دکتر در دستنوشتهای چاپنشده به نقل از برادرزاده امیرشهریار فرجام معروف به «یاغی بزرگ» مینویسد که آنروز تاریوردی یاغی ایل قشقائی مهمانش بود که توی حیاط دخترش از فرصت استفاده کرد و به او گفت: ”امیرطهماسب پیغام داده که اگه تاریوردی را تحولش ندی، امیرمختار رو میکشه. پیش از ظهر اونو توی دره سوسن گروگان گرفته.“
داستانی منتشر نشده از فتح الله بی نیاز
مسلک شهریار
محال است این داستان از خاطرِ پریشان و اندوهزده ما محو شود؛ پس، جا دارد همهمان از مردی قدردانی کنیم که با دانش کمهمتای خود چیزهائی در اختیار من گذاشت تا چنین روزی آنها را، خوب یا بد، روی کاغذ بیاورم؛ دکتر نادر افشار نادری استاد دانشگاه تهران را میگویم که حالا در کلاف ریا و توطئهگریهای ما زمینیها دست و پا نمیزند و از جریان لاینفک رنج و کار در این دود و دم در امان است.
دکتر در دستنوشتهای چاپنشده به نقل از برادرزاده امیرشهریار فرجام معروف به «یاغی بزرگ» مینویسد که آنروز تاریوردی یاغی ایل قشقائی مهمانش بود که توی حیاط دخترش از فرصت استفاده کرد و به او گفت: ”امیرطهماسب پیغام داده که اگه تاریوردی را تحولش ندی، امیرمختار رو میکشه. پیش از ظهر اونو توی دره سوسن گروگان گرفته.“
امیرشهریار، انگشت روی بینی، گفت: “جلوی تاریوردی صداشو در نیار. مبادا بفهمه. برای ایل بهمئی ننگه که مهمونش ناراحت بشه.“
امیرطهماسب سرکرده طایفه نریمیسا پیشتر به عموی خودم گفته بود: “به شاهزاده عبدالله قسم که ذرهای با امیرشهریار دشمنی نداشتم. یه کم ازش دلخور بودم، ولی نه آنقدر که دستم به خون آلوده بشه.“
تاریوردی از هشت روز پیش که ژاندارمها به مخفیگاهش حمله کرده بودند، زخمی چرکی داشت و از درد و سرما به خود میپیچید؛ وگرنه هیچ آدم عاقلی به ده فقیر مامهتین نمیآمد و درست به کسی پناه نمیآورد که سه سال پیش از آن، خواهر آنکس و شوهرخواهر آنکس را یکجا کشته باشد و بعد چادرشان را غارت کرده باشد. امیرشهریار به خون او تشنه بود، اما فردای آنروز بعد از ناهاری که در نوشته دکتر عنوان شاهانه گرفته و درواقع از یک مرغ و قدری پلو چمپا و دو کاسه ماست کیسه بیشتر نشده بود، و تا پنج شبانهروز بعد هم کم و بیش تکرار شده بود، در جواب پیام دوم امیرطهماسب گفته بود: “تا وقتی تاریوردی مهمون منه، تموم ایل و تبارم را هم که بکشی، تحویلش نمیدم. “
امیرطهماسب این را که شنید، به مباشرش گفت: “امیرمختار رو بکش، بعدش لاشهشو بنداز وسط راه مامهتین.“
اما مباشر نگذاشت مختار در سن هجدهسالگی بمیرد. به قول دکتر “او میدانست که نباید با کشتن تنها پسر امیرشهریار، قلب این ایلیاتی سادهدل را بشکند و برای بقیه عمر خواب خودش و نوه و نتیجه و نبیرهاش را آشفته کند.” پس، مختار را بر ترک اسب خود سوار کرد و به کوه زد؛ به این امید که روزی خشم امیرطهماسب فرونشنید و او را بهخاطر این سرپیچی ببخشد. اینها را به زنش گفت و قدری آذوقه از او گرفت و رفت. اما شبها یخبندان بود و مالروها هم باریک. ده روز بعد جسد هر دو نفر را مردهای طایفه ممبینی آوردند و گفتند که اسبشان سقوط کرده است. پیش از آن، امیرشهریار با چند بار میان بر، تاریوردی را تا کناره دشتِ شیر بدرقه کرده بود.
عمویم در ادامه روایتی که من از دکتر نقل کردم، اضافه کرد: “امیرطهماسب بهخاطر مرگ امیرمختار لباس سیاه پوشید و تا چهل روز عزادار بود و برای گلگشت به صحرا نمیرفت و دور از هر دو زنش میخوابید. با این حال امیرشهریار برایش پیغام فرستاد که تلافی میکنه.“
طبق نوشته دکتر پنجاه شصت روز نگذشت که یکی از مکوندیها اخباری به گوش امیرشهریار رساند؛ آنهم به این خاطر که سالها پیش امیرشهریار چهار شبانهروز نخوابیده بود تا زن و دو بچه این مرد را از سیل نجات بدهد.
عمویم گفت: «درسته؛ آنوقت، امیرشهریار به یه روایت پنجاه فرسخ و به روایت دیگه هشتاد فرسخ دنبال قاتل رفت. روزها بعد نرسیده به دره سنگ و پلنگ توی منطقه آسماری گیرش آورد. ظهر بود و از آسمان آتش میبارید. به یه روایت دوازده و به یه روایت هفده فرسخ جنگ و گریز داشتند. آخرش امیرشهریار غافلگیرش کرد و سه تیر برنو نشاند توی مغرش- همان وعدهای که آنروز نزدیک رودزرد، ده بزرگ طایفه نریمسا، به او داده بود: “بهخاطر مهمون بودن میبوسمت. فعلاً هم برو بهسلامت، ولی یه روز پیدات میکنم و چند تا گلوله توی سرت خالی میکنم.“
در نوشته دکتر جزئیاتی با این دقت ندیدم. بههمین دلیل بازهم از عمویم پرسیدم: «امیرشهریار سر امیرطهماسب چه بلائی آورد؟”
گفت: “هیچ، یه روز که اتفاقی پدرم را توی راه میداوود دید، بهش گفت: میدونم که تو هم زخمی بودی ولی کار خوبی نکردی، امیرمختار حیف بود.” عمویم گفت: “تاریوردی چند سال پیشش به یکی از عمههایم دستدرازی کرده بود و عمهام بههمین خاطر خودشو آتش زده بود. شونزده سالش نشده بود، ولی ازش یه تکه زغال بهجا موند. میگن از قشنگی مثل پنجه آفتاب بود.“