سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
فتح الله بی نیاز

دکتر در دست‏نوشته‏ای چاپ‏نشده به نقل از برادرزاده امیرشهریار فرجام معروف به «یاغی بزرگ» می‏نویسد که ‏آن‏روز تاری‏وردی یاغی ایل قشقائی مهمانش بود که توی حیاط دخترش از فرصت استفاده کرد و به او گفت: ‏‏”امیرطهماسب پیغام داده که اگه تاری‏وردی را تحولش ندی، امیرمختار رو می‏کشه. پیش از ظهر اونو توی دره سوسن ‏گروگان گرفته.“‏

‏ ‏

hezarvayekshab844b.jpg

داستانی منتشر نشده از فتح الله بی نیاز

‎ ‎مسلک شهریار‏‎ ‎

محال است این داستان از خاطرِ پریشان و اندوه‏زده ما محو شود؛ پس، جا دارد همه‏مان از مردی قدردانی کنیم که با ‏دانش کم‏همتای خود چیزهائی در اختیار من گذاشت تا چنین روزی آنها را، خوب یا بد، روی کاغذ بیاورم؛ دکتر نادر ‏افشار نادری استاد دانشگاه تهران را می‏گویم که حالا در کلاف ریا و توطئه‏گری‏های ما زمینی‏ها دست و پا نمی‏زند و از ‏جریان لاینفک رنج و کار در این دود و دم در امان است.‏

دکتر در دست‏نوشته‏ای چاپ‏نشده به نقل از برادرزاده امیرشهریار فرجام معروف به «یاغی بزرگ» می‏نویسد که ‏آن‏روز تاری‏وردی یاغی ایل قشقائی مهمانش بود که توی حیاط دخترش از فرصت استفاده کرد و به او گفت: ‏‏”امیرطهماسب پیغام داده که اگه تاری‏وردی را تحولش ندی، امیرمختار رو می‏کشه. پیش از ظهر اونو توی دره سوسن ‏گروگان گرفته.“‏

امیرشهریار، انگشت روی بینی، گفت: “جلوی تاری‏وردی صداشو در نیار. مبادا بفهمه. برای ایل بهمئی ننگه که ‏مهمونش ناراحت بشه.“‏

امیرطهماسب سرکرده طایفه نریمیسا پیشتر به عموی خودم گفته بود: “به شاهزاده عبدالله قسم که ذره‏ای با امیرشهریار ‏دشمنی نداشتم. یه کم ازش دلخور بودم، ولی نه آن‏قدر که دستم به خون آلوده بشه.“‏

تاری‏وردی از هشت روز پیش که ژاندارم‏ها به مخفیگاهش حمله کرده بودند، زخمی چرکی داشت و از درد و سرما به ‏خود می‏پیچید؛ وگرنه هیچ آدم عاقلی به ده فقیر مامه‏تین نمی‏آمد و درست به کسی پناه نمی‏آورد که سه سال پیش از آن، ‏خواهر آن‏کس و شوهرخواهر آن‏کس را یک‏جا کشته باشد و بعد چادرشان را غارت کرده باشد. امیرشهریار به خون او ‏تشنه بود، اما فردای آن‏روز بعد از ناهاری که در نوشته دکتر عنوان شاهانه گرفته و درواقع از یک مرغ و قدری پلو ‏چمپا و دو کاسه ماست کیسه بیشتر نشده بود، و تا پنج شبانه‏روز بعد هم کم و بیش تکرار شده بود، در جواب پیام دوم ‏امیرطهماسب گفته بود: “تا وقتی تاری‏وردی مهمون منه، تموم ایل و تبارم را هم که بکشی، تحویلش نمی‏دم. “‏

امیرطهماسب این را که شنید، به مباشرش گفت: “امیرمختار رو بکش، بعدش لاشه‏شو بنداز وسط راه مامه‏تین.“‏

اما مباشر نگذاشت مختار در سن هجده‏سالگی بمیرد. به قول دکتر “او می‏دانست که نباید با کشتن تنها پسر امیرشهریار، ‏قلب این ایلیاتی ساده‏دل را بشکند و برای بقیه عمر خواب خودش و نوه و نتیجه و نبیره‏اش را آشفته کند.” پس، مختار را ‏بر ترک اسب خود سوار کرد و به کوه زد؛ به این امید که روزی خشم امیرطهماسب فرونشنید و او را به‏خاطر این ‏سرپیچی ببخشد. این‏ها را به زنش گفت و قدری آذوقه از او گرفت و رفت. اما شب‏ها یخبندان بود و مالروها هم باریک. ‏ده روز بعد جسد هر دو نفر را مردهای طایفه ممبینی آوردند و گفتند که اسب‏شان سقوط کرده است. پیش از آن، ‏امیرشهریار با چند بار میان بر، تاری‏وردی را تا کناره دشتِ شیر بدرقه کرده بود.‏

عمویم در ادامه روایتی که من از دکتر نقل کردم، اضافه کرد: “امیرطهماسب به‏خاطر مرگ امیرمختار لباس سیاه پوشید ‏و تا چهل روز عزادار بود و برای گلگشت به صحرا نمی‏رفت و دور از هر دو زنش می‏خوابید. با این حال امیرشهریار ‏برایش پیغام فرستاد که تلافی می‏کنه.“‏

طبق نوشته دکتر پنجاه شصت روز نگذشت که یکی از مکوندی‏ها اخباری به گوش امیرشهریار رساند؛ آن‏هم به این ‏خاطر که سال‏ها پیش امیرشهریار چهار شبانه‏روز نخوابیده بود تا زن و دو بچه این مرد را از سیل نجات بدهد.‏

عمویم گفت: «درسته؛ آن‏وقت، امیرشهریار به یه روایت پنجاه فرسخ و به روایت دیگه هشتاد فرسخ دنبال قاتل رفت. ‏روزها بعد نرسیده به دره سنگ و پلنگ توی منطقه آسماری گیرش آورد. ظهر بود و از آسمان آتش می‏بارید. به یه ‏روایت دوازده و به یه روایت هفده فرسخ جنگ و گریز داشتند. آخرش امیرشهریار غافلگیرش کرد و سه تیر برنو نشاند ‏توی مغرش- همان وعده‏ای که آن‏روز نزدیک رودزرد، ده بزرگ طایفه نریمسا، به او داده بود: “به‏خاطر مهمون بودن ‏می‏بوسمت. فعلاً هم برو به‏سلامت، ولی یه روز پیدات می‏کنم و چند تا گلوله توی سرت خالی می‏کنم.“‏

در نوشته دکتر جزئیاتی با این دقت ندیدم. به‏همین دلیل بازهم از عمویم پرسیدم: «امیرشهریار سر امیرطهماسب چه ‏بلائی آورد؟”‏

گفت: “هیچ، یه روز که اتفاقی پدرم را توی راه میداوود دید، بهش گفت: می‏دونم که تو هم زخمی بودی ولی کار خوبی ‏نکردی، امیرمختار حیف بود.” عمویم گفت: “تاری‏وردی چند سال پیشش به یکی از عمه‏هایم دست‏درازی کرده بود و ‏عمه‏ام به‏همین خاطر خودشو آتش زده بود. شونزده سالش نشده بود، ولی ازش یه تکه زغال به‏جا موند. می‏گن از قشنگی ‏مثل پنجه آفتاب بود.“‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