مانلی

نویسنده
شهلا بهاردوست

بیا کوچ کنیم به بهشتی دور از عقل هر چه پیامبر… در شماره ی تازه ی مانلی چهار شعر از چهار شاعر معاصر ایران را مرور می کنیم تا همگام و همراه با جادوی شعر بدانجا رویم که به قول شاعر به عقل هیچ پیامبری نرسیده است…

 

مهرانگیز رساپور (م. پگاه)

بگو بنویسم

بگو بگو بگو

 بنویسم !

حرف‌های تو

خواب نخستینی است

که از تخیل روز می‌گذرد

و مکث‌هایت

 به آهنگِ پنهان در شراب می‌ماند

گواهِ من

اشک‌‌های مغروقی است

که زیرِ آب گریسته باشد!

بگو بگو

 دیروز زمان چگونه می‌چرخید ؟

 امروز زمین چرا نمی‌چرخد!

چه خوب می‌گویی:

 « بیا کوچ کنیم به بهشتی

 دور از عقل هرچه پیامبر! »

همین که تو آغاز می‌کنی

دفترم کنار می‌رود

 و به تو گوش می‌کند

قلم ام نمی‌نویسد ،

 گوش … می‌کند !

و شعر من

 نام مرا

 فراموش می‌کند

بگذار بنویسند، بنویسند

آن هایی که نمی‌شنوند صدایی را

که مرا

 با تو

 … هماغوش می‌کند

چگونه بنویسم ؟

حرف‌های تو

 قلم مرا

 مدهوش می‌کند!

 

علیرضا عسگری

روز جهانی کلمات

اینجا حالا اوج شعر است

کلمات شورش کرده اند

و خیابان بسته شده است

فریاد ، هجوم

کاغذ، بیانیه

سربازان

 کلمات را

از حلقوم پلاکارد پایین می کشند

” تشکل حق کارگر … “

و نفر به نفر حلق آویز می کنند

تشکل : اعدام!

اعدام می کنند:

حق ، کارگر

نفر به نفر

نوبت به نوبت

بدون نوبت!

چندین کلمه ی بی تاب

از دهان آدمی بی قرار

بال می گیرد و در فضا می چرخد

و به ضرب گلوله

توی دامان جمعیت

سقوط می کند.

رئیس پلیس با بلندگو

کلمات آرام کننده ای را

به سمت جمعیت شلیک می کند :

” قول می دهم …

 مذاکره خواهیم …

 درست می شود …

 با مسولین امر صحبت … “

و کسی برای ظهور امام زمان

دعای فرج می خواند.

آدم بی قرار ِ چند سطر ِ پیش

اکنون

فریاد می کشد :

” دارن منو می برن

 کمک ! کمک ! “

و مثل قوانین بین المللی حقوق کارگر

دراز می شود

درست کف خیابان

و کشیده می شود

روی آسفالت

از این طرف خیابان

به آن طرف

و توی ماشین نیروی ویژه

بسته بندی می شود

و امام زمان ظهور نمی کند

حالا

سطر آخر روز است

ماشین ها رد می شوند

از روی

کلماتِ تیر خورده

و همان لحظه

توی بازداشت گاه

زیر نور شدید یک لامپ

و سایه ی میز و صندلی

که هی می رود و هی بر می گردد

جنس دیگری از کلمات ظهور می کنند :

اسم

شهرت

سابقه ی خرابکاری

ودر میان سرفه و دود شدید سیگار

پای بوم کلمات

یک امضا و اثر انگشت

نقاشی می شود .

آخرین کلمه را

چشم بند می زنند

درها

یکی یکی

 بسته می شود

آخرین در روی تاریکی باز می شود

و کلمه ی دست

تو را

هل می دهد

به گوشه ای تاریک …

و هیچ کس

ظهور نمی کند!

