خبر: در جریان مرحله دویست و هفتاد و سوم طرح امنیت اجتماعی 1287 نفر دستگیر شده و از آنان بالغ بر هفت میلیون لیتر عرق کشمش( با نام مستعار عرق سگی)، 26483 بطر ویسکی، 128 هزار قوطی آبجو، 12850لیتر شراب که همین مقدار مصرف یک سال دانمارک و نروژ می باشد و همچنین 1200 کیلو تریاک، 653 کیلو گرم هروئین، 11768 کیلوگرم کوکائین، دویست بسته بزرگ شیشه و کراک، هفتصد فقره منقل، 1350 اصله وافور، 237 فروند قلقلی، 23 قطار فشنگ، هفت کامیون مسلسل یوزی و کلاشینکف، 3900 قبضه کلت، 30 عدد رسیور، دوازده مورد حمید شب خیز، 3 میلیارد سی دی مستهجن آموزشی و غیر آموزشی، 128 شلوار لی فاق کوتاه، 256 عدد دماغ آماده جراحی، هفت میلیون لوله ماتیک، 3200 مداد ابرو، شانزده تانک نفر بر، بالغ بر هفت مورد میدان مین، یک اسکادران هواپیمای ب 52، سه کارتون ماکارونی، هفتصد شورت فسفری مدل ترکیه به ارزش 12 میلیارد دلار به دست آمد. سردار مزارعی فرمانده منطقه اسلامشهر که این کشفیات را در طول یک ماه در منطقه مذکور کشف کرده است، اعلام کرد نبرد تا آخرین قطره خون ادامه دارد. وی اشاره کرد، یکی از دستگیرشدگان با نام آرداواز آبراهامیان مشکوک به نفوذ به ارکان نظام بوده و احتمالا عامل اصلی تمام مشکلات بیست ساله گذشته در راستای ایجاد فروپاشی اجتماعی همین آرداواز مذکور بوده است.
آرداواز: همه چیز از ده سال قبل شروع شد، من برای پیدا کردن کار رفتم به سراغ یکی از ادارات دولتی….
ده سال قبل
آرداواز آبراهامیان وارد موسسه تحقیقات علمی و فلسفی استراتژیک بدون مرز شد و برای استخدام به اتاق مدیر موسسه رفت.
آرداواز: سلام، من برای استخدام در موسسه خدمت تان رسیدم.
مسوول مذکور: متاسفانه ما سه نفری را که لازم داشتیم استخدام کردیم و احتیاج به نیروی جدید نداریم.
آرداواز: ولی من قابلیت های زیادی دارم که مطمئنم به درد موسسه شما می خورد.
مسوول مذکور: مثلا چی؟
آرداواز: من لیسانس فلسفه علم دارم و فوق لیسانس فلسفه هنر را از فرانسه گرفتم و دکترای حقوق بین الملل را از هاروارد دریافت کردم و همچنین به دلیل علاقه شخصی یک دکترای علوم سیاسی هم از دانشگاه کلمبیا گرفتم.
مسوول مذکور: متاسفانه قبلا یک نفر که فوق دیپلم فلسفه بود برای کار ما استخدام شد، البته….
آرداواز: ضمنا من با وجود اینکه 30 سال بیشتر ندارم، ولی زبان های سانسکریت، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیایی، بنگالی، سواحیلی را هم بلدم….
مسوول مذکور: شرمنده، ما یک دانشجوی رشته زبان انگلیسی را هم استخدام کردیم و ایشان مشغول به کار است. احتیاجی به کسی که زبان بداند نداریم، اصولا ترجیح می دهیم کسی که استخدام می شود زیاد حرف نزند، حالا به هر زبانی که باشد….
آرداواز: عرض کنم که من یک دوره پانتومیم شخصا نزد خود مارسل مارسو دیدم که می توانم همه حرف هایم را بزنم ولی بدون کلمه….
