هوشی و موشی و نلی و قلی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

قصه اول: هوشی و موشی

یه روز یه پسر بود و یک دختر. تازه انقلاب شده بود. پدر اونها میلیونر بود و باعرق جبین و کد یمین یه قرون یه قرون پول جمع کرد و تبدیل به یک کارخانه دار بزرگ شد. اما پسرش هوشی و دخترش موشی همه اش تو خونه می خوردن و می خوابیدن. پدر یک روز دو تا بچه رو صدا کرد و گفت: ای پسر و ای دختر! اگر می خواهید من از ارث خودم به شما پولی بدم، باید برید شش ماه کار بکنید و با عرق جبین پول جمع کنید تا من شما را وارث خودم بکنم. پسر رفت راننده تاکسی شد، دخترهم رفت زن یه آقای بازاری شد، اما بعد از شش ماه اختلاف پیدا کردند و از هم جدا شدند و مرد بازاری مهریه موشی رو که صد سکه طلا بود به مبلغ چهل هزارتومن بهش داد و گفت برو که با سه طلاق ولت کردم.

بعد از شش ماه پسر چهل هزار تومن پول آورد و به پدرش داد و گفت: این پولی است که با عرق جبین به دست آوردم. پدرپول پسر رو انداخت توی شومینه خونه که روشن بود. پسر که باعرق جبین و کد یمین پول به دست آورده بود خیلی غصه خورد و در حالی که دستش داشت می سوخت پولها رو از توی شومینه درآورد. پدرگفت: بارک الله پسر! چون با زحمت این پول رو به دست آوردی دست در آتیش کردی. الحق که تو پسر زحمتکشی هستی و من تو رو وارث خودم می کنم.

فردای اون روز دختر هم اومد به پدرش قضیه ازدواج و طلاق خودش رو گفت و صد سکه رو به پدرش داد. پدرش هم سکه ها رو انداخت توی آتیش. دختر هم گفت: عمرا اگردست توی آتیش بکنم. چون سکه های من رو انداختی توی آتیش پس من می رم سوئد و اپوزیسیون می شم و دیگه هم برنمی گردم.

سی سال گذشت. پدر و پسر هر روز درکارخانه فعالیت کردند و هی پتو تولید کردند. از پتوهای گل پلنگی تا پتوهای رنگ وارنگی. بالاخره مموتی اومد سر کار و بابای هوشی و موشی اینقدر به تلویزیون زل زد و حرص خورد که  به حال سکته افتاد. از اون طرف هم موشی خانم زندگی شو در سوئد ول کرد و به سوی وطن پرواز کرد و اومد خونه باباش.

خواهر و برادر چه اشکهایی ریختند که نگو و پدر و دختر چه ضجه هایی زدند که نپرس. دختر که دید خونه شون به هم ریخته گفت: چی شده که بدبخت و بیچاره شدین؟ پدرش گفت: ای دخترم! سی سال کارکردم و پتو بافتم. بعد از اینکه مموتی اومده پتوی چینی وارد کردن و ما ورشکسته شدیم و هم امروز باید صد میلیون تومن حقوق کارگرها رو بدم که دریغ از یه قرون. پس من سکته می کنم به ولای علی. این خونه رو بفروشین و بدهی منو بدین اگر چیزی تهش موند با هم نصفانصف. موشی دستش رو کرد زیرخاکستر سی سال قبل شومینه و به حول و قوه الهی اون صد تا سکه طلا رو درآورد و گفت: بیا! این صد تا سکه رو بفروشین که می شه صد و ده میلیون تومن و با این بدهی پدر رو بدین. هوشی وقتی سکه ها رو دید از خوشحالی صیحه ای از جان برکشید و پدر هم وقتی فهمید بدهی خودش رو می ده باکمال رغبت رو به قبله دراز کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: هر چیز که خوار آید یک روز به کارآید مخصوصا سکه طلا

قصه دوم: قصه قلی و نلی

قلی مرد زحمتکشی بود. نلی هم یک  زن خانه دار بود. یک سال پدر قلی مرد و سه میلیون تومن براش ارث گذاشت. دو روز بعدش هم پدرنلی مرد و براش سه میلیون تومن ارث گذاشت. اون موقع زمان دولت اکبر خان بود. قلی گفت چه کنم چاره کنم چه راهی رو پیدا کنم؟ تصمیم گرفت که بره بادوستان خودش یک کارخونه لوازم یدکی ماشین درست کنه و درست کرد. نلی هم گفت چه کنم چاره کنم چه راهی رو پیدا کنم؟ که رفت یک ماشین پژوی 504  خرید به قیمت سه میلیون تومن.

