همینکه پایم به خاک فرانسه رسید و آنقدری گذشت که بتوانم خوب به اطرافم نگاه کنم و ببینم که سر از کجا درآورده ام، از هر ایرانی که می شناختم و یا با او آشنا شدم، سراغ سیمین را گرفتم.
سیمین دوست دوره دبیرستان من بود، دوست آن سال های خاکستری که شب می خوابیدی و صبح که بلند می شدی، می شنیدی یا یک عده سر از زندان درآورده اند، یا فلان دوست یا همسایه ات کشور را ترک کرده. هر چند به محض اینکه کسی می شنید فلانی جلای وطن کرده، می گفت: خوب او که عاقبت به خیر شد.
صبح اول وقت که سیمین را در مدرسه می دیدم به او می گفتم: چطوری فعال؟ حال ما را هم بپرس ثواب داره والله. او هم خنده ای از ته دل می کرد؛ عادت داشت بلند بلند بخندد. من و سیمین هنوز ۱۷ سالگی را رد نکرده بودیم که او عضو یکی از سازمانهای سیاسی شده بود. البته من هم دور و بر یک گروه کوچک سیاسی می پلکیدم ولی نه مثل سیمین. او شب و روزش شده بود فعالیت سیاسی. آنقدر که از دوستی من و او فقط یادی مانده بود و خاطره ای.
در مدرسه همینکه همدیگر را می دیدیم، سلام گرمی به هم می کردیم و سیمین که دنیایی از شادی و امید در چشمانش موج می زد به من می گفت: یک روز که سرم خلوت شد با هم می رویم و گشتی می زنیم. یا اصلا چطور است با هم کوه برویم؟ من هم به او می گفتم: تو که وقت نداری چرا از این قولها می دهی، بچه زرنگ. او اما من را محکم بغل می کرد و می گفت: نه جدی می گم، قول قول.
بعد با عجله از من جدا می شد و می چسبید به کارهای خودش. کیفش همیشه پر بود از اعلامیه و نشریه و از این جور چیزها. صبح زود از خانه بیرون می زد و تا موقعی که صدای مادرش درنیاید، بیرون از خانه بود و مشغول حل و فصل مسایل سیاسی.
به محض اینکه سیمین دیپلمش را با نمراتی که از ۱۰ و ۱۱ بیشتر نمی شد، گرفت، یک روز در کمال تعجب شنیدم بایکی از همفکرانش قرار ازدواج گذاشته و بنا به خواسته پدرش مراسم عقد آنها هم در یک جمع کوچک خانوادگی برگزار شده است.
آنها هنوز به خانه بخت تشکیلاتی شان نرفته بودند که هردو بازداشت شدند و چندین سال را در زندان گذراندند و پس از چند سال، اول سیمین آزاد شد و بعد هم عماد.
به خانه مادرش رفتم تا آدرس سیمین را بگیرم و به دیدن او و همسرش بروم. مادرش بعد از کلی عذر خواهی گفت: آنها در خانه مادر شوهر زندگی می کنند و مادر شوهر خوشش نمی آید که سیمین زیاد مهمان داشته باشد. خلاصه مادر سیمین به من فهماند که امکان دیدن او را ندارم.
تا اینکه یک بار بطور تصادفی او را در یک مجلس عروسی دیدم. سیمین آرام شده بود و بر خلاف همیشه که صدای قهقه اش، بی دلیل و با دلیل همه جا را پرمی کرد، خنده هایش به لبخندهای آرام تبدیل شده بود. آن سیمین پرحرف که مجال حرف زدن به کسی نمی داد تبدیل شده بود به یک آدم کم حرف. از حال همسرش عماد پرسیدم، باز لبخند آرامی تحویلم داد و با سردی گفت: خوبه، ممنون.
با خودم گفتم زندان شادابی سیمین را گرفته، اواحتیاج به زمان دارد که به حالت اول برگردد. چند ماه از آن دیدار تصادفی ما نگذشته بود که یک روز از یک دوست مشترک شنیدم که سیمین و همسرش برای همیشه ایران را ترک کرده و به فرانسه رفته اند. دیگر خبری نداشتم و فقط گاه بیگاه از خواهرش حال او را می پرسیدم و او هم در جواب می گفت که حال اوخوب است.