مسوول مذکور( حوصله اش سر رفته): برادر من، ما فقط یک جای خالی داریم آن هم مال خانواده شهید است…
آرداواز: اتفاقا سه نفر از اعضای خانواده من در جنگ شهید شدند و اسم کوچه ما هم کوچه شهید آبراهامیان است، یعنی نام پسرعموی خودم، من خانواده شهید هستم و….
مسوول مذکور کمی دقت می کند:…. صبرکن، صبر کن…. ببینم، شما ارمنی هستی؟
آرداواز: بله، من از اقلیت ارامنه هستم ولی نه اینکه فکر کنید….
مسوول مذکور: خب چرا این رو زودتر نگفتی…..
آرداواز: چون فکر کردم بیرونم می کنید…..
مسوول مذکور جلو می آید و با او دست می دهد و او را بغل می کند: عزیز دل من، ای برادر هموطن عزیز، شما نور چشم ما هستید، شما از همین حالا استخدام شدید. حقوق ماهانه ماهی پانصد هزار تومان کافیه یا بیشتر بنویسم؟
آرداواز: برادر! دست تون درد نکنه، خیلی هم زیاده…. حالا شغلی برای من دارید؟
مسوول محترم: معلومه که داریم، مسوول روابط عمومی، یا مسوول امور بین الملل، یا مسوول حمل و نقل، یا مدیر مالی، هر کدوم که دوست داری…..
آرداواز: مطمئنید؟ یعنی من استخدام هستم؟
مسوول محترم: معلومه عزیز دل برادر، شما از همین صبح ساعت هشت حقوق می گیری، می خوای یک مساعده هم بهت بدم برای ماه آینده، وام خرید مسکن هم می تونم همین حالا بهت بدم.
آرداواز: باورم نمی شه، چقدر شما خوبین.
( آرداواز فرم را پر می کند و برای امضای نهایی سراغ مدیر اداره می رود.)
آرداواز: خیلی ممنون، واقعا لطف کردید، اصلا باورم نمی شد….
مسوول مذکور: شما از خوبی خودته، شما به درد این اداره و این مملکت می خوری….
آرداواز: خب، فرمایش خاصی ندارید که من در نظر بگیرم…..
مسوول مذکور: نه عزیزم، فقط اینکه می خواستم ببینم جنس چی داری؟
آرداواز: جنس چی؟
مسوول مذکور: ببین، اینجا از دوازده نفر اعضای هیات مدیره یکی مون خیلی حزب اللهی یه، اون فقط شراب می خوره، سه نفر خارجی خورن، هشت نفر دیگه عرق می خوریم، خودت برنامه شو بریز که مشکلی نباشه…..
آرداواز: ولی….
مسوول مذکور: ولی چی؟ اصلا نگران پولش نباش، همه پول ها نقد، به محض تحویل می دیم خدمت تون….
آرداواز: آخه من اصلا این کاره نیستم…..
مسوول مذکور: یعنی چی؟
آرداواز: یعنی من تا حالا مشروب نخوردم، این کاره هم نیستم، من همیشه مشغول تحصیل بودم، من متخصص زبان شناسی هستم.
مسوول مذکور عصبانی می شود: ما رو دست انداختی؟ مگه نمی گی اسمت آرداوازه و ارمنی هستی؟
آرداواز: بله، ولی عرض کردم که من توی کار عرقیات نیستم.
مسوول مذکور: بسیار خوب، اشکالی نداره، با توجه به اینکه شما استخدام شدین من از طرف هیات مدیره با استعفای شما موافقت می کنم، بسلامتی، هری…..
آرداواز: ولی من هاروارد درس خوندم….
مسوول مذکور: بفرما داداش که وقت نداریم….
آرداواز: سانسکریت، زبان پهلوی، زبان عربی، زبان آلمانی…..
مسوول مذکور: بسلامت، خدا حافظ….
آرداواز: اینطور بود که کار من بی نتیجه موند و من نتونستم کاری مناسب پیدا کنم، من نمی تونستم توضیح بدم که من اینکاره نیستم. راستش از اون به بعد تا دو سال هر جایی می رفتم احساس می کردم همه منو شبیه دبه یا بطری می بینند، تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم به یک موسسه فرهنگی به نام توسعه و تعالی برم….