از اون روز قلی هر روز ساعت شیش صبح می رفت جاده شهرستان تا ساعت هفت می رسید کارخونه و از ساعت 7 صبح تا ده شب هر روز کارمیکرد. نلی هم هر روز می رفت باماشین اش بچه ها رو می برد مدرسه و برمی گشت و گاهی هم می رفت زبان فرانسه و انگلیسی یاد می گرفت. قلی هر روز خسته می شد و پیر می شد، اما نلی هر روز خسته نمی شد.

یک سال گذشت، قلی به نلی گفت: ای همسر آرزوهای من. من امسال باچهارنفر از رفقای خودم هر روز کارکردیم و زحمات جانسوز و رنج های بیکران بردیم. و دیروز که حساب کردیم دیدیم در این یک سال پانزده میلیون تومان سود به دست آوردیم و سهم من از این سود شد سه میلیون تومان که درمقابل سه میلیون تومان که سرمایه گذاری کردم این سود را به دست آوردم. و من افتخارمی کنم که مردی زحمتکش هستم که با عرق جبین و کد یمین ثروتمند شده است.

نلی هم گفت: ای شوهرعزیزو زحمتکش من! من هر روز درخانه بودم، صبح ها زود بیدارنشدم و تا نصف شب کارنکردم. دروقت بیکاری ام دو تا زبان خارجی خواندم که باهرانگلیسی و فرانسوی گوی صحبت می ربایم. من اول سال یک پژو خریدم به قیمت سه میلیون تومان که دیروز قیمتش رسیده به شش میلیون تومان. یعنی من هم همانقدر درآمد داشتم که تو داشتی. پس من هم افتخار می کنم که همسری زحمتکش و پژوئی 504 دارم و امیدوارم ما دو نفرهمواره خوشبخت باشیم. قلی و نلی همدیگر را بغل کردند و با همدیگرصفا کردند.

نتیجه گیری اخلاقی: پول آدم در دو حالت زیاد می شود، درحالت زحمت کشیدن و در حالت زحمت نکشیدن.

قصه سوم: قصه گلابتون و خوان

قلی و نلی ده سال بعد به خارج رفتند تا خیلی بیشترخوشبخت شوند. نلی هرچه داشت فروخت و با آن یک خانه خرید به قیمت پنجاه میلیون تومان در قیطریه. قلی هم هرچه داشت فروخت و آن را تبدیل کرد به شصت هزاردلار و به خارج رفتند. نلی خانه اش را اجاره داد. و قلی با شصت هزار دلار شروع کرد به خانه ساختن. نلی رفت کلاس آئروبیک و شنا و زبان اسپانیایی، قلی هم هی خانه ساخت و فروخت. بعد از ده سال قلی سه تاخانه داشت برای خودش به چه خوبی. نلی هم اسپانیایی حرف می زد به چه خوبی.

یک روز قلی نگاه کرد توی کمد دید شلوارش دو تا شده. هی نگاه کرد و تعجب کرد. فهمید که باید یک زن دیگر بگیرد. نلی هم همانروز رفت سراغ کبکی که در خانه داشتند دید دارد کبکش قوقولی قوقو می کند. گفت: ای کبک! چرا بیخودی قوقولی قوقو می کنی؟ گفت: کبک تو دارد خروس می خواند. نلی گفت ای دل غافل. پس باید از قلی طلاق بگیرم و زن یکنفر اسپانیایی بشوم. وقتی آمد پیش قلی دید ای دل غافل! او شلوارش دو تا شده.

قلی از نلی جدا شد و با یک خانمی به اسم گلابتون ازدواج کرد که خیلی زیبا بود و چشمهای سیاه داشت. نلی هم از قلی جدا شد و زن یک آقایی به اسم خوان شد که چشمهای خیلی سیاه داشت. قلی تصمیم گرفت به ایران برگردد. اما خانه ای نداشت که در آن زندگی کند. نلی هم می خواست با خوان زتدگی کند اما خانه ای نداشت که در آن زندگی کند. قلی سه تا خانه اش را فروخت به ششصد هزار دلار و با آن خانه نلی را که شده بود نهصد میلیون تومان خرید و با گلابتون به ایران آمد و زندگی کرد. نلی هم با ششصد هزار دلار سه تا خانه خرید و با خوان زندگی کرد و دو تا خانه را اجاره داد و با هم عشق و حال کردند.

نتیجه گیری اخلاقی: خوشبختی در خیلی موارد به تعداد خانه بستگی ندارد، ممکن است به نرخ ارز بستگی داشته باشد.