حضورِ ادبیات

نویسنده
فردین هاتفی

» معرفی مطبوعات اینترنتی

 

شبکه‌ی ۳ تلاش می‌کند تا در هر شماره‌ی هنر روز، نشریات اینترنتی را که با محتوای ادبیات و هنر و به زبان فارسی منتشر می‌شوند به خوانندگان معرفی کند.

 

معرفی سایت “حضور”

 

نشانی: www.hoozoor.com

 

سایت ادبی هنری حضور با اسلوگانِ “غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند” که سطری از شعر نیماست و با نشانی که به هیچ رو شبیه کلمه‌ی حضور نیست، فعالیت خود را به تازگی آغاز کرده است. حضور به همت کیوان باژن، بهمن نمازی، مهناز دقیق‌نیا و کیوان خلیل‌نژاد راه‌اندازی شده است و نشان داده است که می‌تواند مجله‌ای برای نقد جریان جاری ادبیات معاصر و آسیب‌شناسی آن باشد. از بخش‌های این نشریه‌ی الکترونیکی می‌توان به داستان، شعر، نقد، ترجمه، مقالات، گفت‌وگو و معرفی کتاب اشاره کرد. طراحی گرافیک سایت، مدرن و زیباست و قواعد نگارشی و ویرایشی در مطالب آن، نه همیشه، ولی رعایت می‌شود.

داستانی که در پی می‌آید از به‌روزرسانی تازه‌ی حضور انتخاب شده است:

 

بند رخت فرسوده

فتح‌الله بی‌نیاز

زنم از آن آدم های حساسی است که زود اشک‌شان جاری می‌شود. عکس را که دیده بود، با چشم‌هایی نمناک به آن نگاه کرد و چند روز بعد آن را مثل عکس‌های “زندگی گذشته و از یاد رفته” خودش و من گذاشته بود توی آلبوم. ماجرا به سال پیش بر می‌گردد. از همان سال چه در اوج سرخوشی و چه در تنهایی هولناک روی عرشه یاد روزهایی می‌افتادم که می‌دانستم هرگز تکرار نمی‌شوند. با دخترهای زیادی بودم؛ بعضی‌ها فقط برای یک شب و بعضی‌ها برای چند هفته. بعد از کار روی کشتی‌های نفتکش و پوشیدن لباس افسر مهندسی کشتی کم خوش نگذراندم. در هر بندری و جزیره‌ای مشتری بهترین بارها و رقاصه خانه بودم و شب را در هتل‌های خیلی خوب می‌گذراندم و همیشه هم با دختری یا زنی جوان. وضع سیاسی کشور که تغییر کرد، کشتیرانی شرکت نفت ایران را ترک کردم و در یک کشتیرانی خصوصی یونانی استخدام شدم. ماجرای این عکس به سال‌ها پیش بر می‌گشت. روزی خواهرم گفت که آن‌قدر ساده نیست که من بتوانم گولش بزنم و نگاه من و حالت چهره‌ام و بعضی از حرف‌هایم نشان می‌دهند که به هما علاقه دارم.

نخواستم وارد بحث شوم و بگویم اتفاقا خیلی هم زرنگ و هوشمند نیست، فقط گفتم: “درسته.”

“دختر خوبیه، فقط حیف که …”

