شبکه 3 تلاش میکند تا در هر شمارهی هنر روز، نشریات اینترنتی را که با محتوای ادبیات و هنر و به زبان فارسی منتشر میشوند به خوانندگان معرفی کند.
معرفی وبلاگ “شمال از شمال غربی “
نویسنده: محسن آزرم/ موضوع: سینما، ادبیات و هنر
“شمال از شمال غربی” با اسمش خودش را معرفی میکند و میگوید که “من یک نشریهی سینمایی هستم، نشریهای که یک “عشق فیلم” آن را مینویسد.” این وبلاگ که نام خودش را از فیلم معروف “آلفرد هیچکاک” گرفته است، به سینما، ادبیات و هنر میپردازد. یادداشتهای سینمایی محسن آزرم خواندنی است، طراحی وبلاگ ساده، و صفحهبندی و ویرایش مناسبی دارد. شمال از شمال غربی انتشارش را از تیرماه ۱۳۸۱ آغاز کرده و بیوقفه منتشر شده است.
یکی از مطالب تازه منتشرشدهی شمال از شمال غربی، یادداشتی است دربارهی سینمای فرانسه و تروفو:
برای شما چیزی بیش از یک فیلم نیست…
بابک احمدی نوشته “هر فیلمْ همواره جنبهای از زندگیست. هیچ کارِ تروفو همهی زندگی او نبود. هرکدام با تماشاگر همراه میشدند، امّا باز کامل نمیشدند. حتّا اگر به زندگی تماشاگر معنا میدادند، که میدادند.” [ فرشتهی مُرده ، در کتاب فیلمنامهی اتاقِ سبز ، ترجمهی نوشین قاضی اعظمی، نشر نی، ۱۳۸۰]
و همین است که هر فیلمِ تروفو انگار گوشهایست از علایقِ او؛ گوشهایست از چیزهایی که به آنها فکر میکند.
میشود به این فکر کرد که آنکه دریا را برای نخستینبار تجربه میکند چه حالی دارد؛ آن چشمها که دلِ کارگردان را بُردهاند، دلِ چهکسی را نبُردهاند؛ آن نامهای را که بهنیتِ ابراز عشق نوشته شده است چهکسی میخوانَد؛ آن سیگاری را که کسی دودش را هم بهیاد نمیآوَرَد، چهکسی خاموش کرده است.
زندگی شاید شادیهای کوچکیست که ماندگارتر از شادیهای بزرگند (کاری را که میکنی دوست داشته باش. راضی باش از خودت. چهکسی گفته بود این حرفها را؟) و زندگی فرانسوآ تروفو هم انگار سرشار از شادیهای کوچکی بود که سر از فیلمهایش درآوردند: بچّهای که میخواست بزرگ شود (چهکسی گفته کودکی خوب است؟)، پسرکی که میخواست عاشق باشد (چهکسی گفته تنهایی خوب است؟)، مردی که زنها را دوست میداشت (چهکسی گفته نگاهت را به سنگفرش خیابانها بدوز؟) و مردی که از دوست داشتن میگریخت تا شرمندهی عزیز ازدسترفتهاش نباشد (چهکسی گفته عشق را باید نثارِ زندهها کرد؟).
شادیهای کوچکی که سر از فیلمهایش درآوردند لابد خلاصهی خودش بودند؛ احساساتِ انسانی بهروایتِ مردی که لذّت را بر همهچیز ترجیح داد: عاشق ماندن و در عاشقی مُردن.
امّا تصویرها همهی این احساسات نیستند؛ تکّهای از آنند؛ گوشهای از این دنیا، خاطرهای از یک سرخوشی، لحظهای از یک فیلم، دقیقهای در زندگی، سرخوشیهای بیدرنگ و بیواسطهای که هویّتِ سینمای او شدهاند. با این سرخوشیها، با این خاطرهها و لحظههاست که فیلمهایش را بهیاد میآوریم: جوانِ عاشقپیشهای را که پیش والدینِ دلبند عزیزترینش، لب به اعتراف میگشاید (دوستش دارم؛ چه کنم؟)؛ پدری جوان که بیوفایی را تجربه میکند تا بفهمد هر شور و شوقی حقیقی نیست (اشتباه کردم؛ چه کنم؟)؛ داستانِ مردی که محبوب سالهای دور را میبیند و زیرِ نگاهِ سنگین و بیاعتنایش ذرّهذرّه آب میشود (چه کنم که دوباره ببینیام؟)؛ یک زن و دو مرد که آدمهایی عادی نیستند و سطح توقّعشان از زندگی اصلاً شبیه دیگران نیست و به عهد و پیمانی که میبندند وفادار میمانند، فارغ از اینکه دیگران دربارهشان چه بگویند. (دَم را دریاب. بگو زنده باد زندگی!)
این تکّهی حرفِ تروفو که میگوید “برای شما این چیزی بیش از یک فیلم نیست. برای من، امّا، همهی زندگیام است.” خبر از چه میدهد؟ انگار هر تصویری، در هر فیلمی از او، تصویری از زندگی اوست؛ تصویری که خودش آفریده است؛ تصویرِ خودش، بخشی از زندگیاش که در برابرِ چشمهای دیگران آشکار شده است؛ حقیقتی که دیگران از آن بیخبر بودهاند، حقیقتی که از آن بیخبر ماندهاند؛ حقیقتی که از آن بیخبر ماندهایم.