تو میتوانی هر کسی باشی
برگردان آراز بارسقیان
ملیسا بنک (Melissa Bank)، نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۶۰ و ساکن نیویورک است.
آثار منتشر شده از وی:
رمان «The Wonder Spot»
مجوعه داستان «The Girls’ Guide To Hunting And Fishing»
ملیسا بنک همچنین داستانهای کوتاه زیادی در مجلات مختلف ادبی آمریکا چون Zoetrope و The Chicago Tribune و The North American Review منتشر کرده است. وی جایزهی ادبی «نلسون الگرن» را در شاخهی داستان کوتاه در سال ۱۹۹۳ کسب کرده است. مجموعه داستان کوتاه وی در زمان انتشار جزء کتابهای پرفروش سال در انگلستان و آمریکا بوده است و از نقدهای مساعد منتقدان نیز بهرهمند شده است. داستان تو می توانی هر کسی باشی از این نویسنده را در ادامه از پی بگیرید…
او از بس وزنههای سنگین بلند کرده و هر شب کنار رودخانهی هادسن دویده، چهارشانه و قویهیکل است. موطلایی و چشم آبی است. با فکی خوشتراش و پوستی سفید. او خوشتیپ است، اما خوشگل نیست. مثل آنهاییست که در نیروی دریایی کار میکنند و اهل فلوریدا هستند و دخترهای کنار ساحل «تکهی خوب» صدایش میکنند. ولی در منهتن بزرگ شده و اهل میدان پارک است. وقتی وارد اتاق میشوی، از جایش بلند میشود؛ زمانی که سردت میشود، متوجه میشود و جلیقهی ورزشیاش را بر شانهات میاندازد؛ برایت تاکسی میگیرد و درش را باز میکند تا تو وارد ماشین شوی. در اولین قرارتان، تو را سوار موتورسیکلتش میکند و کلاه ایمنی بهت میدهد. با کلاه بزرگش اشاره میکند که آماده است تا سوار موتورش شوی. او دستهایت را مانند کمربند ایمنی به دور کمرش میکشد. تو احساس میکنی او خطرناک است، ولی نمیدانی چرا و به این فکر میکنی که شاید دلیلش همین ایجاد حس امنیت در تو باشد.
در رستورانی آرام و جذاب، او ویسکی بوربونی سفارش میدهد و پشت بندش آبجویی میگیرد و خودش هم آرام و جذاب میشود. وقتی شام میآورند، ویتامینهایش را از جیب درمیآورد و دو دانه هم به تو تعارف میکند.
ویلیج را پیاده میگذرانید. بهار است، هوا خنک و آسمان صاف.
در آپارتمانت، برایش لیوانی شراب پر میکنی. بر مبلت، او دستت را با دو دستش میگیرد. قلقلکشان میدهد و بین دو بند انگشتت را ماساژ میدهد. احساس میکنی تو را میخواهد ــ میخواهدت، نه مثل میلش به شیئی، بلکه مثل رؤیایی که نمیخواهد ازش بیرون بیاید. او به تو اجازه میدهد که بدانی در اختیارش داری.
او زیاد نمیتواند تو را ببیند. روزها به محل کارت زنگ میزند، شبها به خانه. میگوید: «این صدای دوستپسرته.»
دعوتت میکند تا از گروه راک در حال فروپاشیاش «پلاتر»، که در بیتراند مینوازند، دیدن کنی. آهنگیست خشن و مبتذل، جز آنجایی که میگوید «آیا فردا دوستم میداری؟»
تو عاشق سگهای ایردیل هستی. تو را عضو انجمن ایردیلداران آمریکا میکند. تو کارت عضویت میگیری و ماهنامهشان «سیاه و قهوهای سوخته» به دستت میرسد.