تا اینکه من بعد از ۲۰ سال به فرانسه آمدم و از هر کسی سراغ سیمین را گرفتم. وقتی که می خواستم پرس و جو در مورد او را شروع کنم، با خود گفتم این مانند جستجوی سوزنی در انبار کاه است، بعید است که نشانی از سیمین پیدا کنم ولی برخلاف تصور من، با پرسیدن از چند نفر بلافاصله سیمین را پیدا کردم. نه تنها سیمین را پیدا کردم بلکه ایرانی های همیشه درصحنه شرح مختصر و مفیدی هم درمورد ۲۰ سال زندگی او و خانواده اش درپاریس را به من دادند.
جستجوی سیمین، هم از این جهت که او را براحتی پیدا کردم برایم جالب بود و هم نکاتی که با آن برخورد کردم، برایم حیرت آور. هنوز چند وقتی نگذشته بود که دیدم هر ایرانی که می بینم منبع سرشاری از اطلاعات ریز و درشت در مورد ایرانیان دیگراست و البته آن اطلاعات گرانبها را هم بوقت کوچکترین اختلاف با دست و دل بازی خرج می کند.
خلاصه آنکه به یمن این اطلاعات گرانبها، بلافاصله شماره ای از سیمین بدست آوردم و با او تماس گرفتم. اول که سیمین گوشی را برداشت مدتی طول کشید تا مرا به خاطر بیاورد و بعد از مکث کوتاهی و دوباره چند دقیقه صحبت، با هم قراری در کافه ای در کنار رود سن گذاشتیم.
بالاخره روز قرار من و سیمین فرا رسید. من از اول صبح اضطراب عجیبی داشتم، شاید دلیلش آن اطلاعات گرانبهایی بود که دوستان عزیز در اختیار من گذاشته بودند. نیم ساعت زودتر از زمان قرار خود را به آن کافه رساندم، خودم را با نگاه کردن به رود زیبای سن مشغول کردم و آن کشتی های توریستی پر از مسافر که به هرپلی که نزدیک می شد، مسافرین آن دستشان را برای کسانی که روی پل ایستاده بودند تکان میدادند و یک دفعه صدای خنده شان بلند می شد.
گاه به کافه های اطراف، و گاه به توریست هایی که انگار می خواستند از لحظه لحظه سفرشان بهترین استفاده را بکنند نگاه می کردم، تا اینکه از دور زنی نسبتا چاق، با موهای سپید و با گامهای آهسته را دیدم که به من نزدیک می شد، راه رفتنش مانند مردها بود. انگار از ظرافت زنانه چیزی برایش باقی نمانده بود، با خود گفتم: یعنی او می تواند سیمین باشد؟ دوباره گفتم نه، امکان ندارد. باز به خود گفتم فراموش نکن از آخرین باری که سیمین را دیدی 20 سال گذشته است.
همانطور که آن زن را نگاه می کردم و با خود حرف می زدم، او هم قدری به من خیره شد و گامهایش را تند تر کرد و بطرف من آمد. بله، او سیمین بود.
بعد از اینکه برای چند لحظه همدیگر را در آغوش گرفتیم و صورتمان از اشک هایمان خیس شده بود، روبروی هم نشستیم و برای مدتی فقط به هم نگاه کردیم. ازآن چشمان سیاهی که همیشه برق می زد و پرازامید بود، خبری نبود. چشمانش بی روح بود و خسته.
به او گفتم آخرین باری که تو را در آن مهمانی دیدم، آن خنده های بلندت تبدیل شده بود به لبخندی آرام و امروز آن خنده های آرام را هم نمی بینم. حال عماد چطور است؟ از خواهرت شنیدم که پسری داری. حتما الان دیگر مردی شده؟
گفت: من هم مثل تو از عماد خبری ندارم. پسرم آرمان هم چند سالی است از ما جدا و بقول خودش مستقل شده.
با تعجب پرسیدم:چرا از عماد خبر نداری؟ گفت که سالهاست که تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.
