به عنوان استادی ادبیات انگلیسی دانشگاه بوینس آیرس برگزیده می شود و 12 سال در این ‏سمت می ماند. سال 1961 در واقع سال آغاز شهرت جهانی بورخس است. در این سال جایزه جهانی ناشران، مشترکاً ‏نصیب بورخس و بکت می شود و این امر باعث می شود تا آوازه بورخس ار مرزهای آمریکای لاتین بیرون رود و ‏دوستداران ادبیات او را بیشتر بشناسند و کارهایش را بیشتر تعقیب کنند.‏

وی در تمام سال های زندگی اش، هیچ گاه قصه نوشتن و شعر گفتن را از یاد نبرد. نهمین و آخرین کتاب شعر او با ‏

عنوان “توطئه گران”، در سال 1985، و تنها یک سال قبل از راهی شدنش به دیار اسرار، روانه بازار کتاب شد. نوشته ‏های بورخس در کتابخانه ها، جای گرفتند، اما او خود در سال 1986، دنیای پرهیاهوی زندگان را ترک گفت و به ‏فضایی رفت که بارها و بارها در نوشته هایش، از آن گفته بود و تصویرش کرده بود. ‏

بورخس در یکی از سخنرانی هایش از قول امرسون چنین گفته بود: کتابخانه یک جور غار جادویی است، پر از آدم ‏های مرده، و آن آدم های مرده، وقتی صفحات آنها را باز کنید، می توانند دوباره متولد شوند، می توانند به زندگی ‏برگردانده شوند.‏

شاید چنین باشد و یا شاید هم برعکس، که این مردگانند که در مجاورت کتاب های زنده، می توانند برای کوتاه مدتی، ‏طعم زندگی را بچشند.‏