او نام هر کسی را که گفتهای به یاد دارد. از آشناها گرفته تا همکارانت، دوستانت و دورترین اقوامت. به هر کدامشان لقبی میدهد. به فامیل غرغرویت مارجوری میگوید «عذاب بزرگ». به رئیست راشل، که با سیاهها خوب نیست، میگوید «خانم نژادی». داستان خانوادهات را برایش میگویی. او هم داستان خانوادهاش را به تو میگوید. وقتی دربارهی مادرش صحبت میکند، از اصطلاحات طعنهآمیز و لفظ «مامی» استفاده میکند. «مامی» هنوز در آپارتمانی که او درش بزرگ شده زندگی میکند، جایی که آن را به نام خانه نمیشناسد، بلکه فقط آدرسش را میداند. او از کنار پلاک ۶۸۰ خیابان پارک هفتهای پنج بار رد می شود تا به روانکاوش سر بزند.
چند تا از دوستانش را در «چوات» میبینی، جایی که او به آن «چوک» میگوید. آنها عوض حرفزدن فقط دست میاندازند و تو شاهد نمایششان هستی.
«اونا مسخرهاند» بعدش میگوید «اونا خود مسخرهاند». از این متعجب میشوی که او چقدر ساده دوستهای بیستسالهاش را نفی میکند. بعد برادرت او را میبیند و میگوید «چرا اینقدر عصبانیه؟» آن وقت است که بیشتر دقت میکنی، او با درامر گروهشان مشاجره میکند. پیشخدمت بیانصاف است، راننده تاکسی بیشرف است. یادگاریفروش به او چپ نگاه میکند، خشکشویی به عمد لباسهایش را گم میکند. او از نمایندههای منفور سنا نفرت دارد، اما در نفرتش حرصی خوابیده.
وقتی متوجه داروهای ضد افسردگیاش میشوی، او جوری نگاهت میکند که گویی خودت دارای تضادی عمیق هستی. آرام برایت تشریح میکند: میخواهد از درد بهجای انگیزهاش استفاده کند تا بتواند خودش را بهتر در موقعیتهای ناهنجار بشناسد. بیحواسیاش در برابر چیزی است که بهش نیاز دارد.
میگویی حرفش را فهمیدهای، ولی ادامه میدهی «یه بوربون دیگه با آبجو میخوام».
او دوربین عکس فوری میخرد و ازت عکسهایی میگیرد. مورد علاقهترین عکسهایش آنهایی است که درشان داری از ته دل میخندی و زیرپوشهایش را مثل کلاه پشمی به سر گذاشتهای. در رستوران، به دستهای مدل اشاره میکند و میگوید «درست مثل نگاهکردن به کارهای هنری میمونه. بقیهی ما فقط آدمای عادی هستیم. میدونیم اونجور که باید زیبا باشیم، نیستیم.»
میگوید که نمیخواهد چیزی را ازت مخفی کند. میخواهد با تو نزدیکتر از هر کسی که تا به حال بوده باشد. به همین خاطر، افکاری را که باعث خجالتش است برایت اعتراف میکند. تو نقش داوطلبان صلیبسرخ را بازی میکنی که خوش قلباند و زخمها را درمان میکنند. البته تا شبی که میگوید به زنهای دیگر هم فکر میکند. تو میدانی این عادت مردهاست، این را میدانستی که او این کار را میکند، ولی گفتن این چنین حقیقتی آن هم به شکل اعتراف، برایت تبدیل به بیماری میشود.
او بیملاحظه است. خودش را روی مبل رها میکند و میگوید «این انتقاله». او هم از تو بدش میآید، هم خوشش میآید. درست مثل احساساتی که به مادرش دارد. تخیل دربارهی دیگر زنها، راه فرارش از قدرت نفوذ توست. وقتی میگوید که این انتقال حقیقت واحدی است، میگویی «برای تو شاید».
با او به هم میزنی.
هر جا که میروی، زنهای زیباتر از خودت را میبینی. تصورش را میکنی که او به آنها علاقهمند شده.
پس تا جایی که میتوانی مینوشی.
وقتی زنگ میزند و میگوید دلش برایت تنگ شده، به خانهات دعوتش میکنی. شب را با تو میماند. صبح، سراغ تیغش را میگیرد. میگویی وقتی باهاش بههم زدی، آن را انداختی دور. میگوید «من بوگیرتو قاب کردم».