به او گفتم اجازه دارم دلیلش را بپرسم، سیمین گفت: در آن تشکیلاتی که ما عضو آن بودیم عماد مسئول تشکیلاتی من بود و زمانی هم که زندگی را پس از چند سال زندان شروع کردیم، او زندگی شخصی ما را با سازمانی که در آن عضو بودیم اشتباه گرفته بود. همه مسائل زندگی شخصی ما هم از طریق نگاه تشکیلاتی او اداره می شد.
همه مسائل خانه را فقط او باید می دانست و از چند و چون هر کاری باید اطلاع پیدا می کرد. هیچ کاری نباید بدون اجازه اوانجام می شد و البته من و آرمان هم وظیفه داشتیم که از هیچ یک از کارهای او سئوال نکنیم و بی اطلاع از کارهای او باشیم یا اینکه از زبان دیگران می شنیدیم، که او چکار می کند.
در مورد هر مسئله ی شخصی من به خود اجازه مداخله به خودش می داد اما من و آرمان حق کوچکترین اظهار نظری در مورد کارهای او را نداشتیم.
حتی در مورد نوع مواد غذایی خانه و کلا خریدهای خانه او باید تصمیم می گرفت که چه چیزهایی لازم است که خریده شود و چه چیزهایی نباید خریده شود، حتی از کدام فروشگاه خرید کردن را هم او باید تعیین می کرد. هر چیزی را که نمی پسندید می گفت: اینها کالاهای غیر ضروی و غیر خلقی است و… همین دروغهای تشکیلاتی که از موضع بالایی هم به من ابلاغ می شد، زمینه جر و بحثهای فراوانی را پیش می آورد که در لای زرورق تشکیلاتی پیچیده و به من تحویل داده می شد. کوچکترین حق فردی و شخصی برای من قایل نبود. از داشتن هر شغل و کاری گریزان بود و هیچ کار و شغلی را در شان خود نمی دانست. انگار که فقط زاییده شده برای سرو سامان دادن عالم سیاست در حالی که قادر به مدیریت خودش و جمع 3 نفره ما هم نبود، مگر با زور و تحکم.
من به خاطرآنکه چرخ این زندگی بچرخد در یک خانه سالمندان کار پیدا کردم و بخاطر آرمان هم که شده به خودم گفتم باید کار کنم و با این در آمد حداقلی زندگی مان را از این وضعیت اسفبار خارج کنم ولی او خود را یک مبارز قهرمان میدانست که این جامعه قدر او را نمی داند و او را بخوبی نمی شناسد.
ما سالهای زیادی را در جنگ و صلح گذراندیم تا شاید او از غرق شدن در هپروت بیرون بیاید و بین کار سیاسی و زندگی شخصی توازنی ایجاد کند، و یاد بگیرد که انسانهای اطراف او حقوقی دارند به مانند او، که نشد.
بعد از مدتی متوجه شدم که قصد دارد با زن دیگری زندگی اش را ادامه دهد. آن زن قرار بود هم هزینه زندگی او را که یک قهرمان است تقبل کند و هم مانند یک کنیز ذهنی از او اطاعت کند و هیچ چیز به اندازه یک اطاعت بی چون و چرا برای عماد لذت بخش نبود و حس رضایمتندی او را ارضا نمی کرد؛چیزی که دیگر برای من امکان پذیر نبود.
جملات سیمین میخکوبم کرده بود، با خود می گفتم داستان این قهرمانانی که خود به شکنجه گرانی زبر دست تبدیل می شوند، نیز حکایتی است جدی. براستی که ما فاصله درازی با آن چیزی که می گوییم و آنطوری که زندگی می کنیم، داریم.
همینطور که سیمین می گفت، من به او خیره مانده بودم و فقط حرکات لبهایش را می دیدم. با خود گفتم انگار سیمین سالهاست که گم شده، سالهاست که او در تناقض حرف و عمل سرگردان بوده، دستان سیمین سالهاست که از دستان گرم و قدرتمند خودش رها شده است؛ دستانی که می توانست کارهای بزرگی برای جامعه اش و خودش انجام دهد، در حالی که او سالهاست که گرفتار تحمیل و سلطه ی جاهلانه است.