چی شد که آرداواز عرق فروش شد؟

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

خبر: در جریان مرحله دویست و هفتاد و سوم طرح امنیت اجتماعی 1287 نفر دستگیر شده و ‏از آنان بالغ بر هفت میلیون لیتر عرق کشمش( با نام مستعار عرق سگی)، 26483 بطر ‏ویسکی، 128 هزار قوطی آبجو، 12850لیتر شراب که همین مقدار مصرف یک سال ‏دانمارک و نروژ می باشد و همچنین 1200 کیلو تریاک، 653 کیلو گرم هروئین، 11768 ‏کیلوگرم کوکائین، دویست بسته بزرگ شیشه و کراک، هفتصد فقره منقل، 1350 اصله وافور، ‏‏237 فروند قلقلی، 23 قطار فشنگ، هفت کامیون مسلسل یوزی و کلاشینکف، 3900 قبضه ‏کلت، 30 عدد رسیور، دوازده مورد حمید شب خیز، 3 میلیارد سی دی مستهجن آموزشی و ‏غیر آموزشی، 128 شلوار لی فاق کوتاه، 256 عدد دماغ آماده جراحی، هفت میلیون لوله ‏ماتیک، 3200 مداد ابرو، شانزده تانک نفر بر، بالغ بر هفت مورد میدان مین، یک اسکادران ‏هواپیمای ب 52، سه کارتون ماکارونی، هفتصد شورت فسفری مدل ترکیه به ارزش 12 ‏میلیارد دلار به دست آمد. سردار مزارعی فرمانده منطقه اسلامشهر که این کشفیات را در ‏طول یک ماه در منطقه مذکور کشف کرده است، اعلام کرد نبرد تا آخرین قطره خون ادامه ‏دارد. وی اشاره کرد، یکی از دستگیرشدگان با نام آرداواز آبراهامیان مشکوک به نفوذ به ‏ارکان نظام بوده و احتمالا عامل اصلی تمام مشکلات بیست ساله گذشته در راستای ایجاد ‏فروپاشی اجتماعی همین آرداواز مذکور بوده است. ‏

آرداواز: همه چیز از ده سال قبل شروع شد، من برای پیدا کردن کار رفتم به سراغ یکی از ‏ادارات دولتی….‏

ده سال قبل

آرداواز آبراهامیان وارد موسسه تحقیقات علمی و فلسفی استراتژیک بدون مرز شد و برای ‏استخدام به اتاق مدیر موسسه رفت.‏

آرداواز: سلام، من برای استخدام در موسسه خدمت تان رسیدم.‏

مسوول مذکور: متاسفانه ما سه نفری را که لازم داشتیم استخدام کردیم و احتیاج به نیروی ‏جدید نداریم. ‏

آرداواز: ولی من قابلیت های زیادی دارم که مطمئنم به درد موسسه شما می خورد.‏

مسوول مذکور: مثلا چی؟

آرداواز: من لیسانس فلسفه علم دارم و فوق لیسانس فلسفه هنر را از فرانسه گرفتم و دکترای ‏حقوق بین الملل را از هاروارد دریافت کردم و همچنین به دلیل علاقه شخصی یک دکترای ‏علوم سیاسی هم از دانشگاه کلمبیا گرفتم. ‏

مسوول مذکور: متاسفانه قبلا یک نفر که فوق دیپلم فلسفه بود برای کار ما استخدام شد، البته….‏

آرداواز: ضمنا من با وجود اینکه 30 سال بیشتر ندارم، ولی زبان های سانسکریت، عربی، ‏انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیایی، بنگالی، سواحیلی را هم بلدم….‏

مسوول مذکور: شرمنده، ما یک دانشجوی رشته زبان انگلیسی را هم استخدام کردیم و ایشان ‏مشغول به کار است. احتیاجی به کسی که زبان بداند نداریم، اصولا ترجیح می دهیم کسی که ‏استخدام می شود زیاد حرف نزند، حالا به هر زبانی که باشد….‏

آرداواز: عرض کنم که من یک دوره پانتومیم شخصا نزد خود مارسل مارسو دیدم که می ‏توانم همه حرف هایم را بزنم ولی بدون کلمه….‏

مسوول مذکور( حوصله اش سر رفته): برادر من، ما فقط یک جای خالی داریم آن هم مال ‏خانواده شهید است…‏