هفت سال قبل
آرداواز آبراهامیان وارد موسسه فرهنگی بنیاد “ توسعه و تعالی” می شود و به سراغ آقای کارگر مسوول کارگزینی می رود.
مدیر کارگزینی: فرمایش؟
آرداواز: می خواستم استخدام بشم…
مدیر کارگزینی آدم شوخی است، با صدای بلند می خندد و می گوید: ها ها ها، دوست داری اول بهت بگم جانداریم یا دوست داری بگی چه کارهایی بلدی و بعد بهت بگم جا نداریم؟
آرداواز: حالت دوم رو ترجیح می دم، چون مطمئنم که شما به نیروی من احتیاج دارین….
مدیر کارگزینی: یعنی می خوای بگی خیلی اعتماد به نفس داری؟
آرداواز: بله، تا حدی.
مدیر کارگزینی: پس حتی اگر استخدامت بکنیم هم دو ماه بعد اخراجی، اینجا مدیرمون دوست نداره کسی اعتماد به نفس داشته باشه، حالا بنال بینیم چی کاره ای….
آرداوازتند تند حرف می زند: من لیسانس فلسفه علم و فوق لیسانس فلسفه هنر از فرانسه و دکترای حقوق بین الملل از هاروارد و دکترای علوم سیاسی از دانشگاه کلمبیا داشته، مسلط به زبان های سانسکریت، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیایی، بنگالی، سواحیلی بوده، دوره پانتومیم نزد مارسل مارسو گذرانده، قول می دهم حرف نزنم و عضو خانواده شهید می باشم، رانندگی، لوله کشی، آشپزی ایرانی و فرنگی، موکت کاری، شیشه بری، گچبری، کاشی کاری، بندکشی لای آجر و اسکی و مشت زنی هم بلدم.
مدیر کارگزینی با صدای بلند می خندد: ها ها ها، بابا ایول، تو که افلاطون رو دو دره کردی انشتین، بابا تو دیگه کی هستی؟
آرداواز می خندد: لطف دارید قربان، پس ممکنه منو استخدام کنید؟
مدیر کارگزینی: بابا مهندس! من که گفتم که جای استخدام نداریم… بفرما داداش، بسلامت….
آرداواز در حال رفتن است….
مدیر کارگزینی: برادر! اون برگه تو بده من امضا کنم که دم در برات مشکل پیش نیاد.
( آرداواز برگه را به دست مدیر کارگزینی می دهد و او برگه را نگاه می کند که امضا کند و در هنگام امضا دست نگه می دارد و نگاهی به آرداواز می کند.)
مدیر کارگزینی: حالت خوبه؟
آرداواز: بله
مدیر کارگزینی سر جای خودش می نشیند…..
مدیر کارگزینی: اینطور که معلومه شما به امید خدا اسمت آرداوازه؟
آرداواز: بله قربان!
مدیر کارگزینی: اون وقت چطور شد که والدین شما اسم ارمنی روی شما گذاشتند؟
آرداواز: چون من ارمنی ام …..
یک باره همه درهای اتاق های اداره باز می شود و دهها نفر از کارمندان وارد اتاق مدیر کارگزینی می شوند…..
مدیر مالی: آقای کارگر! مشکلی برای استخدام این جوان پیش اومده؟
مدیر حراست: برادران ارمنی از نظر حراست هیچ مشکلی ندارن….
مدیر خدمات: اتفاقا ما خیلی به ایشون نیاز داریم….
مدیر برنامه ریزی دست آرداواز را می گیرد: با مسوولیت خودم ایشون به عنوان مدیر تحقیقات و پژوهش استخدام می شه، معاون خودم، خودم هم ماشین دارم شب می رسونمش خونه.