برای تولدت میبردت پاریس. دوستانت میگویند که او میخواهد پیشنهاد ازدواج بدهد و تو لباسی میپوشی که سالها بعد هردویتان با علاقه ازش یاد کنید. حتا آرایش هم میکنی. بعد از چند شام بیحلقه، فکر میکنی بهتر است از ایجاد خاطره دوری کنی و فقط از تعطیلات لذت ببری. از سفر لذت میبری و او هم تلختر و کمحرفتر میشود. باورش نمیشود که همه چیز گران و همه گستاخ هستند. از چرخیدن دور خودش خسته شده و به این موضوع با صدایی بلند فکر میکند که چرا باید حتا به تأخیر بیفتد.
میگوید «آرایش کردی؟»
«خوشت نمیآد؟»
میگوید: «فکر میکنم بدون اون بیشتر ازت خوشش بیاد.»
در کافه، موزه و سر ناهار، به ندرت نگاهت میکند و وقتی نگاهی هم میکند، دارد سعی میکند به یاد آورد که دوستت داشته.
آخرش میگویی: «چیه؟»
میگوید: «عزیزم، مشکل اصلن تو نیستی. اون انتقاله دورم داره میچرخه.»
آخرین شب مسافرت، بعد از شام تولدت، برای پرداخت صورتحساب هتل میرود. سراغ کولهپشتیاش میروی تا مدادی برداری و حلقهی ازدواج را پیدا میکنی. مأیوس میشوی. دراز میکشی.
وقتی برمیگردد میگویی میخواهی تنهایی قدمی بزنی.
میگوید: «الان نصفه شبه. باید صبح زود پاشیم.»
میگویی که میدانی.
خیابان سنت جرمن را پایین میروی تا به کافهای برسی که سیمون دوبوار از آنجا برای سارتر نامه مینوشته. جایی که دوستپسرت کافهای محقر مینامدش، چون جای توریستهاست. تو عاشق آنجایی. شرابی سفارش میدهی. سیگاری دود میکنی. نقش سیمون باارزش را برای ژانپل بیارزش بازی میکنی. وقتی دومین گیلاس شرابت را میخوری، متوجه مردی میشوی که خیرهات شده. مردی است گوشتالو، با موهایی بلند و درهم ریخته. تا وقتی بلند نشده نمیفهمی چقدر کوتاه است. آنقدر که ایستادهاش فرقی با نشستهاش نمیکند. سر میزت میآید. وقتی سلام میکند، متوجه دندان افتادهی جلویش میشوی.
جلویت ایستاده و شروع به صحبت میکند. جای خالی دنداناش، لهجهای تکزبانی بهش داده و تو هم از شنیدن صدایش لذت میبری. سریع حرف میزند، مثل آمریکاییهای معروفی که همیشه از حدشان میگذرند. او، خودش تعبیدی است از نیویورک. میگوید وکیل است، فیلمنامهنویس است، خیر است و آدم خیلی خیلی موفقیست. پولدار پولدار است و تو فکر میکنی، «هی چرا یه عصر خودشو خرج کاشتن دندونش نمیکنه؟» ولی فقط لبخندی تحویلش میدهی. از سیگارهای تو میکشد و تو از سیگارهای او. بیشتر از تمام هفته که با دوستپسرت بودهای سرگرمت کرده و چیزی ازت نخواسته، حتا نخواسته که بنشیند. برای مدتی، اصلن نمیفهمی که او ایستاده و وقتی میفهمی، دعوتش میکنی که بنشیند. برای خودت اسمی جور میکنی: دینا. او هم والاس میشود.
تا مینشیند، راحتتر صحبت میکند: «حلقه دستتون نیست. تینا با دوستپسرت مشکل داری؟» میگویی: «دینا! نه، خوابم نمیبره.» از جواب حرفت متعجب میشوی. «اگر نمیخوای دربارهاش حرف بزنی، مسئلهای نیست دینا. مشکلی نیست.» راحت میفهمی او زنهای زیادی را در موقعیت تو دیده، چون که دربارهی عشق و آزادی، صداقت و وفاداری کلی حرف میزند. دور اینها میچرخد و منتظر نشانهای از طرفت میشود ــ بله، همینه، این داستانمه ــ و در همان جا فرود میآید. سعی میکنی چیزی بروز ندهی، او هم آخر میگوید «ببین تینا، این یارو اصلن نمیدونه تو چه زن عالیای هستی.» میگویی «دینا» و اضافه میکنی که اگر میخواهد توصیهی شخصیات بکند، حداقل بهتر است اسمت را درست بگوید.