آرداواز: اتفاقا سه نفر از اعضای خانواده من در جنگ شهید شدند و اسم کوچه ما هم کوچه ‏شهید آبراهامیان است، یعنی نام پسرعموی خودم، من خانواده شهید هستم و….‏

مسوول مذکور کمی دقت می کند:…. صبرکن، صبر کن…. ببینم، شما ارمنی هستی؟

آرداواز: بله، من از اقلیت ارامنه هستم ولی نه اینکه فکر کنید….‏

مسوول مذکور: خب چرا این رو زودتر نگفتی…..‏

آرداواز: چون فکر کردم بیرونم می کنید…..‏

مسوول مذکور جلو می آید و با او دست می دهد و او را بغل می کند: عزیز دل من، ای برادر ‏هموطن عزیز، شما نور چشم ما هستید، شما از همین حالا استخدام شدید. حقوق ماهانه ماهی ‏پانصد هزار تومان کافیه یا بیشتر بنویسم؟

آرداواز: برادر! دست تون درد نکنه، خیلی هم زیاده…. حالا شغلی برای من دارید؟

مسوول محترم: معلومه که داریم، مسوول روابط عمومی، یا مسوول امور بین الملل، یا ‏مسوول حمل و نقل، یا مدیر مالی، هر کدوم که دوست داری…..‏

آرداواز: مطمئنید؟ یعنی من استخدام هستم؟‏

مسوول محترم: معلومه عزیز دل برادر، شما از همین صبح ساعت هشت حقوق می گیری، ‏می خوای یک مساعده هم بهت بدم برای ماه آینده، وام خرید مسکن هم می تونم همین حالا ‏بهت بدم.‏

آرداواز: باورم نمی شه، چقدر شما خوبین.‏

‏( آرداواز فرم را پر می کند و برای امضای نهایی سراغ مدیر اداره می رود.)‏

آرداواز: خیلی ممنون، واقعا لطف کردید، اصلا باورم نمی شد….‏

مسوول مذکور: شما از خوبی خودته، شما به درد این اداره و این مملکت می خوری….‏

آرداواز: خب، فرمایش خاصی ندارید که من در نظر بگیرم…..‏

مسوول مذکور: نه عزیزم، فقط اینکه می خواستم ببینم جنس چی داری؟

آرداواز: جنس چی؟ ‏

مسوول مذکور: ببین، اینجا از دوازده نفر اعضای هیات مدیره یکی مون خیلی حزب اللهی یه، ‏اون فقط شراب می خوره، سه نفر خارجی خورن، هشت نفر دیگه عرق می خوریم، خودت ‏برنامه شو بریز که مشکلی نباشه…..‏

آرداواز: ولی….‏

مسوول مذکور: ولی چی؟ اصلا نگران پولش نباش، همه پول ها نقد، به محض تحویل می دیم ‏خدمت تون….‏

آرداواز: آخه من اصلا این کاره نیستم…..‏

مسوول مذکور: یعنی چی؟ ‏

آرداواز: یعنی من تا حالا مشروب نخوردم، این کاره هم نیستم، من همیشه مشغول تحصیل ‏بودم، من متخصص زبان شناسی هستم.‏

مسوول مذکور عصبانی می شود: ما رو دست انداختی؟ مگه نمی گی اسمت آرداوازه و ارمنی ‏هستی؟ ‏

آرداواز: بله، ولی عرض کردم که من توی کار عرقیات نیستم.‏

مسوول مذکور: بسیار خوب، اشکالی نداره، با توجه به اینکه شما استخدام شدین من از طرف ‏هیات مدیره با استعفای شما موافقت می کنم، بسلامتی، هری…..‏

آرداواز: ولی من هاروارد درس خوندم….‏

مسوول مذکور: بفرما داداش که وقت نداریم….‏

آرداواز: سانسکریت، زبان پهلوی، زبان عربی، زبان آلمانی…..‏

مسوول مذکور: بسلامت، خدا حافظ….‏

آرداواز: اینطور بود که کار من بی نتیجه موند و من نتونستم کاری مناسب پیدا کنم، من نمی ‏تونستم توضیح بدم که من اینکاره نیستم. راستش از اون به بعد تا دو سال هر جایی می رفتم ‏احساس می کردم همه منو شبیه دبه یا بطری می بینند، تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم به یک ‏موسسه فرهنگی به نام توسعه و تعالی برم….‏

