علی اصغر دشتی کارگردان جوانی است که “خلاقیت” همیشه درنمایش هایش حضور دارد.او وگروهش که معمولا درمورد شخصیت های فانتزی وکارتونی نمایش تولید می کنند و درآثارشان جسارتی مثال زدنی دررابطه باپیرامون محیط اجتماعی خوددارند.
تجربیات قهرمانان
در خود اجرای “پینوکیو” به نظر میرسد که این بار تجربه متفاوتی را روی نمایش عبثگرا یا به نوعی “ابزورد” انجام دادهاید. زیرا این حرکت دایره شکل آدمها در دایرههای خودشان یا تکرار مکرر دیالوگها یا تکرار مکرر حرکات و به نوعی بیحاصل نشان دادن تمام اینها یا حتی در صحنه آخرتان زمانی که آنها تلاش میکنند تا درختی را بکارند و بارور کنند و فقط به آن تکیه بدهند. این احساس میشود که این بار به این شکل نمایشی تأکید کردهاید…
دو حالت وجود دارد، یکی این که ما از ابتدا بخواهیم فکر کنیم که نمایش ابزورد را میخواهیم تجربه کنیم و دیگر این که داستانی دستمان میگیریم و تحلیلش میکنیم و شروع به صحبت کردن در مورد آن داستان میکنیم و نتیجهای که از آن به دست میآید، این است که نزدیک به این شیوه میشود. ما تصمیم نگرفتیم که روی نمایش ابزورد کار کنیم و اگر فکر شما به این سمت رفته و نمایشمان برای شما نشانههای ابزورد و عبثگرا دارد، اصلاً نمیخواستیم که مشخصاً روی آن شیوه کار کنیم. ما “پینوکیو” را خواندیم و به این تحلیل رسیدیم. نکتهای که خیلی مهم است و میخواهم روی آن تأکید کنم، این است که هر چیزی که روی صحنه میرود، از داستان اصلی آمده است. من نمیگویم کار ما ابزرود است، چون خیلی چیزها دارد که متناقض با ماجرای ابزرود است. اما اگر شما نشانههایی در آن میبینید، به این دلیل است که خیلی جاها خود داستان ما را به آن سمت هدایت میکند و به خصوص اگر معنایی با آن برخورد کنیم، میبینیم طرح اولیهای که از داستان بیرون کشیدیم، این گونه بود و ما را به این سمت هدایت کرد. ما آن دایره را از داستان اصلی بیرون کشیدیم. اگر”دور زدن” اولین چیزی است که به عنوان آن نشانهها تصور میکنید.
به نظرم همیشه خود اجرا، شیوه خودش را تعریف میکند. وقتی من به عنوان یک تماشاگر وارد سالن میشوم و کاریرا میبینم، خود اجرا به من شیوهاش را میگوید. گاهی هم دیده میشود که ما از قبل فکر کردیم که میخواهیم یک نمایش رئالیستی کار کنیم، اما وقتی درگیرش شدیم به اشتباه یا درست اصلاً حاصل چیز دیگری شده غیر از آن نمایش رئالیستی و گاهی تمام این واژهها در عمل کارکردی ندارد…
چیزی که برای ما بسیار اهمیت داشت این بود که در ادامه تجربههای “شازده کوچولو” و “دن کیشوت” این بار قهرمان دیگری را تجربه کنیم که آدمها قبل از ورود به سالن او را میشناسند و حالا میآیند که روایت ما را از آن ببینند. در آن زمان به روایتی که خودمان قرار بود کار بکنیم، فکر کردیم و بالاخره تحلیلهایی که انجام شده و پشت سر گذاشتیم، خود به خود به این سمت رفت، اما قبل از هر چیز تصمیم داشتیم پینوکیو را با توجه به امکانالت و تجربههای گروه کار کنیم اهمیت این موضوع خیلی بیشتر از تجربه “ابزورد کار کردن” بود.
آدم شدن یک سیر بزرگی است و تصور میکنم اتفاقاً چیزی است که در پینوکیو به مقداری نهفته است. این که یک موجودی در خط سیر خودش حرکت میکند و بعد از آن همه تجربههای خوب و بد و سخت و ساده به مفهومی میرسد به اسم “انسان”، در واقع یک انسان تازه متولد شده، اما با هزار و یک تجربه…
من هم نمیگویم که چیز کمی است، اما به نظرم در این جا یک اختلاف نظر وجود دارد، چون یک بحثی است که مقداری از آن ایدئولوژیک است و بقیهاش کاملاً معنایی. من میگویم بله به نظر من “این” دورش را میزند و حالا یکی میشود مثل ما و تازه همه چیز شروع میشود و این بحثی است که اصلاً انتها ندارد.
اتفاقاً من نیز به ابزورد به معنای “معنا باختگی” اصلاً نگاه نمیکنم و با شما موافق هستم، زیرا حس میکنم در پس تمام این معناباختگیها یک معنا وجود دارد. در واقع هر چرخشی در خودش حاصلی دارد که میتوانی بگویی این حاصل، منطقی است یا حرکت بیشتر درونی بوده یا حرکت مثبت، اما عقیده دارم که هر کسی اگر بخواهد نمایشی را ببیند، میتواند هزار و یک تعریف از آن داشته باشد و میتواند برداشتهای خودش را نسبت به آن اِعمال کند و این طبیعی است و به قول یک سری از هنرمندان به اندازه تمام تماشاگرهای داخل یک سالن تعبیر وجود دارد. پس ما در این مورد هیچ بحثی نمیکنیم، اما به هر حال گروهی که داشته کار میکرده، طبیعتاً برای این نقطه شروع تعریفی داشته، یعنی میخواسته تجربهای داشته باشد حالا به قول شما براساس نمایش”پینوکیو”…
این اصلیتین چیزی است که در کار قابل توجه میدانم، فارغ از هر نتیجهای که بدهد. مهم این فرایندی است که طی میشود، فرایندی که دلش میخواهد از ادبیات نمایشی جدا شود. ادبیات نمایشیای که در زمان و مکان دیگری نویسندهای آن را نوشته و حالا یک کارگردان در زمان دیگری باید آن را بخواند و در مکان دیگری به آن فکر کند. بعد در زمان دیگری دوباره بازیگرهایی انتخاب شوند و در واقع در زمان دیگری اجرا شود. اعتقاد مشخصی من این است که در تئاتر معاصر، تمام این گسست زمانی برای تولید یک نمایش را باید به یک درهم آمیختگی تبدیل کرد. این که همه این عناصر به موازات هم شروع به حرکت کنند. در این تجربه این گونه بود که از صفر شروع کنیم و وارد کار شویم، اما وقتی وارد کار شدیم آن جا دیگر تقسیم وظیفه وجود دارد و هر کس مسیر خودش را طی میکند. بازیگر وظیفهاش این است که آمادگیهای بدنیاش را برای این اجرا فراهم کند و در واقع میآید تا با پیشنهادهایی که دراماتورژ برایش میآورد، مواجه شود و مجموع این مدت زمان حاصلش شکل گرفتن یک تئاتر باشد.