روزی و روزگاری که درهای بسته ی ایران پس از انقلاب اندکی باز شد، همه مثل یک ارکستر، هماهنگ و بی تردید، در تریبون هائی که با مشقت به دست آورده بودیم، ناگهان و یک شبه با رنگ “خاکستری” عاشقی کردیم و یکصدا گفتیم خیلی زیانبار است که یا وضع را سیاه توصیف کنیم یا سفید. گوئی به ما از غیب ندا آمده بود که باید وضع را خاکستری ببینیم و قدری منطق وارد ادبیات سیاسی کنیم. چنین کردیم. رفتیم دنبال رنگ خاکستری. نرخ رو به رشد ورودیه ی زنان به دانشگاههای کشور را گذاشتیم در متن گپ و گفت ها و پاترول های سیار در خیابان ها که زنان را به بهانه ی بدحجابی مثل آشغال جمع می کردند و می بردند قربانگاه، به حاشیه رانده شدند. رسانه های غربی به وجد آمدند و از تحول در ادبیات سیاسی انقلاب استقبال کردند تا جائی که یک پا مدعی شدند و وقتی فیل مان یاد هندوستان می کرد تا گریزی به سیاهی بزنیم، آنها عصبانی می شدند و ما را به مسیر خاکستری باز می گرداندند. در این مسیرخاکستری که کم کم مد روز شد، دست اندازهای پرس و جوی امنیتی کمتر بود و امنیت البته بیشتر. از حق نگذریم جماعتی هم در حکومت تا جائی که در توانشان بود، تلاش می کردند خاکستری عمل کنند. حکومت داشت در جهان آبروی رفته را قطره قطره باز می یافت که قمر در عقرب شد و از بطن و متن حکومت، علم سیاه برافراشتند و زدند به خوابگاه دانشجویان به جرم اجتماع اعتراضی بی خشونت. دیگر برای لشکریان خاکستری نویس بسی دشوار شد تا کار را ادامه دهند. سیاهی چیره شده بود و از درون آن خون بود که بیرون می زد. به نظر می رسید حکومت از خاکستری ها ناراضی است و می ترسد آنها چهره ی قابل قبولی از حکومت به جهانیان نشان بدهند و حکومت مجبور بشود با جهان آشتی کند و ضوابطی را در ساز و کار حقوق بشری بپذیرد. ضوابطی که مثل بسم الله، اجنه را می ترساند و فراری می دهد. اجنه داشتند روی کار می آمدند و از این بسم الله سخت می ترسیدند. بسم الله سد راه بود. جواد لاریجانی رئیس ستاد حقوق بشر قوه قضائیه این را می دانست و راه را بر بسم الله بست و درها را روی اجنه باز گشود.
بسیار حادثه ها اتفاق افتاد. خاکستری ها را راهی زندان کردند به جرم سیاه نمائی. اجازه ندادند زبان ها و قلم ها بروند از همان رنگ سیاه که در آن غوطه می خوردند بگویند و بنویسند. فرمان این بود که فقط سفید بنویسند و بروند دنبال نقد سازنده که بدل سانسور در ادبیات اختناق ایران است.خاکستری ها توی غل و زنجیر بودند و دیگران ناگزیر از نوشتن و گفتن با درونمایه ی سپید. یک جرم تازه هم وارد ادبیات سیاسی و امنیتی شد که جا افتاد با نام “سیاه نمائی”. با ورود این جرم به سیاهه ی دراز جرائم، کار بر اهالی گفتن و نوشتن دشوار تر شد. باید سپید می نوشتند، در حالی که در سیاهی دست و پا می زدند. کم کم همه از یاد بردند که رنگهای دیگری هم در جهان هستی وجود دارد. آسمان هم که دیگر آبی نبود و سربی می زد و سرب بر تنفس مردم راه می بست. ماسک زدند و به تدریج مثل انسان های فضائی در شهری که از در و دیوارش شعارها و سرودهای انقلابی می ریخت سپید نوشتند، در سیاهی غرق شده بودند و به سوی آسمانی که سربی بود و ستاره ها از ترس سرب فرار کرده بودند، دست بر دعا برداشتند. گاهی دعا اثر می کرد و نم بارانی می بارید و قفسه های سینه آرام می گرفت. حاکمان گمانه می زدند که گناه از حد گذشته و مردم قدر حکومتشان را نمی دانند و خدا غضب می کند. همین که در جای دیگری از سیاره ی زمین زلزله و سونامی و سیل می آمد، داوری عوض می شد و حاکمان می گفتند حکومت ها از بس ظلم می کنند و مردم خود و جهان را می آزارند، خدا غضب می کند. خلاصه معلوم نشد و نمی شود که چرا وقتی غضب خداوند شامل حال ایران می شود، حاصل گناه مردمان است و چرا وقتی به کشورهای دیگر می زند، حاصل خطای حاکمانی است که بر آنها حکومت می کنند.