هفت سال قبل

آرداواز آبراهامیان وارد موسسه فرهنگی بنیاد “ توسعه و تعالی” می شود و به سراغ آقای ‏کارگر مسوول کارگزینی می رود.‏

مدیر کارگزینی: فرمایش؟

آرداواز: می خواستم استخدام بشم…‏

مدیر کارگزینی آدم شوخی است، با صدای بلند می خندد و می گوید: ها ها ها، دوست داری ‏اول بهت بگم جانداریم یا دوست داری بگی چه کارهایی بلدی و بعد بهت بگم جا نداریم؟

آرداواز: حالت دوم رو ترجیح می دم، چون مطمئنم که شما به نیروی من احتیاج دارین….‏

مدیر کارگزینی: یعنی می خوای بگی خیلی اعتماد به نفس داری؟

آرداواز: بله، تا حدی.‏

مدیر کارگزینی: پس حتی اگر استخدامت بکنیم هم دو ماه بعد اخراجی، اینجا مدیرمون دوست ‏نداره کسی اعتماد به نفس داشته باشه، حالا بنال بینیم چی کاره ای….‏

آرداوازتند تند حرف می زند: من لیسانس فلسفه علم و فوق لیسانس فلسفه هنر از فرانسه و ‏دکترای حقوق بین الملل از هاروارد و دکترای علوم سیاسی از دانشگاه کلمبیا داشته، مسلط به ‏زبان های سانسکریت، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیایی، بنگالی، سواحیلی بوده، ‏دوره پانتومیم نزد مارسل مارسو گذرانده، قول می دهم حرف نزنم و عضو خانواده شهید می ‏باشم، رانندگی، لوله کشی، آشپزی ایرانی و فرنگی، موکت کاری، شیشه بری، گچبری، کاشی ‏کاری، بندکشی لای آجر و اسکی و مشت زنی هم بلدم.‏

مدیر کارگزینی با صدای بلند می خندد: ها ها ها، بابا ایول، تو که افلاطون رو دو دره کردی ‏انشتین، بابا تو دیگه کی هستی؟ ‏

آرداواز می خندد: لطف دارید قربان، پس ممکنه منو استخدام کنید؟

مدیر کارگزینی: بابا مهندس! من که گفتم که جای استخدام نداریم… بفرما داداش، بسلامت….‏

آرداواز در حال رفتن است….‏

مدیر کارگزینی: برادر! اون برگه تو بده من امضا کنم که دم در برات مشکل پیش نیاد.‏

‏( آرداواز برگه را به دست مدیر کارگزینی می دهد و او برگه را نگاه می کند که امضا کند و ‏در هنگام امضا دست نگه می دارد و نگاهی به آرداواز می کند.)‏

مدیر کارگزینی: حالت خوبه؟

آرداواز: بله

مدیر کارگزینی سر جای خودش می نشیند…..‏

مدیر کارگزینی: اینطور که معلومه شما به امید خدا اسمت آرداوازه؟

آرداواز: بله قربان!‏

مدیر کارگزینی: اون وقت چطور شد که والدین شما اسم ارمنی روی شما گذاشتند؟

آرداواز: چون من ارمنی ام …..‏

یک باره همه درهای اتاق های اداره باز می شود و دهها نفر از کارمندان وارد اتاق مدیر ‏کارگزینی می شوند…..‏

مدیر مالی: آقای کارگر! مشکلی برای استخدام این جوان پیش اومده؟

مدیر حراست: برادران ارمنی از نظر حراست هیچ مشکلی ندارن….‏

مدیر خدمات: اتفاقا ما خیلی به ایشون نیاز داریم…. ‏

مدیر برنامه ریزی دست آرداواز را می گیرد: با مسوولیت خودم ایشون به عنوان مدیر ‏تحقیقات و پژوهش استخدام می شه، معاون خودم، خودم هم ماشین دارم شب می رسونمش ‏خونه.‏

همه با هم: ما هم ماشین داریم……‏

مدیر کارگزینی می خندد و همه را از دفتر بیرون می کند: برادر عزیز! آرداواز جان که من ‏یک عمر دنبالت می گشتم، شما اول به من بگو تو تمام این سالها که من دنبالت می گشتم کجا ‏بودی؟