میگوید: «دینا، تینا، نینا ــ هر چی… میدونی که من چی میگم.»
میگویی: «بله، میدونم چی میگید.»
پول شرابت را سر میز می گذاری و میگویی که حالا خوابت گرفته، ظاهرسازیهایت هم اصلن برایت مهم نیست. «گوش کن دینا… » در برابرت میایستد.
از توصیههایش تشکر میکنی و قبل از این که بیرون بروی، خم میشوی و گونههایش را میبوسی. کمی مستای، ولی احساس خوبی داری. بهقول موتانیها «هنوزم میتونی یه مو بلند کوتولهی بیدندون رو سر حال بیاری.» چند کوچهای را اشتباه میروی. تا وارد اتاق هتل میشوی، هوشیار و غمگین میشوی، در تاریکی لباست را عوض میکنی، دندانت را مسواک میزنی و به تخت میروی.
میگوید: «اومدم دنبالت.»
در تاریکی شانه به شانه و کنارش دراز میکشی.
میخواهی بگویی که حلقه را پیدا کردی، اما خستهای و میخواهی با زبان خودش بگویی، اما نمیگویی، فقط میگویی «حلقه رو پیدا کردم».
میگوید: «گه بزنن…»
میگویی: «نظرت دربارهام عوض شده؟»
«مشکل تو نیستی» جوری میگوید که فکر کنی داری نقشی بیاهمیت را در زندگی خودت بازی میکنی. میگوید: «خواهش میکنم بگو چه احساسی داری.»
میگویی: «پکرم!» کلمهای که هیچ وقت آن را به کار نمیبردی.
میگوید: «میخواهم با تو ازدواج کنم. میدونم که این کارو میکنم.»
برمیگردد و به تو نزدیکتر میشود و سعی میکند بغلت کند. ولی تو از کلهاش، شانهاش و دستهایش آگاهای، همانگونه که موها و پوست و استخوانهایش را میشناسی.
حلقه آنجا میماند، میان تو.
گاهی آن را از کشویش بیرون میآوری، نگاهش میکنی و امتحانش میکنی. احساس میکنی که تبلیغی پشت جلد مجلهای دههی هفتادی است ــ زوجی در لباس ماهیگیری که بالایشان نوشتهاند: «الماس ابدی است».
حتا آن وقت هم با او، قبل از هر کاری معاشقه میکنی. چند شبی را جدا از هم میگذرانید. شبها به تو شببهخیر میگوید، صبحها هم تماس میگیرد و با خواندن شعری از «لانگستون هیوز» بر پیغامگیرت، روزت را شروع میکند.
در کریسمس و هانوی و کوانزا تو ناراحتای، چون تعلق خاطری به دینی نداری و روانکاو او هم، تعطیلات برایش بیمعنی است. چلچراغی را از جایش درمیآورد. تمام شمعهای رویش را روشن میکند و دعایی میخواند، به آن چیزی که باور دارد گوش میسپارد، چیزی که از خاطراتش میآید، بیسبال روی چمن طبیعی و سینههای زیبای تو.
متوجه تورم یکی از سینههایت میشوی، هفتهی بعد هم باز دوباره متوجه آن تورم میشوی. وقتی دست او را به رویش میکشی، ابرویش به نشانهی نگرانی بالا میرود. میگوید: «مال تو حسابی متورم شده» ولی اوست که وادارت میکند صبح به دکتر متخصصت زنگ بزنی. دکترت تو را به جراحی معرفی میکند، او هم حس بدی نسبت به مشکلت دارد. صبح چند روز بعد، جراح بافتبرداری میکند. آزمایشگاه پاتولوژی هفتهی بعدش جواب میدهد.
در همان بین، دوستپسرت کتاب دکتر لاو را میخواند و مدام تکرار میکند که شانس ابتلا به سرطان در سن تو یک به سیصد است. میگوید: «اون یه دونه هم تو نیستی.»