 

ویدا فرهودی

 بی مقدمه

چه بی مقدمه در من شروع تو پیداست

و صادقانه بگویم که در دلم غوغاست

 

چه دیر دیدمت اما چه زود دل بستم

به لحن شرقی چشمت که این چنین گویاست

 

هزار شعر نگفته به گوش من خواندی

و شاعرانه شنیدم که لهجه ات شیداست

 

رسیده ای ز”ندانم کجا”ی کشور عشق

که ماورای مدار کبود غربت هاست

 

چه کودکانه تو را بی قرار می خواهم

اگر چه گفتن خواهش خلاف عادت ماست

 

شگفت آورُدُت این صراحتم اما

نمانده فرصت کتمان و شعر بی پرواست

 

و بی مقدمه آن سان که خوب می دانی

ز واژه واژه ی سرخش نهفته ها پیداست

 

 

محمود معتقد ی

آ نکه جها ن به با ورعشق می بیند

طلسم این عا شقا نه هم / پس پشت مهتا بی ا ت پید ا ست !

 ما و / شبیه عصرها ی استخو ا نی ا ت

 د ست کو د کا نت خیره می شو ند

 مثل دا غ نفسی که ا بلها نه

 پیر می شود

 پرتا پی هزا ر سا له و / بغضی وطنی که ا ز هراس تو

می جوشد

چیزی مگو!

 طلسم ا ین عا شقا نه هم

 پس پشت مهتا بی ا ت پید ا ست !

 شبیه مفصلت / خرد ه ریز حس کویری ا ز نشا نه د ریا

 ما ه تلخ / ما ه نو و/ همین حجله ها ی ما د رم

نه د یگر/ سطری به تیغه ها ی جها ن و/

 د ست شعله ا ی به زبا ن تو / د رنمی رسد

 خنجر به پلک ها ی بسته می زنی

 د ل سوا ری سیا ه ترا ز شقیقه ا م

 مثل خا طرکبوتری و/ پیراهن زنی آ تشنا ک

 ا ین گربه کبود سپید / د ربیا با ن تو چه می کند !

 

د ور و / دورتر

 شروع / هنوز / سکا نس قبیله من بود

 مسا فرخرد ا د و/ د رختا نی که ا زکلاه تو می آ یند

فنجا نی شکسته و/

 د ستی به قا ب ها ی فا صله ا ت

چیزی مگو !

 منم / ا ستخوا ن قطا ری که ا زتو می د و د

نگا ه کن !

گوزن ها ی هزا ر ه سا له

ا زخط خا کستر و/ خا کت

 پس چگونه می گذ رند ؟

اردیبهشت 8 8

 

پیرایه یغمایی

بوسه های شیطانی

 بر دیده ی من خندی ، کاینجا ز چه می گرید ؟

 خندند بر آن دیده ، کاینجا نشود گریان خاقانی “ ایوان مداین “

 

بغض کهنه خواهم شد ، از گلوی خاقانی

تا بگریم از اندوه ، آن چنان که می دانی …

 

بغض کهنه ای دیگر ، پینه بسته ، عصیانگر

تا بجوشد از چشمم ، چشمه های مرجانی

 

تا ز آه دامنگیر ، واژگون کنم تقدیر

وز جنون بگردانم ، خط نوشتِ پیشانی

 

تا که دیده خون بارد ، تا که خون بشوراند ؛

ردّ پای شیطان را ، از حریم یزدانی

 

آشیان فرو پاشید ، روح زندگی کوچید

این منم که می گریم ، بر هجوم ویرانی

 

از دوباره می خندم ، باز… لانه می بندم ،

روی باد ویرانگر ، در هوای توفانی

 

 گریه ام غمی ناسور ، خنده ام امیدی دور

آن ز روی ناچاری ، این به حُکم نادانی

 

شرمگینم از باور ، کاین زمان پریشان سر

غمگنانه می چرخم ، در مدار حیرانی

 

خیز تا به هم سازیم ، تا ز بُن براندازیم

این سپاه ماتم را ، با نوای همخوانی

 

تا به کی هراسیدن ، هوشیاری و دیدن

شانه های ضحاکی ، بوسه های شیطانی ؟