آرداواز: دنبال کار می گشتم قربان؟

مدیر کارگزینی: مرد حسابی! چیزی که فراوونه کار برای شما، اون هم با این همه تحصیلات ‏و توانایی شخصی، بخصوص که شما ارمنی هم هستی و منم نمی دونم چه علاقه خاصی به ‏هموطنان ارمنی دارم.‏

آرداواز: حالا چه کاری برام در نظر گرفتید؟

مدیر کارگزینی: برای وزارت به نظرم الآن زوده، معاون وزیر هم نشو چون می ری زیر ‏ذره بین، ولی دیگه هر کاری خواستی در خدمتیم، خودت تعیین کن….‏

آرداواز: به همین راحتی؟ مگه نگفتین جای خالی نداریم؟

مدیر کارگزینی: آقای عزیز! بیرون می کنیم، هرجا دوست داشتی می ذارمت و کسی که به ‏جات نشسته می فرستم لای دست پدرش….‏

آرداواز: من دوست ندارم جای آدم دیگه ای رو بگیرم…..‏

مدیر کارگزینی: بابا این حرف ها چیه؟ شما روی سر همه ما هستی، کاری که شما بلدی، هیچ ‏کس وارد نیست، ما افتخار می کنیم که یک هموطن عزیز ارمنی کنار ما باشه…..‏

آرداواز: ممنونم، شرمنده ام می کنید، فقط بفرمائید که خودتون چه پیشنهادی دارین؟

مدیر کارگزینی: پیشنهاد من البته اول از همه کنیاکه، ولی اگر شراب خوب هم داشته باشی که ‏دیگه شاهکار کردی….‏

آرداواز: ولی آخه….‏

مدیر کارگزینی: می دونم واسه چی نگرانی، اصلا نگران نباش، فقط که من نیستم، مدیر مالی ‏که می دونم خوراکش ویسکی یه، آمار حراستی ها رو هم دارم، جز یکی شون بقیه تو کف ‏عرق سگی ان، واحد خدمات همه جور متقاضی داره….‏

آرداواز: ولی آخه من می خواستم بگم….‏

مدیر کارگزینی: اصلا نگران جاش نباش، همین جا توی پارکینگ ترتیب قضیه رو می دیم، ‏اگر هم خدای ناکرده مجبور شدی جنس ببری در خونه کسی بهت حق ماموریت می دیم….‏

آرداواز: ولی قربان، من اصلا اهل عرق نیستم…..‏

مدیر کارگزینی: اشکالی نداره، فهمیدم که فرنگی کاری، ویسکی و جین و تکیلا و کنیاک و ‏آبجو هم کلی مشتری داره….‏

آرداواز: آخه من اصلا اهل مشروب نیستم…‏

مدیر کارگزینی: یعنی چی؟

آرداواز: یعنی من اصلا نه مشروب می خورم، نه دوست دارم، من فقط می خوام کار پژوهشی ‏بکنم…..‏

مدیرکارگزینی با عصبانیت: یعنی چه؟ مرتیکه ضد انقلاب فاسد، ما رو مسخره خودت کردی؟ ‏ما نیازی به عناصر مزدور و مساله دار غربی نداریم، برو اون مدارکت رو بذار در کوزه آب ‏شو بخور… مرتیکه نفوذی! تا قبل از اینکه به حراست بگم به عنوان نفوذی دستگیرت کنن…..‏

‏( در همین موقع سه نفر از کارکنان حراست وارد می شوند و آرداواز را به عنوان نفوذی ‏دستگیر می کنند و می برند.)‏

آرداواز: این جوری شد که من سه هفته ای در بازداشت بودم و بعد از اون تصمیم گرفتم ‏کارهای فرهنگی رو بکلی بگذارم کنار و برم سراغ کارهای سیاسی، فکر کردم شاید بتونم به ‏این عنوان کاری پیدا کنم، راستش رو بخواهید تصمیم گرفته بودم با استفاده از فضای دوم ‏خرداد که همه چیز سیاسی شده بود، کاری پیدا کنم که دیگه کسی به من نگه برامون مشروب ‏بیار. به همین دلیل رفتم به یکی از روزنامه های میانه رو و حزبی.)‏