مدام به خودت میگویی: «این فقط یه آزمایشه». ولی انتظار تو در آن هفته، تسلی ندارد. بعدش به تو میگویند که شرایط حاد است. دیر شده، تو میفهمی که بدنت عالی است، هر بدن سالمی اینچنین است.
بعد از اولین خرابی، تو آرام میشوی. خشم او را از دیدگان ناراضیات میبینی. «چرا تو؟» او کنار همهی اینها قرار میگیرد و تو هم همین را میگویی. میگویی که کمکت نمیکند.
او با دیگران تماس میگیرد، نهار درست میکند و شوخی میکند. وقتی تصمیم میگیری عمل زیبایی بکنی، تا سینهات را دوباره اندازه کنی و باید بگذاری از محل چربیها و ماهیچههای آنجا تونلی بگذرانند، او نام آن را، تونل عشق میگذارد.
در دوران بعد از عمل او میگوید به اینکه خودت را سوار او کردهای مفتخر است. تمام روز را با تو در بیمارستان میماند، هر روز تا آخر شب با تو میماند. بعد از ملاقاتهای طولانیمدت، وقتی پرستار میگوید که وقت رفتن است، او خودش را کنارت مخفی میکند، پردهی پارتیشن را میکشد و پایش را روی تختت میگذارد. حتا با برادرت هم کنار میآید. هر دویشان برایت کتاب میخوانند تا بخوابی یا وقتی پرستار با مأمور بیمارستان بیاید. میتوانی احساس کنی چقدر عاشقت است. برای لحظهای فکر میکنی اگر او همینطور میتوانست با تو باشد، میتوانست تو را از تمام تنهاییهای این زندگی و جهان نجات دهد.
بعد از اولین شیمیدرمانیات، قبل از ریزش موهایت، او تو را برای خرید کلاهگیس میبرد. او به خنده خرید را برگزار می کند و فروشنده را با گذاشتن کلاهگیس بر سر خودش، دست میاندازد.
کلاهگیست طلایی و بلند است، درست مثل موهای «تینا ترنر» در آن روزهای بدی که با «ایک» داشت. او با خواندن «کاری بذار تو شهر…» تو را میخنداند.
او بالشتی اطلسی که باید کهولت سن را کم کند و جلوی ریزش مو را بگیرد، برایت میخرد. شاید اوایل تأثیرگذار باشد. ولی بعدش دستهدسته مو در راه آب میبینی. دستهای مو در برس پیدا میکنی. و تو به همینگونه پوست سرت را بیشتر و بیشتر و بیشتر میبینی. همیشه کلاه بیسبالی به سر میگذاری ــ حتا در برابر او، مخصوصن در برابر او.
وقتی دیگر نمیتوانی تحمل کنی، از او میخواهی سرت را بتراشد. او هم میگوید که پیرایش تو، برایش افتخاریست. با خودش خودتراش و چند خالکوبی مد روز میآورد. و نامش را میگذارد «مدل کله جدید».
لحظهای قبل از درآوردن کلاهت، گریان میگویی: «حتا یادت هم نمونه که الان چه ریختیام.»
میگوید: «عزیزم، من مردیام که تو رو دوست دارم.»
او بوربون و آبجو آماده میکند و مشغول کار میشود. هر چند دقیقه یک بار، خودتراش را برمیدارد تا ببیند تو مشکلی نداشته باشی. بعدش هردویتان به آینه نگاه میکنید. برای کمتر از ثانیهای، تو چهرهی زشت و بیمویت را میبینی. اما لحظهای بعد امید همیشگیات برمیگردد و خلافش را میگوید: «تو زیبایی خاصی پیدا کردهای». وقتی لبخند میزنی، او هم همراهت میشود و میگوید: «خیلی باحال شدی». او هم پیشنهاد میکند تا سرش را به تنهایی بتراشد، ولی تو قبول نمیکنی. نمیخواهی کسی مجبور شود به خاطر دیر رسیدنت به دروازههای بهشت، جورت را بکشد. بهشت آخرین جایی است که میخواهی بروی، با فضاپیما یا بدون آن.