همه با هم: ما هم ماشین داریم……
مدیر کارگزینی می خندد و همه را از دفتر بیرون می کند: برادر عزیز! آرداواز جان که من یک عمر دنبالت می گشتم، شما اول به من بگو تو تمام این سالها که من دنبالت می گشتم کجا بودی؟
آرداواز: دنبال کار می گشتم قربان؟
مدیر کارگزینی: مرد حسابی! چیزی که فراوونه کار برای شما، اون هم با این همه تحصیلات و توانایی شخصی، بخصوص که شما ارمنی هم هستی و منم نمی دونم چه علاقه خاصی به هموطنان ارمنی دارم.
آرداواز: حالا چه کاری برام در نظر گرفتید؟
مدیر کارگزینی: برای وزارت به نظرم الآن زوده، معاون وزیر هم نشو چون می ری زیر ذره بین، ولی دیگه هر کاری خواستی در خدمتیم، خودت تعیین کن….
آرداواز: به همین راحتی؟ مگه نگفتین جای خالی نداریم؟
مدیر کارگزینی: آقای عزیز! بیرون می کنیم، هرجا دوست داشتی می ذارمت و کسی که به جات نشسته می فرستم لای دست پدرش….
آرداواز: من دوست ندارم جای آدم دیگه ای رو بگیرم…..
مدیر کارگزینی: بابا این حرف ها چیه؟ شما روی سر همه ما هستی، کاری که شما بلدی، هیچ کس وارد نیست، ما افتخار می کنیم که یک هموطن عزیز ارمنی کنار ما باشه…..
آرداواز: ممنونم، شرمنده ام می کنید، فقط بفرمائید که خودتون چه پیشنهادی دارین؟
مدیر کارگزینی: پیشنهاد من البته اول از همه کنیاکه، ولی اگر شراب خوب هم داشته باشی که دیگه شاهکار کردی….
آرداواز: ولی آخه….
مدیر کارگزینی: می دونم واسه چی نگرانی، اصلا نگران نباش، فقط که من نیستم، مدیر مالی که می دونم خوراکش ویسکی یه، آمار حراستی ها رو هم دارم، جز یکی شون بقیه تو کف عرق سگی ان، واحد خدمات همه جور متقاضی داره….
آرداواز: ولی آخه من می خواستم بگم….
مدیر کارگزینی: اصلا نگران جاش نباش، همین جا توی پارکینگ ترتیب قضیه رو می دیم، اگر هم خدای ناکرده مجبور شدی جنس ببری در خونه کسی بهت حق ماموریت می دیم….
آرداواز: ولی قربان، من اصلا اهل عرق نیستم…..
مدیر کارگزینی: اشکالی نداره، فهمیدم که فرنگی کاری، ویسکی و جین و تکیلا و کنیاک و آبجو هم کلی مشتری داره….
آرداواز: آخه من اصلا اهل مشروب نیستم…
مدیر کارگزینی: یعنی چی؟
آرداواز: یعنی من اصلا نه مشروب می خورم، نه دوست دارم، من فقط می خوام کار پژوهشی بکنم…..
مدیرکارگزینی با عصبانیت: یعنی چه؟ مرتیکه ضد انقلاب فاسد، ما رو مسخره خودت کردی؟ ما نیازی به عناصر مزدور و مساله دار غربی نداریم، برو اون مدارکت رو بذار در کوزه آب شو بخور… مرتیکه نفوذی! تا قبل از اینکه به حراست بگم به عنوان نفوذی دستگیرت کنن…..
( در همین موقع سه نفر از کارکنان حراست وارد می شوند و آرداواز را به عنوان نفوذی دستگیر می کنند و می برند.)
آرداواز: این جوری شد که من سه هفته ای در بازداشت بودم و بعد از اون تصمیم گرفتم کارهای فرهنگی رو بکلی بگذارم کنار و برم سراغ کارهای سیاسی، فکر کردم شاید بتونم به این عنوان کاری پیدا کنم، راستش رو بخواهید تصمیم گرفته بودم با استفاده از فضای دوم خرداد که همه چیز سیاسی شده بود، کاری پیدا کنم که دیگه کسی به من نگه برامون مشروب بیار. به همین دلیل رفتم به یکی از روزنامه های میانه رو و حزبی.)