پنج سال قبل

آرداواز وارد دفتر روزنامه حزبی می شود و با معاون سردبیر گفتگو می کند.‏

آرداواز: من می خواستم در روزنامه شما کار کنم.‏

معاون سردبیر: پسرم! روزنامه نگاری کار سختی است، ضمنا ما یک عالمه نویسنده داریم. ‏شما چه کاری می تونی برای ما بکنی؟

آرداواز: من لیسانس فلسفه علم و فوق لیسانس فلسفه هنر از فرانسه و دکترای حقوق بین الملل ‏از هاروارد و دکترای علوم سیاسی از دانشگاه کلمبیا داشته، مسلط به زبان های سانسکریت، ‏عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیایی، بنگالی، سواحیلی بوده، در این مدت مطالعات ‏عمیقی در مورد مسائل داخلی سیاسی، تاریخ معاصر، تاریخ خاورمیانه، مسائل اعراب و ‏اسرائیل، اقتصاد سیاسی، فروپاشی کمونیسم و مطالعات اجتماعی هم داشتم.‏

معاون سردبیر: فوق العاده است، ولی ما کسی رو لازم داریم که بتونه در نقد اصلاحات مقاله ‏بنویسه و حسابی نقد کنه، هرچی تندتر بهتر، ولی ظاهرا شما این کاره نیستی….‏

آرداواز: من در این مورد هم تخصص دارم، می تونم.‏

معاون سردبیر: ببینم تو ملی مذهبی هستی، ما اصلا نمی تونیم با ملی مذهبی ها کار کنیم…‏

آرداواز: نه، اصلا من ملی مذهبی نیستم، هیچ وقت نبودم….‏

معاون سردبیر: نکنه روشنفکر دینی هستی و طرفدار اصلاح طلبی دینی هستی؟

آرداواز: نه، چطور بگم، من موضع خاصی ندارم….‏

معاون سردبیر: معمولا کسانی که موضع خاصی ندارن مسلمانان سنتی هستند، ما با مسلمانان ‏سنتی نمی تونیم کار کنیم، نه اینکه قبول شون نداشته باشیم….‏

آرداواز: می خواستم بگم که…..‏

معاون سردبیر: از نظر من شما ملی گرا هستید و ما نمی تونیم با ملی گرا ها کار کنیم، ‏بخصوص اینکه شما از نظر فکری به نهضت آزادی هم نزدیک هستید….‏

آرداواز: ببینید، استاد، من اصلا مسلمون نیستم…..‏

معاون سردبیر در را می بندد: حالا چرا داد می زنی؟ ما هم مسلمون نیستیم، ما هم مثل تو ‏لائیک و سکولار هستیم ولی داد نمی زنیم، البته ما نمی تونیم با کسی که داد می زنه مسلمون ‏نیستم کار کنیم.‏

آرداواز: ببینید، اشتباه شده، من اصلا مسلمون نیستم، من ارمنی هستم.‏

معاون سردبیر گل از گلش می شکفد: خب، چرا زودتر نگفتی، اسمت چیه؟

آرداواز: اسم من آرداواز آبراهامیان هست….‏

معاون سردبیر: ای قربون اون اسمت…( کمی فکر می کند) اسم مستعار که نیست؟

آرداواز شناسنامه اش را نشان می دهد: ایناهاش! ببینید، آرداواز فرزند آرمان

معاون سردبیر: حله، دیگه مشکلی نداریم. دوست داری کدوم سرویس کار کنی؟ سرویس ‏اقتصادی؟ سیاسی؟ بین الملل؟ اجتماعی؟ همه شون در خدمت شما هستند. هیچ مشکلی نداریم. ‏

آرداواز: من دوست دارم در مورد اندیشه بنویسم….‏

معاون سردبیر: چه عالی، می خوای روزی ده تا مقاله بدی، یا هفته ای یکی؟ هر جور دوست ‏داری ما در خدمتیم….‏

آرداواز: آخه شما که هنوز مطلبی از من نخوندین، نمی خواهید منو امتحان کنید، یا سفارش ‏مطلب بدین؟

