آزادی، ای طلوع مقدس!

نویسنده

» یادی از اسماعیل شاهرودی و شعرهای او

اثر فیروزه صابری

 

مانلی/ شعر ایران – هنر روز: اسماعیل شاهرودی در ۱۳۰۴ در دامغان به دنیا آمد و در همین شهر دوره‌ی ابتدایی و اول متوسطه را گذراند. او برای ادامه‌ی تحصیل به شاهرود رفت و دیپلم دانشسرای مقدماتی را در شاهرود دریافت کرد و بعد برای به دست آوردن کار و ادامه تحصیل راهی تهران شد. او در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۲۳ تا ۱۳۴۲ در آغاز در دفتر یک روزنامه‌ به کار بسته‌بندی پرداخت و این‌جا بود که با نیمایوشج آشنا شد. خودش در این باره می‌نویسد: “در کارگاه، نیما به اتاق کوچک ما سر می‌زد، و چای می‌خورد و برای ما شعرهای ساده‌ی خودش را می‌خواند، من پس از چندی بیش از همه‌کس به جست‌وجوی نام او در روزنامه می‌گشتم.” بدین ترتیب اسماعیل وارد عالم شعر و شاعری و مسائل اجتماعی و مطبوعات شد. او در همین زمان به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. در آغاز آموزگار و بعد دبیر دبیرستان‌های تهران بود. او در ضمن به ادامه‌ی تحصیل در رشته‌های نقاشی دانشکده‌ی هنرهای زیبا و روزنامه‌نگاری و تئاتر در دانشکده‌ی ادبیات پرداخت و پس از دریافت لیسانس به تدوین لغات هنری فرهنگ معین مشغول شد. در سال ۱۳۴۲ به عنوان استاد مدعو به هند رفت و به تدریس “ادبیات معاصر ایران” در دانشگاه علیگر هند پرداخت. شاهرودی از سال ۱۳۴۸ علاوه بر کارشناس فرهنگی کمیسیون ملی یونسکو، استاد “رابطه‌ی ادبیات و هنرهای تصویری” دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران نیز بود.

او در سال ۱۳۴۵ بازنشسته شد و پس از یک دوره‌ی طولانی بیماری در چهارم آذر ۱۳۶۰ در تهران درگذشت. شاهرودی در بستر مرگ گفت: “بنویسید که او شاعر نبود.”

 از او چهار دفتر شعر به نام‌های “آخرین نبرد”، “م و می‌درسا”، “هرسوی راه راه راه” و “آی میقات‌نشین” و یک داستان به نام “چند کیلومتر و نیمی از واقعیت” به جا مانده است.

احسان طبری، در نامه‌ای درباره‌ی اسماعیل شاهرودی می‌نویسد:

”… آینده، سفینه‌ی اشعاری است که امید را بار رنج و درد عمیقی می‌ستاید. ولی نکته‌ی عمده در آن درد نیست، امید است. احساس می‌کنی که در پس این کلمات، مردی است که زانو نمی‌زند. در اشعاری مانند ستاره، جست‌وجو، بنی‌آدم، خبر، مناجات. به ویژه این امید دردناک و سرسخت به خوبی دیده می‌شود. من می‌توانم نضج در خور تحسین مهارت و تخیل شاعرانه را گواهی دهم، زیرا خود از سرچشمه‌های قریحه‌ی شاعرانه‌ی گوینده و سراینده‌ی “آینده” زمانی نوشیده‌ام…”

در چشم‌های تو…

چیزی به من بگو

دستی به من بده

راهی به من ببخش

و آفتاب کن

که می‌خواهم

در چشم‌های تو

شب را زبون‌تر از همیشه ببینم

و توفان شوم به سبزه

و بگذارم در باغ

هر چیز دیگر است

دریانشین شود.

و دریا

در چشم‌های تو

باغی چنین شود.

چیزی به من بگو

دستی به من بده.

راهی به من ببخش.

جایگاه نگاه

دیشب که چشم کور و پشیمانم

هرجا پی نگاه تو جویا بود

دیدم به چشم خویش جدایی را

در جایگاه فاصله‌ی ما بود

حرف تو جای داشت به چشمانت

دریای چشم‌هات سخن می‌گفت

می‌گفت حرف‌های فراوانی

پنهان ز گوش دیده‌ی من می‌گفت

چشم تو دور مانده ز چشمانم

خاموش نغمه‌های خوشی می‌خواند

می‌خواند نغمه‌های خوشی – هیهات

پای تو ماند از ره دیرین – ماند

ماندی ز راه و باز نمی‌مانم

می‌بینی – ای فریب به راه تو

تا لحظه‌ای که تاب و توانم هست

گیرم سراغ جای نگاه تو.

باغستان سبز

نفس در سینه‌ام زنگی‌ست، بر بام بلند هول می‌کوبد

کسی در می‌زند “باد است!”

می‌گویم به گوش هول خود

“باد است، غیر از باد کس را

با درخت دور کاری نیست!”

کسی هر لحظه بر در می‌زند

و من با هر نفس

هر کوفتن بر طبل

می‌جویم به جان از تن

رهایی را

 

کسی آرام‌تر از پیش بر در می‌زند، گویی

چو می‌آیم بگویم باز با خود: “با…

شباهت می‌نشاند ضربه‌ی آرام بر در را

درون ریزش باران

و راهی می‌کند آوازه‌‌ی آن را

ز کوره‌راه گوش من

به باغستان چشم من

و من در باغ سبز چشم خود آرام می‌گیرم

و شب آرام می‌گیرد

و در آرام می‌گیرد.

باز هم…

او آن یگانه را

من از نگاه پنجره پرسیدم

و جام شیشه

با انتظار این تمامت استادن

از او شتاب آمدن و رفتن را پاسخ گفت

اما مجاب سینه نشد آن حرف

زیرا که باز هم

او آن یگانه را

من از نگاه پنجره پرسیدم

و جام شیشه

با انتظار این تمامت استادن

از او شتاب آمدن و رفتن را پاسخ گفت

اما مجاب سینه نشد آن حرف

زیرا که باز هم

او آن یگانه را

من از نگاه پنجره پرسیدم

طلوع مقدس

در دنیا

اگر صدایی بماند

اگر سرودی بماند

اگر کلمه‌ای بماند

صدای انسان

سرود انسان

در این کلام است:

عشق من (ای رهایی پرواز از قفس)

آزادی، ای طلوع مقدس!

جوبار دست‌هات…

آن شب که دیدمت

آشفته بود موهات

و آشوب بود

از این سبب در آن‌جا آن شب

آشوب بود

تا آن زمان که

جوبار دست‌هات

آمد، گشود

رخساره‌ی زلال به دیدار دست‌هام

یعنی که دست‌هات

(این با کشیدگیش

خط‌های عمر و قلب)

آمد، نشست

با دست‌های من

بر سیر عمر و قلب

امشب ولی

تا آن زمان که

جوبار دست‌هات

آمد، گشود

رخساره‌ی زلال به دیدار دست‌هام

آن‌جا چنان که عمر و قلب من

آشوب بود

آشفته‌ای نبود

امشب به غیر عمر و قلب من آن‌جا

آشفته‌ای نبود.

تا آن‌زمان که امشب آن‌جا

جوبار دست‌هات

آمد، گشود

رخساره‌ی زلال به دیدار دست‌هام

یعنی که دست‌هات

(این با کشیدگیش

خط‌های عمر و قلب)

آمد نشست

با دست‌های من…