خواهرم به گفتگوادامه نداد و من در حالی که قیافه‌ی هما جلوی چشمم بود، منظور خواهرم را از سکوت فهمیدم. هما درست همان دختری بود که من می‌خواستم. غمگین، کم‌حرف با قیافه‌ای فتوژنیک که بیش‌تر جذاب بود تا خوشگل. چشم و مویی مشکی،موهای کوتاهی که فرق‌شان را از سمت راست باز می‌کرد و لب‌های آبناک و برگشته ای که زیباترین عضو چهره‌اش بودند. دستش را روی دستم گذاشت و گفت: “محاله بعد از تو عاشق کس دیگه‌ای بشم.” حرفی که اگر هم دروغ نبود، ولی در ثباتش باید شک می‌کردم. اما چیزی نگفته بودم و او گفته بود: “برای همینه که می‌خوام منو با خودت ببری.” در تاریکی ایستاده بودیم برای دور ماندن از چشم مردم، و اشک هایش را ندیدم، ولی حس شان کردم و لحظه ای بعد لمس شان کردم. به خود آمدم. این هم از بدبختی ما بود که نه می شد در خانه آنها همدیگر را ببنیم و نه در خانه خواهرم و نه بیرون. هر سه جا از چشم این و آن دور نمی ماند. لیلا که از هما مسن تر بود، خیلی خوشگل تر بود، اما کوتاه تر و از نظر من معمولی بود: به چیزهای خنده دار می خندید و وقتی از چیزی چندشش می شد، چهره درهم می کشید. پُرگو بود و به دیدن خواهرم که می آمد، از همه چیز صحبت می کرد: از مدهای تازه ای که زن های کارمندهای شرکت نفت به زبان بی زبانی در باشگاه مرکزی شرکت به رخ هم می کشیدند تا بی سوادی یا کم سوادی دبیرهایش. سال آخر دبیرستان بود. با خواهرم خوب تا می کرد و نمی گذاشت احساس غربت کند. خواهرم را چهار سال پیش در پانزده سالگی داده بودند به یک کارمند شرکت نفت. دختر هر کارگری شانس این را نداشت که زن یک کارمند شود، مگر این که خیلی خوشگل می بود. مادرم هم خیلی خوشحال یود که یکی از یازده دخترش را “به خیر و خوشی” به کوی “پُربرکت و پُرناز و ادای” کارمندی فرستاده بود. شوهرش مرد نازنینی بود. همین چند وقت پیش گفته بود: «می دونی خیال می کنم بهتره بری دانشگاه. کارمندی شرکت نفت، فسیلت می کنه. درست مثل خود نفت می شی!» و ماه پیش حرفش را تکمیل کرده بود: «هما یه دختر استثنائیه. اگه یه زمان خواستی باهاش ازدواج کنی، از این منطقه، اصلا از خوزستان دور شو.» و گفت که شوهرهای لیلا و مرضیه هم همین مشکل را خواهند داشت. مرضیه از هما دو سال جوان تر بود و در سال دوم دبیرستان درس می خواند. به خوشگلی لیلا یا جذابیت هما نبود، اما چهره ای سفید، دوست داشتنی و بچه گانه داشت. صدایش هم خوب بود و ترانه های جودی گارلند و دوریس دی را خیلی خوب می خواند. نه کم حرف بود و نه پرحرف. از هما خیلی مهربان تر بود، و گوشه گیری او را نداشت. آنها هم از شنیدن حرف های دیگران، خصوصا همسن و سال های شان ناراحت می شدند، اما مثل هما خودشان را در خانه حبس می کردند و یا بیشتر روزها با چشم های اشک آلود از دبیرستان به خانه برنمی گشتند. سرچشمه درد و خفت هر سه نفر پدرشان رمضان بود که در تمام شهر پُرجمعیت مسجدسلیمان انگشت نما بود. خودش اصلاخجالت نمی کشید و خیلی راحت می رفت و می آمد و در محل کارش حاضر می شد و آخر ماه حقوقش را می گرفت. کم هم حرف نمی زد؛ هر جا که پیش می آمد. اما درد و رنج به هما حکم می کرد که سکوت کند. او فقط به من که می رسید، پُرحرف می شد: «بگو دوستم داری، بگو تا آخر عمر تنهام نمی ذاری.» و با لحنی محزون تر و آرام تر می گفت: «کی منو از این جا می بری. دلم برای زندگی در یه جای دور تنگ شده. زندگی با تو و نه هیچ کس دیگه.» من یک سال مسن تر از هما بودم و در کلاس پنجم دبیرستان نوروز درس می خواندم؛ دبیرستانی در نزدیکی چاه شماره یک نفت. رشته ریاضی بودم و بیشتر محصل های مسجدسلیمان مرا می شناختند، به این دلیل که شاگرد اول بودم. وقتی بین دانش آموزان دختر و پسر سیکل دوم تمام دبیرستان های مسجدسلیمان امتحان هوش و اطلاعات عمومی گرفتند و من نفر اول شدم و شرکت نفت که متولی این برنامه بود، از دست معاون آموزشی شرکت مناطق نفت خیز جنوب جایزه را دستم داد، انگار نوبل فیزیک یا ریاضی را برده بودم.رمضان پدر هما هم که این را شنیده بود، با دیدن من گفته بود: «بهت میاد، ولی من از یه لحاظ دیگه ازت خوشم میاد.» چندشم شد. با خود گفتم: «نمی دونم تو که این مرض را داشتی چرا ازدواج کردی؟» احتمالا چیزی از علاقه من و هما نشنیده بود. هما خوشحال شد یا نشد، چیزی بروز نداده بود. به خواهرم و شوهرش گفتم: «باید جایزه مو بدم به شما دو تا، ولی دوست دارم بدمش به هما. اشکال نداره؟» نمی دانم ته دلش شان چه خبر بود، ولی هر دو با لبخند جواب مثبت داده بودند. هما جایزه ام را که گرفت، فقط سرش را روی سینه ام گذاشت. اصلا خوشحال نشد. حتی لبخند نزد. او غمگین ترین انسانی بود که در عمرم دیده بودم. آن شب هم در تاریکی پشت ردیف خانه ها، با صدای لرزانی گفت: «پیش از تو خیلی به خودکشی فکر می کردم. به این خاطر که نمی تونستم فرار کنم. تازه به کجا فرار می کردم؟ من که کسی را نداشتم و ندارم.»