معاون سردبیر: ببینم! مگه شما اسمت آرداواز نیست؟

آرداواز: چرا، اسمم آرداوازه…..‏

معاون سردبیر: مگه شما ارمنی نیستی؟

آرداواز: چرا، من ارمنی هستم….‏

معاون سردبیر با خنده: پس حله، شما معلومه که روزنامه نویس به دنیا اومدی…‏

آرداواز: خیلی ممنونم، موضوع اولین مقاله ام چی باشه؟

معاون سردبیر: یه گزارش توپ می خوام از اثرات الکل بر جامعه استبدادزده، چطوره؟ ‏

آرداواز: ولی من در این مورد اطلاعی ندارم….‏

معاون سردبیر: عجیبه، شما تجربه ای در مورد جامعه استبداد زده ندارید؟ مگه شما ایران ‏زندگی نکردید؟

آرداواز: چرا، در مورد استبداد اطلاع دارم، در مورد الکل ندارم

معاون سردبیر می خندد: بابا، این که خیلی ساده است، مگه تو عرق نمی خوری؟ ‏

آرداواز: نه، تا حالا نخوردم…..‏

معاون سردبیر اخم می کند: تا حالا عرق نخوردی و می خوای در مورد اثرات الکل بنویسی، ‏نمی شه آقا،( کمی آرام می شود) شما با این وضع نمی تونی توی سرویس اجتماعی کار کنی، ‏ولی فامیلت که عرق خور هستند؟ ‏

آرداواز: نه، اونها هم نمی خورن….‏

معاون سردبیر توی فکر فرو می رود: به نظرم شما توی سرویس بین الملل هم نمی تونی کار ‏کنی، البته لابد کسی رو می شناسی که واسه آدم مشروب بیاره؟

آرداواز: من کسی رو نمی شناسم که مشروب بیاره، من بیشتر در زمینه فلسفه و اندیشه ‏تخصص دارم… برای سرویس اندیشه….‏

معاون سردبیر: اگر کسی رو نمی شناسی که مشروب بیاره که دیگه اصلا به درد کار ‏روزنامه نگاری نمی خوری، شما مطمئنی ارمنی هستی؟

آرداواز: بله، مطمئن مطمئن، ولی من می تونم مطالب اقتصادی بنویسم…..‏

معاون سردبیر: نه، سرویس اقتصاد که اصلا جا نداره…..‏

آرداواز: من می تونم راننده بشم….‏

معاون سردبیر: نه آقا جان، راننده یکی داریم که دکترا نداره، ولی کارش رو بلده، شما این ‏کاره نیستی داداش!‏

در همین موقع تلفن زنگ می زند. معاون سردبیر گوشی را برمی دارد: سلام آقا منوچهر، ‏آره، اسم شما رو یکی از برادران رسالت بهم گفت….. چه عالی! ( رو می کند به آرداواز و ‏می گوید: بفرما بیرون، درم ببند… آرداواز می رود بیرون و در را می بندد) ببین، دو تا دبه ‏بیار، دوازده تا آبجو، یه دونه ویسکی…. خوبه، قیمتش اشکال نداره… ببین، اصلا تو چرا نمی ‏آی اینجا راننده روزنامه ما بشی…. کار برات سراغ دارم…..‏

آرداواز: و چنین بود که من از آنجا رفتم و از کار فرهنگی کناره گرفتم و پس از دو سال ‏اقامت در دبی دقیقا دو سال قبل بود که به ایران برگشتم، در دبی موفق شدم دوره مدیریت ‏بازرگانی را بگذرانم و در زمینه تجارت بین المللی هم تجربه فراوانی کسب کنم. به همین دلیل ‏دو سال قبل با تجربه های فراوان به کارخانه ایران خودرو رفتم و در آنجا به بخش کارگزینی ‏مراجعه کردم.‏

سه سال قبل ‏

آرداواز طبق قرار قبلی به ایران خودرو مراجعه می کند و پس از اینکه مدتی برای نماز و ‏ناهار و سخنرانی مدیرعامل جدید معطل می ماند، با یک مدیر پشمالوی کارگزینی مواجه می ‏شود. ‏

مدیر کارگزینی: خب برادر، بفرمائید در این هشت سال گذشته کجا کار می کردید؟

آرداواز: من بیکار بودم، هیچ کس به من کار نمی داد….‏

مدیر کارگزینی: بفرمائید ببینم شما به حول و قوه الهی با گروهکهای ضدانقلاب روابط مستقیم ‏نداشتید که؟