پنج سال قبل
آرداواز وارد دفتر روزنامه حزبی می شود و با معاون سردبیر گفتگو می کند.
آرداواز: من می خواستم در روزنامه شما کار کنم.
معاون سردبیر: پسرم! روزنامه نگاری کار سختی است، ضمنا ما یک عالمه نویسنده داریم. شما چه کاری می تونی برای ما بکنی؟
آرداواز: من لیسانس فلسفه علم و فوق لیسانس فلسفه هنر از فرانسه و دکترای حقوق بین الملل از هاروارد و دکترای علوم سیاسی از دانشگاه کلمبیا داشته، مسلط به زبان های سانسکریت، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیایی، بنگالی، سواحیلی بوده، در این مدت مطالعات عمیقی در مورد مسائل داخلی سیاسی، تاریخ معاصر، تاریخ خاورمیانه، مسائل اعراب و اسرائیل، اقتصاد سیاسی، فروپاشی کمونیسم و مطالعات اجتماعی هم داشتم.
معاون سردبیر: فوق العاده است، ولی ما کسی رو لازم داریم که بتونه در نقد اصلاحات مقاله بنویسه و حسابی نقد کنه، هرچی تندتر بهتر، ولی ظاهرا شما این کاره نیستی….
آرداواز: من در این مورد هم تخصص دارم، می تونم.
معاون سردبیر: ببینم تو ملی مذهبی هستی، ما اصلا نمی تونیم با ملی مذهبی ها کار کنیم…
آرداواز: نه، اصلا من ملی مذهبی نیستم، هیچ وقت نبودم….
معاون سردبیر: نکنه روشنفکر دینی هستی و طرفدار اصلاح طلبی دینی هستی؟
آرداواز: نه، چطور بگم، من موضع خاصی ندارم….
معاون سردبیر: معمولا کسانی که موضع خاصی ندارن مسلمانان سنتی هستند، ما با مسلمانان سنتی نمی تونیم کار کنیم، نه اینکه قبول شون نداشته باشیم….
آرداواز: می خواستم بگم که…..
معاون سردبیر: از نظر من شما ملی گرا هستید و ما نمی تونیم با ملی گرا ها کار کنیم، بخصوص اینکه شما از نظر فکری به نهضت آزادی هم نزدیک هستید….
آرداواز: ببینید، استاد، من اصلا مسلمون نیستم…..
معاون سردبیر در را می بندد: حالا چرا داد می زنی؟ ما هم مسلمون نیستیم، ما هم مثل تو لائیک و سکولار هستیم ولی داد نمی زنیم، البته ما نمی تونیم با کسی که داد می زنه مسلمون نیستم کار کنیم.
آرداواز: ببینید، اشتباه شده، من اصلا مسلمون نیستم، من ارمنی هستم.
معاون سردبیر گل از گلش می شکفد: خب، چرا زودتر نگفتی، اسمت چیه؟
آرداواز: اسم من آرداواز آبراهامیان هست….
معاون سردبیر: ای قربون اون اسمت…( کمی فکر می کند) اسم مستعار که نیست؟
آرداواز شناسنامه اش را نشان می دهد: ایناهاش! ببینید، آرداواز فرزند آرمان
معاون سردبیر: حله، دیگه مشکلی نداریم. دوست داری کدوم سرویس کار کنی؟ سرویس اقتصادی؟ سیاسی؟ بین الملل؟ اجتماعی؟ همه شون در خدمت شما هستند. هیچ مشکلی نداریم.
آرداواز: من دوست دارم در مورد اندیشه بنویسم….
معاون سردبیر: چه عالی، می خوای روزی ده تا مقاله بدی، یا هفته ای یکی؟ هر جور دوست داری ما در خدمتیم….
آرداواز: آخه شما که هنوز مطلبی از من نخوندین، نمی خواهید منو امتحان کنید، یا سفارش مطلب بدین؟
معاون سردبیر: ببینم! مگه شما اسمت آرداواز نیست؟
آرداواز: چرا، اسمم آرداوازه…..
