مانلی

نویسنده

حافظه ی قرمز

گراناز موسوی

 

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را به فاک می دهد

زخم اهل دره ی جنی و بچه ی تهرونی که هر شب با زلزله می خوابد

و هر شب اعصابش را از اطراف پایه ی تختش جمع می کند

با سریش به سرش می چسباند و خیلی شیک

در پایتخت قدم می زند

زخم کلاغی که هیچ وقت به خانه اش نرسید

زخم دستان جوانی که چسبیده به دسته های چمدان و

تک دست بالای علم و علوم غریبه

غربتی به غربت دیگر پیر می شود

دستان جوانی که زیر برف مدفون شد           یادت هست؟

فردا

فردای روزی که این سطر را برای تو می خوانم

روز جهانی زخم است

روز منی که اهل ویرانم و مدام پلکم می پرد

و کفش هایم جفت می شود

و به جمعه می چسبد

به دلم برات شده فردا سودابه با جلیقه ی ماهوت

مچم را روی پله های طیاره می گیرد و

به سرنوشتم خلخالی تازه می بندد

فردا اگر یادم بماند و و قرص های زخمم را به فراموشی ام بچسبانم و

پماد روحم را به دسته ی چمدان هایم بمالم و

حناق تاریخی ام را پاشویه کنم و

دستمالی خیس روی گونه های کلاغ پشت پنجره بگذارم…

عصری که کفش های تق تقی ام را بپوشم و موهای بلوندم را

 

کنار ماتیک و هفت من سرمه ی کاشان تکه تکه کنم

درست سر ساعتی که روزنامه ی تعطیل به دکه نمی رسد

توسری ام را جلو می کشم و خوب که تکه شدم

قالی کرمانم را از در به آسفالت های پاره می زنم و دست انداز

بعد از کنار آرش هایی که تیر می کشند و

تکیه به تیرهای غروب می دهند و تیر می خورند

سلانه می گذرم

از ته کوچه

شرق نه

غرب نه

شرق! می اندازم توی انقلاب و دور آزادی می گردم

شرق! مصدق را تا ولیعصر پیاده گز می کنم و

همین طور حکایت نعش است که شرق شرق! پشت سرم

از کنار زنبیل ها و رهگذرانی کشته و مرده رد می شوم و

به هیچ مردی نمی گویم “که او زنده نیست”

 او هیچ وقت زنده نبوده است”

از ظهیرالدوله که مردود شدم زبانم را گاز می گیرم

به امامزاده طاهر که می رسم

از این همه کشتار پشت قباله ام توبه می کنم

و رو به قبله برای شمشادهای شمیران فاتحه می خوانم

فوت می کنم به فردا که روز جهانی زخم خاک است و

منتظران ظهور زلزله

حالا اذان به افق دیوانه ایست که اگر از آن تکه های هیهات است

متولد روز زخم

اهل روزهای بیات و شب های دو آتشه

اصلا به من چه که آن همه آرش از شاهنامه جا ماند و حکایت پایتخت

پایه ی تخت و گم گم زخم هایی که در عکس گم شده هاست:

نام برده زنی دچار اختلال حواس است و تاریخش را هم نمی داند

در زندگی زخم هایی هست که فاک تو سرم اگر دروغ بگویم!

 

بخشی از شعر حافظه قرمز از دفتر شعری به همین نام