آرداواز: من اصلا اهل سیاست نیستم…‏

مدیر کارگزینی: پس طرفدار جدایی دین و سیاست هستید و به سیاست های ضدانقلابی نهضت ‏آزادی اعتقاد دارید و در جلسات سخنرانی دکتر سروش شرکت می کردید و اصلاح طلب ‏بودید؟

آرداواز: من اصلا در جریان اصلاحات هیچ کاری نمی کردم و حتی یک روز هم اشتغال به ‏کار نداشتم…‏

مدیر کارگزینی: پس در این مدت با سرویس های اطلاعاتی غرب کار می کردید و به عوامل ‏داخلی اطلاعات می دادید؟

آرداواز: من هیچ سوء سابقه ای ندارم….‏

مدیر کارگزینی: پس شما در انتخابات به آقای هاشمی رای دادید که مفسدین اقتصادی روی ‏کار بیان و جلوی ظهور امام زمان را بگیرید….‏

آرداواز: نه استاد، من چون هشت سال بیکار بودم و فکر می کردم آقای احمدی نژاد اگر بیاد ‏برای ما کاری پیدا می شه به ایشون رای دادم.‏

مدیر کارگزینی: پس شما از طرفداران ملی مذهبی ها و نیروهای تندروی تحکیم وحدت بودید ‏که بخاطر اینکه آمریکا به ایران حمله کنه به دکتر رای دادید؟

آرداواز: ببینید قربان، من اصلا مسلمان نیستم….‏

‏( در همین موقع انفجاری اتفاق می افتد و دهها نفر از نگهبانان، ماموران حراست، نیروهای ‏اطلاعات در دفتر حاضر می شوند و همگی با هم): چی؟

آرداواز با ترس: من مسلمان نیستم…‏

مسوول حراست: لطفا اعتراف کنید که از چه زمانی بهایی شدید و از چه طریق برای زیارت ‏بیت العدل به اسرائیل رفتید و پس از بازگشت با چه کسانی رابطه داشتید و چطور اطلاعات ‏رد و بدل می کردید…‏

آرداواز: من بهایی نیستم، من…..‏

مسوول حراست: به عنوان یهودی عامل صهیونیسم اعتراف کن چه زمانی به اسرائیل رفتی و ‏چطور و از کجاها اطلاعات به دست آوردی و برای صهیونیست ها فرستادی؟

آرداواز: ببینید، حاج آقا! من ارمنی هستم، اسمم هم آرداوازه….‏

‏( مسوول کارگزینی بلافاصله همه را بیرون می کند.) ‏

مسوول کارگزینی: ای برادر من! شما چرا زودتر نگفتی؟ ما مخلص کلیه برادران ارمنی ‏هستیم. شما استخدامی، مواظب هم باش که با کسی رفیق نشی….‏

دو لیست از توی کشوی میزش بیرون می آورد و به آرداواز می دهد: ببین! این لیست اولی یه ‏طرفدار این مرتیکه احمدی نژاد هستند، اگر بهت گفتن عرق بیار واسه مون اصلا بهشون ‏اعتماد نکن، البته اینکاره هستند، اما آدم فروش توشون زیاده، این یکی لیست خاتمی چی ‏هستن، به اینها هم اعتماد نکن، واسه اینها هیچ وقت مشروب نبر. هیچ کددوم شون این کاره ‏نیستند، فقط ممکنه برات دردسر درست کنن، ما هم که خودی هستیم….‏

آرداواز: ولی من اصلا اهل مشروب نیستم….‏

مسوول کارگزینی: جون حاجی راست می گی؟

آرداواز: به جان مادرم….‏

مسوول کارگزینی: هیچ راه نداره؟

آرداواز: نه بخدا، اصلا این کاره نیستم. حالا نمی شه با این همه تخصص من رو استخدام کنید؟

مسوول کارگزینی: نه، جا نداریم….‏

آرداواز بلند می شود که برود.‏

مسوول کارگزینی: ببین، این کارت منه، اگر پشیمون شدی بهم خبر بده، می ذارمت مسوول ‏دفتر خودم، خودم هم هواتو دارم……‏

آرداواز: این طور شد که دیگر فهمیدم باید چه کنم، باید سراغ کار اصلی خودم می رفتم.‏

