مانلی

نویسنده

من و کبوترهایم

امیرحسین تکینی

گاهی در خواب های من کبوترهایی سفید پرواز می کنند

من پشت پنجره می آیم تا برایشان دست تکان دهم

می گویم حیاط خانه ی من قدیمی ست

درخت انجیر، شاهتوت های ترش، گل های کاغذی

شراب کهنه تعارفشان می کنم

کبوترهای سفید به حیاط خانه ی من می آیند

بی اعتنا به من چشم هایشان را به خاک می مالند  

خونابه جاری می شود

چشم های خونین کبوترها نفسم را بند می آورد

به سنگ ها نوک می زنند

پنجره را باز می کنم، می گویم نه

اما دیر شده است، نوک کبوترها شکسته است

کبوترها خیره در چشم های من

با صدایی گرفته پارس می کنند

پنجره را از ترس می بندم

کاش در خواب های من هرگز کبوتری نبود

من از دیدن کبوترهایی که چشم هایشان خونین است، وحشت دارم

تکه های شکسته ی نوک کبوتران را گاهی

میان لقمه هایی که فرو می برم حس می کنم

به تخت خواب پناه می برم

خواب ها بختک می شوند

از روی تخت بلندم می کنند

پشت پنجره می برند،

شراب را به زور از دستم می گیرند

کبوترهای سفید، فوج فوج به حیاط خانه می آیند

چشم هایشان را به خاک می مالند

به سنگ ها نوک می زنند

می خواهم به تخت خواب بهم ریخته ام برگردم، نمی شود

باد پنجره را باز می کند

نمی خواهم ببینم، نمی خواهم بشنوم

کبوترها به من خیره نگاه می کنند

دسته جمعی پارس می کنند

با صدایی خفه می گویند

ما در خواب های تو نیستیم

تو در خانه ی قدیمی ات

مست از شرابی کهنه پشت پنجره ایستاده ای

خودت پنجره را گشودی

بادی در کار نبود

ما فرشته گان گمشده ی رویاهای تو نیستیم

عجولانه ما را به حیاط خانه ات دعوت کردی

سرنوشت ناگزیر خواب هایت را بپذیر

ما خسته از سفری بی آغاز به زندگانی بی سرانجام تو آمده ایم.

 

کبوترها، کبوترهای سفید من

در خواب و بیداری در همریخته ام پیدا و ناپیدا می شوند

من 

سال هاست در این خانه ی قدیمی

کنج این اتاق در هم ریخته

کنار این بطری خالی

به خوابی مشترک با کبوترها رفته ام

ویزاگ / هند  2009-11-14