او خودش دست به کار میشود. با تو به دکتر میرود. از تمام بیماریات باخبر میشود. تمام تحقیقها را میخواند. یخچالت را از گردفروت، پرتقال، گلکلم و هویچ پر میکند. چای سبز برایت دم میکند. به یادت میاندازد که باید تمرینات مخصوصت را انجام دهی. طی دوران شیمیدرمانی، تو از همیشه خستهتری. درست مثل رد شدن ابری از برابر خورشید میماند و بعدش تویی که تنها میمانی. نمیدانی چطوری جواب پیکی را بدهی که برایت بار آورده. ولی در کنارش کشف میکنی از همیشه قویتری. تو تمیزی. وجدان انسانی درت جریان دارد، آنقدر بهت نزدیک نیست که همه چیز را تحتالشعاع قرار دهد، ولی آنقدری است که درکی انسانی بهت دهد. سابق بر این، هفتهها و ماهها و سالها طول میکشید تا معنی تجربهای را بفهمی. ولی حالا فورن درک میکنی.
دو هفته بعد از آخرین شیمیدرمانی و هفتهای قبل از رادیولوژی، در آپارتمانت نشستهای و روزنامه میخوانی، که او به تو میگوید آمادهی ازدواج با توست. «فکر کنم حالا میتونم» و حلقه را با همان شکوهی بهت میدهد، که گویی گوشی تلفنی است.
ردش میکنی. میگویی حقیقت این است که او دوباره دارد دربارهی خودش صحبت میکند. حالا او جعبه را طوری نگاه داشته گویی همانی است که باید. میگوید: «من تمام سعی خودمو دارم میکنم.» و تو میدانی که راست میگوید. هنوز هم میگویی «شک دارم بدونی من کی هستم». قبول میکند که نمیداند تو کیستی. کلامش نگاهت میدارد. حساب میکنی اگر او نداند کیستی، به خاطر هم نمیآورد که کی بودهای. وقتی سعی میکنی توضیح دهی، او قبول میکند که اتفاقی برایت نمیافتد. تو میگویی «مردن رو فراموش کن. بحث من مردن نیست». ولی بعدش میشنوی که نمیشنوتت، میبینی که نمیبینتت. تو اینجا نیستی، در ضمن اینکه هنوز هم نمردهای. تو خودت را از چشم او، مانند نمایهای از زنی میبینی که بر سر در دستشوییها میگذارند.
وقتی میگوید «عزیزم دوستت دارم.» متوجه میشوی که تا به حال به اسم صدایت نکرده. با او برای تمام دلایل منطقیای که داری خداحافظی میکنی. تو دیگر از زندگی به انتظار آخرالزمان او خسته شدهای. تو حالا جنگ خودت را در پیش داری، فکر هم نمیکنی که از جنگ او مهمتر و باارزشتر است، ولی این جنگ تمام نیرویت را میطلبد. این تو هستی که باید روی زمین بمانی. باید کمربندت را محکم کنی، که معنیاش رهاگذاشتن اوست. به رادیولوژی میروی.
سیستم دفاعی آزادت، تنها چیزی است که باید آن سلولهای خراب را از بین ببرد که مانند رسوبات و تهماندههایی شدهاند که دارند در بدنت سیگار میکشند. وقتی تهدیدی خارجی سراغت میآید، آسانتر میشود و تو به دکترت میگویی، او هم سر تکان میدهد، چه قبول کرده باشد، چه نکرده باشد. هر پنجشنبه تو دربارهی رابطهات با او میگویی. تا وقتی درمان شوی، صحبت میکنی و صحبت میکنی. بعد از مدتی حتا به تو میگوید که درکی عالی از عشقی شکستخورده، بهای احمقانهای دارد.
تو دیگر او را نمیبینی. گاهی فکر میکنی او بهتر از هر مرد دیگری بهت عشق میورزید، حتا اگر عشقش هیچ ربطی هم به تو نداشته. حتا حالا هم، او جلیقهی آبی ورزشیپوشی است که سوار تاکسی میشود، هر دوندهای است که کنار رودخانه میدود و هر موتورسواری است که میآید و میرود.