یک سال قبل

آرداواز وارد موسسه فرهنگی شهرداری تهران می شود و سراغ مسوول امور استخدامی آنجا ‏می رود. ‏

آرداواز: اومدم کار پیدا کنم، اسمم آرداوازه و ارمنی هم هستم.‏

مسوول مربوطه: بفرمائید، چه کاری می تونید برامون انجام بدین؟

آرداواز: عرض کردم اسمم آرداوازه و ارمنی هم هستم و اومدم همون کاری که دوست دارید ‏بکنم.‏

مسوول مربوطه: ما در اینجا به جذب دانشمندان و متفکرین و سخنرانان می پردازیم، شما چه ‏کاری بلدی؟

آرداواز: ببین داداش، من عرق سگی توپ و مشتی دارم، با قیمت مناسب با تحویل در محل.‏

مسوول مربوطه نگاهی به او می کند و می گوید: متاسفم، ما اینجا نیاز به کسی داریم که در ‏مسائل حقوق بین الملل تخصص داشته باشه.‏

آرداواز: من یک دکترای راستکی از هاروارد در رشته حقوق دارم، ولی می خوام فقط ‏مشروب بفروشم، شراب خوب هم دارم.‏

مسوول مربوطه: برادران ما اینجا شراب نمی خورند، ولی اگر در مورد مسائل فلسفی و نقد ‏فلسفه غرب تخصص داشته باشی همین حالا می فرستمت سرکار..‏

آرداواز: راستش رو بخوای من تخصص اصلی ام فلسفه هست، ولی می خوام تو خط بازار ‏کار کنم، اگر بخواهید کنیاک خارجی خوبی دارم.‏

مسوول مربوطه: متاسفانه اینجا کسی خریدار کنیاک نیست، ولی اگر زبان خارجی بلد باشید، ‏ما شما رو همین ده ثانیه بعد استخدام می کنیم.‏

آرداواز: ببین اخوی! من سانسکریت، عربی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه، اسپانیولی، بنگالی و ‏سواحیلی بلدم و در همه این زبانها هم تخصص دارم، ولی چون اسمم آرداوازه و ارمنی هم ‏هستم، فقط می تونم جین و ویسکی براتون بیارم، هم جنس اصل دارم، هم قیمت ارزون.‏

مسوول مربوطه: متاسفم برادر، ما اینجا اجازه نمی دیم کسی مشروب پخش کنه، ولی اگر ‏بتونید در زمینه تئاتر با کودکان کار کنید، ما به شما نیاز داریم.‏

آرداواز: عزیز من، برادر مسلمان، من یک دوره پانتومیم با شخص مارسل مارسو گذروندم و ‏اصولا تخصص ام تئاتر کودکان هست، ولی چون نیازهای مملکت رو در این سالها فهمیدم ‏فقط کار حرفه ای می خوام بکنم، من می تونم تکیلای عالی سفید و طلایی به صورت قوطی ‏یا شیشه براتون بیارم با قیمت پائین، سریع هم تحویل می دم، قسطی هم می فروشم.‏

مسوول مربوطه: متاسفم برادر، من نمی تونم براتون کاری بکنم، لطفا بفرمائید بیرون.‏

آرداواز بیرون می رود، مسوول مربوطه منشی را صدا می زند و می گوید: بابا این دیگه کی ‏بود راهش دادی توی اتاق؟ یارو عرق فروش بود، می خواستم بگم اینجا ما اینقدر ساقی داریم ‏که اصلا برای آدم جدید جا نداریم، ولی یارو اصلا زیر بار نمی رفت.‏

آرداواز: بالاخره دو ماه بعد مشغول به کار شدم و در وزارت راه و ترابری استخدام شدم و ‏برای همه اعضای وزارتخونه مشروب می بردم، خیلی هم درآمدش خوب بود، ماهی هم یک ‏میلیون تومن به مسوولم حقوق می دادم، ولی دیگه خوردیم به طرح امنیت اجتماعی و گرفتار ‏شدیم، در پایان یک پیام به ملت می خوام بدم، تو رو خدا لطف کنید و بگذارید ما ارمنی ها کار ‏تخصصی مون رو بکنیم، شاید همه ماها عرق فروش نباشیم.‏