گذشت و گذشت، آب از آب نجنبید، تا آن که یک شب همه خوابیدند و صبح که بیدار شدند، همه چیز سبز شده بود. روی دستها شان یک روبان سبز بسته بودند و روسری ها یک شبه سبز سبز شده بود. این بار رنگ سبز به خارج هم صادر شد. نوشتند “سبز همه چیز ماست”، گفتند “ما به سبز زنده ایم” و هزاران هزار طاقه پارچه ی سبز در ایران و جهان به فروش رفت و البته پول آن را دولت چین به جیب زد که از رنگ سبز بیزار بود- از آن رو که رنگ سبز داشت ثبات حکومت ایران را تهدید می کرد و چین مرده ی ثبات حکومت ایران بوده و هست تا پول پارو کند.
گذشت و گذشت، سبزها قلع و قمع شدند. زندان ها پر شد. خارج از کشور هم که تب کرده بود، از سبز تبری جست و یکی یکی دستبند های سبز را جائی گم و گور کردند وحسین شریعتمداری در روزنامه اش کیهان نوشت، سبزها عاشق “سبز لجنی” شده اند و بوی مرگ ومرداب و فتنه می دهند و می خواهند عمامه ی قدرت را از سر عمامه داران که ما را به نان و نوائی رسانده اند بردارند و نگذارند راحت بچاپیم و بکشیم و خوش باشیم. گفت دستشان را خواندیم و حسابشان را رسیدیم. دوباره آش همان آش شد و کاسه همان کاسه. در سیاهی غوطه خوردیم، از نوشتن باز ماندیم، اگر هم نوشتیم محکوم به سیاه نمائی شدیم. آسمان سربی تر شد. رنگ خون به آسفالت خیابانها چسبید و کسانی ترجیح دادند تا خون های چسبیده به آسفالت را پاک نکنند تا همه از ترس، رنگ سبز یا هر رنگ دیگری غیر از سپید سپید را فراموش کنند. و البته به خواسته رسیدند و همه ی رنگها از زمین و آسمان گریخت. مداحان ضرب گرفتند. خوش رقصیدند و شاباش به پوند و دلار گرفتند. مداحان فقط از سپیدی سرودند و شدند داربست قدرت چپاولگران. مردم یک روز بیخودی یارانه گرفتند و روزی دیگر بیخودی یارانه از دست دادند. شهر هرتی شد که نگو.
