اخیرا خواندم دانشجویی که برخورد نورالدین زرین کلک با وی منجر به اخراج این استاد از دانشگاه شده، هاجر سلیمی نمین دختر عباس سلیمی نمین روزنامه نگار محافظه کار است. به عهده خود می دانم برای تو، هاجر سلیمی نمین، نامه ای بنویسم و قدری از ریشه های تاریخی آنچه در کلاس درس استاد نورالدین زرین کلک اتفاق افتاده و دارد دستمایه هوچی ها می شود سخن بگویم.
ابتدا تأکید دارم بر اینکه رفتار استاد (چنانچه همانگونه باشد که در خبرها آمده است) قابل نقد است. آقای زرین کلک حق نداشته به حجاب تو بی احترامی کند. این رفتار با موازین اخلاقی ناظر بر روابط استاد و دانشجو در تعارض است. نوعی تجاوز به حریم خصوصی و شخصی است که قابل نقد است. اما نقد با هوچی گری سیاسی فرق دارد. هوچی ها حق ندارند حجاب یک دانشجوی پاکدل را بهانه کنند و به بهانه آن قیصریه را به آتش بکشند.
حجاب تو محترم است. زیرا مؤمنانه آن را انتخاب کرده ای. بی حجابی زنانی هم که بر پایه سلیقه شخصی آن را انتخاب می کنند محترم است. احدی حق ندارد زنی را به جرم داشتن حجاب یا بی حجابی مورد اهانت قرار دهد. احدی حق ندارد از زنی که شیوه زندگی اش مضربه حال کسی نیست سلب حیثیت کند. احدی حق ندارد زنی را به اتهام بی حجابی یا با حجابی تحقیر کند. اما ضمناً به موهای سپید استادت نگاه کن. پیشنیه هنری اش را مطالعه کن. رفتاری که در یک لحظه خشم از او سر زده چه بسا بازتاب 28 سال خون دل خوردن، رنج کشیدن و تحمل توهین و افترا از سوی متظاهرین به انقلابیگری و اسلام خواهی بوده است. این شکل از رفتارهای البته غیرقابل دفاع، واکنشی است به رفتار تندرو هایی که سالهاست با پول مردم و امکاناتی که در اختیار گرفته اند، شرف، ناموس و حیثیت روشنفکری، نویسندگان، هنرمندان و اساتید دانشگاه را لجن مال می کنند.
در این ماجرا فرصتی پیش آمد تا برایت یک قصه تاریخی نقل کنم. قصد و نیت نصیحت ندارم، بلکه هدف روشنگری را دنبال می کنم.
هاجر خانم، من زن 62 ساله ای هستم که پیش از انقلاب بی حجاب بودم و بعد از انقلاب البته با حجاب شدم. پیش از انقلاب روزنامه نویس بودم، دانشگاه رفته و پروانه وکالت دادگستری گرفته بودم. تندروها یک جرم نابخشودنی در کارنامه ام پیدا کرده اند و فهمیده اند پا در رکاب سخت کوش انقلاب اسلامی نبوده ام. با این وصف به آراء مردم احترام می گذاشتم و دوست داشتم در هر شرایطی ایران بمانم و قیود جدید را بپذیرم. ماندم. مقنعه و مانتو شلوار گشاد و بلند پوشیدم. مقنعه را تا روی دماغم می کشیدم و همه روزه به دادگستری می رفتم و به استناد احکام فقهی و قوانین اسلامی از موکلین دفاع می کردم. ویزای اقامت دائم آمریکا توی جیبم بود. اما دوست نداشتم از ایران بروم. حضور در سرزمینم، حتی در شرایط سخت جنگ و بحران را ترجیح می دادم. جنگ ایران و عراق تمام شد. من هم پا به سن گذاشته بودم. دیگر بار در میانسالی از صفر شروع کردم و به حوزه های مطبوعاتی جمهوری اسلامی راه یافتم.
من و خانواده ام زندگی بسیار ساده ای داشتیم. همراه با شوهر و دو دخترم که یکی متولد 1354 و یکی متولد 1363 است زندگی می کردیم. معمولاً آپارتمانی در اجاره مان بود و همواره زیر بمباران قلمی و کلامی تندروهای مطبوعاتی به سر می بردیم. زمانی که در دهه 70 در یکی از آپارتمان های قدیمی عباس آباد خیابان پاکستان کوچه هشتم زندگی ساده و خانوادگی را سامان می دادم، ماهنامه صبح به بهانه “نامه رسیده” تمام تهمت های اخلاقی ممکن را بر من روا داشت. ماهنامه صبح را آقای مهدی نصیری، دوست پدرت منتشر می کرد. نوشته بودند من خانه فحشا دایر کرده ام و در شمال شهر تهران خانه ای مانند قصر خریده ام و در آنجا از مردان خبرنگار خارجی پذیرایی می کنم. همچنین نوشته بودند برای دیپلمات های خارجی وسایل لهو و لعب از جمله زن تدارک می بینم! و بسیاری تهمت های و بی حرمتی های دیگر.
