هرگز تا بدین اندازه سخت نبوده نوشتن برای من که حرفه ام نوشتن است. حس غریبی است و حتی عجیب با ملغمه ای از احساسات ضد و نقیض. شادی و غم. افتخار، غرور و عذاب وجدان.
“شادی” زیستن تجربه ۲ هزاره شدن یک رسانه، اتفاقی نادر در تمام عمر روزنامه نگاری ات که به هزاره رسیدن خواب و خیالی بیش نبود چه برسد به ۲ هزار. پشت سر را که می نگری ۱۷ سال تجربه حرفه ایت، خیل عظیمی است از روزنامه ها و نشریات چند روزه، چند ماهه و نهایت یک ساله و شاید کمی بیشتر. آستانه تحمل گاهی حتی پیش از انتشار پایین رفت تا جایی که تعبیر سقط جنین به کار برده شد. عصر، عصر جلاد مطبوعات بود، هست، با نامی دیگر، مرتضوی دیروز و مرتضوی های امروز. هنوز هم دو هزاره برای یک رسانه شاید به خواب و خیالی بیش نماند. اما “روز” به دو هزار رسید با همت روزنامه نگارانی رانده شده از وطن که روح و روان شان را همان حوالی جا گذاشتند و جان شان را به در بردند. اساتیدی که پشت نام تک تک شان، یک تاریخ است؛ مسعود بهنود، نوشابه امیری و حسین باستانی. تاریخ دهه ها روزنامه نگاری سرزمینی که مرغ عزا و عروسی اش روزنامه نگاران اند و سالهاست که بهار همیشه با عزای دل آنها می آید. و “غم” همین جا است که جا خوش کرده؛ جایی که به “شادی” تلنگر می زند و یادت می آورد همین چند روز پیش بود که “بهار” توقیف شد و همین امروز که نویسنده اش به بند کشیده شد. بار اول نیست و بار آخر هم نخواهد بود حکایت توقیف، بیکاری، خانه به دوشی، زندان و انواع و اقسام فشارهای امنیتی. راستی بهار به چند شماره رسید؟
“عذاب وجدان” دیگر حس عجیبی است وقتی میخواهی از جشن دو هزاره رسانه ات بنویسی. هرچقدر عجیب اما هست و نمی توانی، شاید هم نمی خواهی پس بزنی. در غربت نشسته ای هرچقدر دلتنگ و هر چه را که جا گذاشته ای از روح و تن و جانت، اما امنیت داری، خط قرمزی نیست جز اصول حرفه ای حرفه ات، سانسور نمی شوی، آزادانه می نویسی و افتخار میکنی که شده ای صدای کسانی که سهمی از رسانه های کشورشان ندارند. اما خوب میدانی که هنر نکرده ای، هنر را روزنامه نگاری میکند که با همه فشارهای امنیتی و اقتصادی و سانسورها و خط قرمزهای عجیب و غریب، همچنان روزنامه نگاری میکند. به آنها افتخار میکنی و گاهی حتی خجالت می کشی از اینکه آزادی، از اینکه امنیت داری و می توانی آزادانه بنویسی. بعد نام ها را ردیف می کنی؛ احمد زیدآبادی، بهمن احمدی امویی، علیرضا رجایی، مسعود باستانی، سیامک قادری، کیوان صمیمی، محمد داوری و ده ها نام دیگر آن سوی دیوارها که تنها جرم شان روزنامه نگاری ست..
تجربه سالها کار کردن در “روز” و بودن در کنار نام های بزرگ و همکارانی که همچون تو در کشورشان متهم هستند به ضدانقلاب بودن و این سوی مرزها متهم می شوند به عامل جمهوری اسلامی بودن، تجربه ای ست حاکی از غرور و افتخار. همکارانی که بخشی از آنها چشم پوشیده اند بر “نام” تا از داخل ایران با همه خطراتش، اطلاع رسانی کنند و بخشی دیگر همچون تکه های پازل پخش شده اند در گوشه و کناری از غربت ولی ساعت شان با ساعت ایران کوک است و روز کاری و تعطیل شان نیز.
حکایت “روز”، حکایت رانده شدگان است. چه در داخل ایران باشند و چه فرسنگ ها دور از ایران. رانده شدگان حکومتی که سال ۵۷ قرار بود آزادی، امنیت و آرامش به ارمغان بیاورد.. حکایت “روز”، حکایت روزنامه نگارانی ست که خواستند روزنامه نگار باقی بمانند. روزنامه نگارانی که مرزها را شکستند و از فرسنگ ها، صدای مردم داخل کشورشان شدند. حکایت زنان و مردانی که خود نیز بر سخت جانی شان این گمان نبود..