راستش خیلی فرق نمی کند که بزرگترین زندان جهان برای روزنامه نگاران، اینجایی باشد که بهش می گویند ایران یا مقام دوم این عنوان پرافتخار متعلق به حکومتی باشد که روزگاری بنیانگذارانش بهشت برین را از پشت ویترین نشانمان دادند و در داخل مغازه به جای بهشت، آتش جهنم بهمان غالب کردند…
ایران بزرگترین زندان جهان برای روزنامه نگاران باشد یا نباشد، وحشتناک ترین و ظالمانه ترین زندان هست تا وقتی که “نازنین”ها در آن در بند باشند… “نازنین”هایی که گناهی جز بی گناهی ندارند و آگاهی، که گویی بزرگترین گناه در زندان ما همین است و تقسیم این گناه با دیگران.
گناهی که اگر برای زندانبان گناه است، برای “نازنین”ها، “رسالت” بود و هست و خواهد بود…
آرام که نه؛ پر سر و صدا از پله ها بالا می آمد و از آن در قهوه ای رنگ، هیکل ریزه خودش را رد می کرد و صاف می آمد می نشست روی آن صندلی سبز رنگ که انگار برای او درستش کرده بودند… تحریریه کارگزاران بود و سرویس سیاسی. دو تا میز قهوه ای سوخته را در یک نقطه به هم عمود کرده بودیم و هر یک گوشه ای از آنها را اشغال کرده بودیم. برادر مظلوم مان رضا تاجیک، یک سرش می نشست و فرشاد قربانپور آن سو تر در انتهای میز دیگر. محمد جواد روح هم بود و من…
اعظم ویسمه و “نازنین” خسروانی، تنها دختران پشت میز نشین سرویس سیاسی بودند. آن موقع که کار طاقت فرسای نوشتن گزارش و جمع کردن اخبار و دست آخر بستن صفحاتی که با خون دل تهیه می شدند، فرصتی دست می داد، زندان فراموشمان می شد و به هر “بهانه شادی” صدای خنده هایمان به آسمان می رفت. این دو دختر خواهران ما بودند، در خانواده ای که به حکم حرفه ای که بدان عشق می ورزیم، از خانواده حقیقی نیز صمیمی تر بود و ما شاد از داشتن چنین خواهرانی…
شاد بودیم و رها و سرخوش… محمد رهبر، آرش حسن نیا، نیلوفر محبعلی، ایلیا جزایری، بهراد مهرجو، آرش راهبر و… تحریریه کارگزاران سرشار از عشق بود… آنقدر به این خانواده بزرگمان دلخوش بودیم که یادمان می رفت در زندانی به بزرگی یک کشور قلم می زنیم…
یک بار به “نازنین” گفتم وقتی به خودمان نگاه می کنم که با چه دقتی مراقب تک تک کلمات و واژگانی که به روی کاغذ می آوریم، هستیم، یاد آنهایی می افتم که بمب خنثی می کنند و کوچکترین لرزش دستشان، حکم جانشان را دارد! اما او باز هم خندید و باز هم سر در کاغذ و قلمش برد که “نازنین” برای روزنامه نگار بودن به دنیا آمده بود…
می دانستیم چه مخاطراتی را پیش رو داریم، میراث دار سالها سانسور و خودسانسوری و مجازات و زندان بودن، اجازه فراموشی را به ما نمی داد. فراموش کردن اینکه هر آن ممکن است مردی، زنی با صورت گچی بیاید وسط تحریریه و با صدایی که از فرط بیچارگی می لرزد بگوید “تمام شد!”
خنده اما هیچگاه از صورت “نازنین” محو نمی شد. چهره او آنقدر با لبخند عجین و با غم بیگانه بود که هیچکس اشک هایش را وقتی از بیماری سخت پدرش باخبر شد، ندید…
حالا از آن تحریریه دوست داشتنی و دیگر تحریریه های پر جنب و جوش مطبوعات اصلاح طلب ایران چیزی باقی نمانده است… اگر تحریریه ای برجا مانده، کمتر صدای خنده ای از آن به گوش می رسد.
از سرویس سیاسی و تحریریه کارگزاران هم نشانی نمانده… عبدالرضا تاجیک، تنها و مظلوم در گوشه سلولش، روزها را شب و شب ها را روز می کند. اعظم ویسمه به تازگی از بند آزاد شده و دیگران هم هر یک به گونه ای در این جهان آواره اند.
ما مانده ایم و خاطرات دلخوشی ها و شادی هایی که روزگاری به عشق کشورمان و به عشق حرفه مان بروز می دادیم و با آنها تمرین فراموشی می کردیم. حالا ما مانده ایم و “نازنین”هایی که هنوز بی گناه به پشت میله های سرد فرستاده می شوند…