باری دیگر برقی در آسمان زد. بارانی بارید. مردم بی خیال رنگ شده بودند. حوصله شان هم از بی رنگی و بی امیدی سر رفته بود. قوس و قزح خطی بر آسمان کشید، رد نگاهشان عوض شد. دست را سایه ی چشم کردند و دنبالش دویدند. می فهمیدند ممکن است زود از آسمان دیارشان بگریزد. اهمیت ندادند. بار اول که نبود.قمار بازحرفه ای را چه باک از باختی صد باره. راه افتادند به طرف صندوق های رای که قوس و قزح را بازتاب می داد. صندوق ها از امید پر شد و از آن میانه برق امید از چشمها برجهید. یک سید حسنی با عمامه ی سفید وارد شد. اسپند دود کردند، از آن رو که پنداشتند وقت برای ظهور سید حسنی مناسب است و این سید با جهان آشتی می کند. مردم دلارهائی را که ذخیره کرده بودند از ترس پائین آمدن قیمت برای فروش عرضه کردند، در نتیجه ی این شتابزدگی دلار ارزان شد. سید هم به درستی گفت رتق و فتق امور آسان نیست. مردمی که با عرضه ی شتابزده ی دلارهای خود احساس باخت می کردند، دوباره راهی بازار شدند تا دلار خریداری کنند. در نتیجه قیمت دلار بالا رفت.
وارد بازی تازه ای شده ایم. حوصله مان سر رفته بود. باید کاری می کردیم تا شاید دوز قرص های افسردگی را پائین بیاوریم و کردیم. هرچه باد آباد.
هنوز زود است که درست و حسابی بفهمیم چه کرده ایم. عجالتا آن چه تغییر کرده و ترس از آن است که همین هم پایدار نباشد، ادبیات سیاسی است. ادبیاتی که حیثیت ایران را در تمام ۳۴ سال اخیر خدشه دار کرده و در ۸ سال اخیر بر شدت و غلظت وهن آمیز آن افزوده اند. اینک ادبیات سیاسی درسطح سیاست خارجی تا اندازه ای به نزاکت بین المللی نزدیک شده و در سیاست داخلی از آن بیش تحول یافته است. محمد خاتمی پشتوانه های جدید قدرت به دست آورده و از نسرین ستوده دیدن می کند و هاشمی رفسنجانی از حق نا مشروط زنان برای احراز مقام ریاست جمهوری و وزارت دفاع می گوید. این ادبیات حتا اگر در حد کلام تداوم یابد و بر زبان ها جاری بشود، دریاچه ای را که پر شده است از لجن و خشونت و بدزبانی لایروبی می کند. حسین شریعتمداری می ماند و حوض اش که مالامال از سبز لجنی است و نا باورانه می بیند که لجن ها ئی را که به دیگران پراکنده به سر و روی و ریش خودش چسبیده است.
اگر بخواهیم برای این مرحله از تحول، رنگی پیدا کنیم سوای رنگ سفید عمامه ی حسن روحانی، آن رنگ بی گمان رنگ دلار است که دیگر رنگها را خورده است. حتا اگر سپیدی عمامه، رنگ صلح شناخته بشود، از آن رو واجد اهمیت است که دسترسی به دلار و رفاه را تداعی می کند. در شرایط کنونی با تنش زدائی پایدار بسیار فاصله داریم. فصل رنگ ها را پشت سر گذاشته ایم و وارد فصلی شده ایم که در این فصل، میزان البته رای مردم است به شرطی که دلار کفه ها ی میزان را متعادل کند. این ممکن نیست مگر بحران هسته ای و فساد جکومتی مهار بشود. همین که حسن روحانی گفته است از نقد و نظر نسبت به خود و دولت در راهش نمی ترسد، مایه ی خوشدلی شده است. ما را به کجا رسانده اند که در شب تیره، به یک کلام، آن هم در شرایطی پرتنش، قبای ژنده ی خود را می آویزیم. وای به حال مان می شود هرگاه از او بشنویم که منظورش انتقاد سازنده بوده است. آن وقت است که فاتحه ی این عهد و پیمان هم خوانده است. در سرزمین ما همین که حاکمان از انتقاد سازنده می گویند، سکوت یا مداحی را مطالبه می کنند. انبوهی تجربه پشت سر داریم و سخت از این واژه ها در هراسیم.