معاون سردبیر: مگه شما ارمنی نیستی؟
آرداواز: چرا، من ارمنی هستم….
معاون سردبیر با خنده: پس حله، شما معلومه که روزنامه نویس به دنیا اومدی…
آرداواز: خیلی ممنونم، موضوع اولین مقاله ام چی باشه؟
معاون سردبیر: یه گزارش توپ می خوام از اثرات الکل بر جامعه استبدادزده، چطوره؟
آرداواز: ولی من در این مورد اطلاعی ندارم….
معاون سردبیر: عجیبه، شما تجربه ای در مورد جامعه استبداد زده ندارید؟ مگه شما ایران زندگی نکردید؟
آرداواز: چرا، در مورد استبداد اطلاع دارم، در مورد الکل ندارم
معاون سردبیر می خندد: بابا، این که خیلی ساده است، مگه تو عرق نمی خوری؟
آرداواز: نه، تا حالا نخوردم…..
معاون سردبیر اخم می کند: تا حالا عرق نخوردی و می خوای در مورد اثرات الکل بنویسی، نمی شه آقا،( کمی آرام می شود) شما با این وضع نمی تونی توی سرویس اجتماعی کار کنی، ولی فامیلت که عرق خور هستند؟
آرداواز: نه، اونها هم نمی خورن….
معاون سردبیر توی فکر فرو می رود: به نظرم شما توی سرویس بین الملل هم نمی تونی کار کنی، البته لابد کسی رو می شناسی که واسه آدم مشروب بیاره؟
آرداواز: من کسی رو نمی شناسم که مشروب بیاره، من بیشتر در زمینه فلسفه و اندیشه تخصص دارم… برای سرویس اندیشه….
معاون سردبیر: اگر کسی رو نمی شناسی که مشروب بیاره که دیگه اصلا به درد کار روزنامه نگاری نمی خوری، شما مطمئنی ارمنی هستی؟
آرداواز: بله، مطمئن مطمئن، ولی من می تونم مطالب اقتصادی بنویسم…..
معاون سردبیر: نه، سرویس اقتصاد که اصلا جا نداره…..
آرداواز: من می تونم راننده بشم….
معاون سردبیر: نه آقا جان، راننده یکی داریم که دکترا نداره، ولی کارش رو بلده، شما این کاره نیستی داداش!
در همین موقع تلفن زنگ می زند. معاون سردبیر گوشی را برمی دارد: سلام آقا منوچهر، آره، اسم شما رو یکی از برادران رسالت بهم گفت….. چه عالی! ( رو می کند به آرداواز و می گوید: بفرما بیرون، درم ببند… آرداواز می رود بیرون و در را می بندد) ببین، دو تا دبه بیار، دوازده تا آبجو، یه دونه ویسکی…. خوبه، قیمتش اشکال نداره… ببین، اصلا تو چرا نمی آی اینجا راننده روزنامه ما بشی…. کار برات سراغ دارم…..
آرداواز: و چنین بود که من از آنجا رفتم و از کار فرهنگی کناره گرفتم و پس از دو سال اقامت در دبی دقیقا دو سال قبل بود که به ایران برگشتم، در دبی موفق شدم دوره مدیریت بازرگانی را بگذرانم و در زمینه تجارت بین المللی هم تجربه فراوانی کسب کنم. به همین دلیل دو سال قبل با تجربه های فراوان به کارخانه ایران خودرو رفتم و در آنجا به بخش کارگزینی مراجعه کردم.
سه سال قبل
آرداواز طبق قرار قبلی به ایران خودرو مراجعه می کند و پس از اینکه مدتی برای نماز و ناهار و سخنرانی مدیرعامل جدید معطل می ماند، با یک مدیر پشمالوی کارگزینی مواجه می شود.
مدیر کارگزینی: خب برادر، بفرمائید در این هشت سال گذشته کجا کار می کردید؟
آرداواز: من بیکار بودم، هیچ کس به من کار نمی داد….