دنبال مطلب را گرفتم سر از کیهان هوایی در آوردم. نامه از کیهان هوایی نقل شده بود که در آن روزگاری به سردبیری پدرت آقای عباس سلیمی نمین منتشر می شد. روزنامه ها را برداشتم و با خود به نهادی به نام حقوق بشر اسلامی که زیر نظر اقای ضیایی فر ایجاد شده بود بردم. مسوولین ترسیدند با من همکاری کنند و با پدر بزرگوارت و همکارانش شاخ به شاخ بشوند. نامه را برداشتم و توسط یک دوست به آقای افتخار جهرمی رئیس انتصابی کانون وکلای دادگستری رساندم و از ایشان که قاعدتاً وظیفه داشت از شئون وکلای دادگستری جمهوری اسلامی دفاع کند خواستم درباره من به دقت تحقییق کنند و چنانچه پدر شما درست گفته باشد پروانه وکالتم را لغو کنند. توضیح دادم که ادامه اعتبار پروانه وکالت من می تواند وهن کانون وکلا باشد. با این اوصاف آقای افتخارجهرمی جرأت نکرد با پدر بزرگوارت و همکارانشان شاخ به شاخ بشود. گفته بود بهتر است با این جماعت در نیفتیم. کار را ادامه دادم. رفتم سراغ خانم شهلا شرکت سردبیر ماهنامه زنان که در هر شماره آن مقاله ای داشتم. ایشان در حضور من با پدرت تلفنی تماس گرفت. از آن طرف گوشی صدا پدر به گوش می رسید که می گفتند ما این کارها را می کنیم تا شما زنان محجبه و انقلابی از نیروهای غیر خودی استفاده نکنید. خانم شرکت در پاسخ گفتند: چه کنیم که نیروی توانمند خودی نداریم!
بنابراین، دفتر تهمت، افترا و هتک حیثیت یک مادر زحمتکش، یک وکیل دادگستری جمهوری اسلامی، یک زن پنجاه و چند ساله، و یک روزنامه نویس و نویسنده که در چارچوب قوانین و مجوزهای کشوری فعالیت می کرد، توسط پدر شما و همکارانشان گشوده شد. تظاهراتی هم اتفاق نیفتاد. غیرت مردانه ای هم به خروش نیامد. چرا؟ چون در دایره خویشاوندی ها، فرد تندرو شاخصی مانند پدر بزرگوار شما و رفیق و همراهشان مهدی نصیری وجود نداشت. فقط دخترهایم چند شب تا صبح نتوانستند بخوابند. می ترسیدند عوامل مرتبط با پدرتان بیایند و من را ببرند.
نسل شما موظف است نه تنها رفتار اساتید هنرمند، بلکه عملکرد پدران خود را ریشه یابی و نقد کند. چرا باید کار انقلاب به اینجا کشیده باشد؟ تو قربانی قلم هتاک پدر و همکارانش هستی. نسل های تو نیز چنین اند. شالوده اهانت به زنان توانمند را که در ایران بعد از انقلاب از “حق” سخن گفته اند امثال پدر بزرگوارت پایه ریزی کرده اند. تو قربانی کسانی هستی که سرزمین ایران را به سهولت به چنگ آوردند و ظرفیت و استعداد نداشتند تا آن را با حفظ احترام نسبت به مردم برای خود حفظ کنند.
به خاطر داشته باش تهمت های قلمی و هتاکی و فحاشی نسل اول انقلاب، بسیاری دل ها را شکسته، بسیاری از بی خانمان کرده و برای مثال دختران من را عمری رنج داده و ترسانده است. می دانی سرانجام آن تهمت های قلمی چه بوده است؟ پدر سالمند دخترانم را به استناد همان دروغ های شاخدار زیر شکنجه بردند. از او علیه خودش، دوستانش، همسرش و … اقرار گرفتند. اقاریری متناسب با تهمت هایی که پدر شما و همکارانش بر ما روا می داشتند. تحقیقات قضایی بر پایه آن اراجیف انجام شده است.
هاجر خانم عزیز، راستی که دنیای عجیبی است. چرا قرعه به نام تو افتاد؟ چرا تو سوژه رنج نامه من شدی؟ تو که گناهی نکرده ای. اما نام خودت و پدرت مثل نیشتر بر زخم های من و دخترانم فرو رفت. جراحات بیرون آمد. از خود بی خود شدیم و من به آنها قول دادم برایت بنویسم که خشت کج را معمار کج اندیش نهاده است. پدر بزرگوارت و همکاران او چیزی به نام آبرو و حیثیت برای اهل هنر و عمل این کشور باقی نگذاشته اند. اینک تو را بهانه کرده اند و می خواهند زیر پوشش طرفداری از تو جمع بزرگی از اساتید فرهیخته دانشگاه و دانشجویان غیور ایرانی را تار و مار کنند.
ای کاش آنقدر در خود توانایی سراغ داشته باشی که مغلوب شان نشوی. شریک معصیتشان نشوی. همدردی آنها را باور نکن. کسانی که به جمع بزرگ ایرانیان درس خوانده رحم نکرده اند، دربند حقوق تو نیستند. می خواهند از وسط معرکه برای خود کلاه تازه ای بدوزند. تو فقط یک دوست در جهان داری. آن هم هاجر است. به قلب پاک خودت اقتدا کن.