مدیر کارگزینی: بفرمائید ببینم شما به حول و قوه الهی با گروهکهای ضدانقلاب روابط مستقیم نداشتید که؟
آرداواز: من اصلا اهل سیاست نیستم…
مدیر کارگزینی: پس طرفدار جدایی دین و سیاست هستید و به سیاست های ضدانقلابی نهضت آزادی اعتقاد دارید و در جلسات سخنرانی دکتر سروش شرکت می کردید و اصلاح طلب بودید؟
آرداواز: من اصلا در جریان اصلاحات هیچ کاری نمی کردم و حتی یک روز هم اشتغال به کار نداشتم…
مدیر کارگزینی: پس در این مدت با سرویس های اطلاعاتی غرب کار می کردید و به عوامل داخلی اطلاعات می دادید؟
آرداواز: من هیچ سوء سابقه ای ندارم….
مدیر کارگزینی: پس شما در انتخابات به آقای هاشمی رای دادید که مفسدین اقتصادی روی کار بیان و جلوی ظهور امام زمان را بگیرید….
آرداواز: نه استاد، من چون هشت سال بیکار بودم و فکر می کردم آقای احمدی نژاد اگر بیاد برای ما کاری پیدا می شه به ایشون رای دادم.
مدیر کارگزینی: پس شما از طرفداران ملی مذهبی ها و نیروهای تندروی تحکیم وحدت بودید که بخاطر اینکه آمریکا به ایران حمله کنه به دکتر رای دادید؟
آرداواز: ببینید قربان، من اصلا مسلمان نیستم….
( در همین موقع انفجاری اتفاق می افتد و دهها نفر از نگهبانان، ماموران حراست، نیروهای اطلاعات در دفتر حاضر می شوند و همگی با هم): چی؟
آرداواز با ترس: من مسلمان نیستم…
مسوول حراست: لطفا اعتراف کنید که از چه زمانی بهایی شدید و از چه طریق برای زیارت بیت العدل به اسرائیل رفتید و پس از بازگشت با چه کسانی رابطه داشتید و چطور اطلاعات رد و بدل می کردید…
آرداواز: من بهایی نیستم، من…..
مسوول حراست: به عنوان یهودی عامل صهیونیسم اعتراف کن چه زمانی به اسرائیل رفتی و چطور و از کجاها اطلاعات به دست آوردی و برای صهیونیست ها فرستادی؟
آرداواز: ببینید، حاج آقا! من ارمنی هستم، اسمم هم آرداوازه….
( مسوول کارگزینی بلافاصله همه را بیرون می کند.)
مسوول کارگزینی: ای برادر من! شما چرا زودتر نگفتی؟ ما مخلص کلیه برادران ارمنی هستیم. شما استخدامی، مواظب هم باش که با کسی رفیق نشی….
دو لیست از توی کشوی میزش بیرون می آورد و به آرداواز می دهد: ببین! این لیست اولی یه طرفدار این مرتیکه احمدی نژاد هستند، اگر بهت گفتن عرق بیار واسه مون اصلا بهشون اعتماد نکن، البته اینکاره هستند، اما آدم فروش توشون زیاده، این یکی لیست خاتمی چی هستن، به اینها هم اعتماد نکن، واسه اینها هیچ وقت مشروب نبر. هیچ کددوم شون این کاره نیستند، فقط ممکنه برات دردسر درست کنن، ما هم که خودی هستیم….
آرداواز: ولی من اصلا اهل مشروب نیستم….
مسوول کارگزینی: جون حاجی راست می گی؟
آرداواز: به جان مادرم….
مسوول کارگزینی: هیچ راه نداره؟
آرداواز: نه بخدا، اصلا این کاره نیستم. حالا نمی شه با این همه تخصص من رو استخدام کنید؟
مسوول کارگزینی: نه، جا نداریم….
آرداواز بلند می شود که برود.
مسوول کارگزینی: ببین، این کارت منه، اگر پشیمون شدی بهم خبر بده، می ذارمت مسوول دفتر خودم، خودم هم هواتو دارم……
آرداواز: این طور شد که دیگر فهمیدم باید چه کنم، باید سراغ کار اصلی خودم می رفتم.
یک سال قبل
آرداواز وارد موسسه فرهنگی شهرداری تهران می شود و سراغ مسوول امور استخدامی آنجا می رود.
آرداواز: اومدم کار پیدا کنم، اسمم آرداوازه و ارمنی هم هستم.
مسوول مربوطه: بفرمائید، چه کاری می تونید برامون انجام بدین؟
آرداواز: عرض کردم اسمم آرداوازه و ارمنی هم هستم و اومدم همون کاری که دوست دارید بکنم.
مسوول مربوطه: ما در اینجا به جذب دانشمندان و متفکرین و سخنرانان می پردازیم، شما چه کاری بلدی؟
آرداواز: ببین داداش، من عرق سگی توپ و مشتی دارم، با قیمت مناسب با تحویل در محل.
مسوول مربوطه نگاهی به او می کند و می گوید: متاسفم، ما اینجا نیاز به کسی داریم که در مسائل حقوق بین الملل تخصص داشته باشه.
آرداواز: من یک دکترای راستکی از هاروارد در رشته حقوق دارم، ولی می خوام فقط مشروب بفروشم، شراب خوب هم دارم.
مسوول مربوطه: برادران ما اینجا شراب نمی خورند، ولی اگر در مورد مسائل فلسفی و نقد فلسفه غرب تخصص داشته باشی همین حالا می فرستمت سرکار..
آرداواز: راستش رو بخوای من تخصص اصلی ام فلسفه هست، ولی می خوام تو خط بازار کار کنم، اگر بخواهید کنیاک خارجی خوبی دارم.
مسوول مربوطه: متاسفانه اینجا کسی خریدار کنیاک نیست، ولی اگر زبان خارجی بلد باشید، ما شما رو همین ده ثانیه بعد استخدام می کنیم.
آرداواز: ببین اخوی! من سانسکریت، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیولی، بنگالی و سواحیلی بلدم و در همه این زبانها هم تخصص دارم، ولی چون اسمم آرداوازه و ارمنی هم هستم، فقط می تونم جین و ویسکی براتون بیارم، هم جنس اصل دارم، هم قیمت ارزون.
مسوول مربوطه: متاسفم برادر، ما اینجا اجازه نمی دیم کسی مشروب پخش کنه، ولی اگر بتونید در زمینه تئاتر با کودکان کار کنید، ما به شما نیاز داریم.
آرداواز: عزیز من، برادر مسلمان، من یک دوره پانتومیم با شخص مارسل مارسو گذروندم و اصولا تخصص ام تئاتر کودکان هست، ولی چون نیازهای مملکت رو در این سالها فهمیدم فقط کار حرفه ای می خوام بکنم، من می تونم تکیلای عالی سفید و طلایی به صورت قوطی یا شیشه براتون بیارم با قیمت پائین، سریع هم تحویل می دم، قسطی هم می فروشم.
مسوول مربوطه: متاسفم برادر، من نمی تونم براتون کاری بکنم، لطفا بفرمائید بیرون.
آرداواز بیرون می رود، مسوول مربوطه منشی را صدا می زند و می گوید: بابا این دیگه کی بود راهش دادی توی اتاق؟ یارو عرق فروش بود، می خواستم بگم اینجا ما اینقدر ساقی داریم که اصلا برای آدم جدید جا نداریم، ولی یارو اصلا زیر بار نمی رفت.
آرداواز: بالاخره دو ماه بعد مشغول به کار شدم و در وزارت راه و ترابری استخدام شدم و برای همه اعضای وزارتخونه مشروب می بردم، خیلی هم درآمدش خوب بود، ماهی هم یک میلیون تومن به مسوولم حقوق می دادم، ولی دیگه خوردیم به طرح امنیت اجتماعی و گرفتار شدیم، در پایان یک پیام به ملت می خوام بدم، تو رو خدا لطف کنید و بگذارید ما ارمنی ها کار تخصصی مون رو بکنیم، شاید همه ماها عرق فروش نباشیم.