این حرف ها مرا می ترساند.سال بعد که ششم ریاضی بودم، حرف های هما بیشتر از پیش ترسانده بود، ولی هنوز جوابی برای او نداشتم و به او اطمینان نداده بودم که او را با خودم خواهم برد؛ به هر شهری که در دانشگاهش قبول می شدم. می گفت: «خیلی زجر می کشم. نمی دونم چه جوری توی چشم های همکلاسی ها و بقیه مردم نگاه کنم.»آن قدر نومید بود که فکر کردم اگر به هر دلیلی او را با خود از مسجدسلیمان نبرم، دیر یا زود خودکشی می کند. نه او درباره وضع مالی من و خودش فکر می کرد و نه من. پدرش مثل شوهرِ خواهرم کارمند متوسط شرکت نفت بود. نسبت به عامه مردم وضع شان خوب بود، اما بعید بود که ریالی به دختری بدهد که حاضر نمی شد به چشم های او نگاه کند. آن دو دختر دیگر نگاه می کردند، اما گویا با اکراه، اما اکراهی کمتر از نفرت همسرش که مانده بودم چه طور این همه سال با نکبت این مرد ساخته و طلاق نگرفته. خودش روزی به خواهرم گفته بود: «طلاق می گرفتم کجا می رفتم؟ خونه برادرم تا زخم زبون زنش و فامیل های زنشو بشنوم؟»آنها مثل بقیه کارمندها سالی یک هفته می رفتند مجموعه ساحلی شرکت نفت در محمودآباد شمال. خواهرم و وشوهرش و بچه سه ساله شان هم می رفتند اما من طبق مقررات نمی توانستم بروم. می رفتم دیدن پدر و مادرم و ده خواهرم که در کوی کارگری دوگنبدان زندکی می کردند.رمضان دو سه هفته باقیمانده مرخصی اش را به اراک یا بروجرد یا ازنا می رفت که از نظر کارمندهای شرکت نفت آب و هوای بهتری داشت. ماشین شورلت اش را پُر می کرد از چیزهای لازم و می رفتند. یک بار که شاهد رفتن شان بودم، هما، همان همای همیشگی بود: غمگین و در خود رفته. ظاهرا خواسته بود در خانه بماند تا بعضی وقت ها با من تنها شود، اما پدر و مادرش اجازه نداده بودند.

تابستانی که سال ششم را تمام کرده بودم،در چهار کنکور مهندسی قبول شدم و همین طور در مهندسی کشتیرانی شرکت نفت که قبول شده ها را می فرستاد انگلستان برای چهار سال تحصیل. پدر و مادرم و خواهرم و شوهرش و همه کسانی که مرا می شناختند، می گفتند: «کشتیرانی را از دست نده. شغلش که تضمینه، ماهیانه هم به اندازه یه کارمند بهت پول می دهد و جای خواب و غذا.»هما حرف دیگری می زد: «اگه بری انگلستان من چه می شم؟ تازه، تو قول داده بودی که بری تهران و منو با خودت ببری.»چنین قولی داده بودم و حتی گفته بودم که پیش از بردن او در شهری دیگر عقد می کنیم. حالا هم مطمئن نبودم که نروم تهران. البته درس خواندن در انگستان مزایای خیلی زیادی داشت. وضع پدر و مادرم بهتر می شد. آنها از داشتن چند داماد دیگر از کارمندها قطع امید کرده بودند؛ شاید به این خاطر که از ده خواهر دیگرم فقط دو تای آخری که چهار و شش ساله بودند آب و لعابی داشتند و آن هشت تای دیگر در حدی نبودند که خواستگار کارمند بیاید سراغ شان.

مادر هما به چیز دیگری فکر می کرد: روزی که شنید از آن جا می روم، گفت: «کاش من هم برم، ولی اون دنیا!»

بعد گفت که شوهرش هم می تواند جای او بمیرد.. به خواهرم گفت: «برام چه فرقی می کنه هما و اون دو تا زن کی بشن. بدبختی من یه چیز دیگه س.»

خواهرم همیشه او را دلداری می داد: «به امید خدا این قضیه حل می شه.»

حرفی که شوهرش به آن اعتقاد نداشت. می گفت چیزهایی خوانده و شنیده که جایی برای امید باقی نمی گذارند.

شوهر خواهرم به من هم توصیه می کرد: «درس خوندن توی تهران ساده نیست. باید غیر از خرج ماهیانه کلی اجاره بدی.»

به این ترتیب ناگفته نامنویسی در دانشکده فنی دانشگاه تهران و دانشکده پلی تکنیک آن شهر را رد می کرد. دانشکده مهندسی شیراز و تبریز هم به همین سرنوشت دچار شدند، و البته با اگر و اما های بیشتر و قوی تر. دانشکده نفت آبادان در مصاحبه رد شده بودم، نمی دانم چرا؟ اما کشتیرانی چه؟ می شد با هما رفت؟ انگلستان رفتن من این یکی امتیاز را نداشت. شوهر خواهرم که پیشتر با ازدواج من و هما تا حدی موافق بود، و از مدتی پیش نظرش تغییر کرده بود، گفت: «این جوری قضیه هما هم حل می شود.» و چون قیافه مبهوت مرا می دید، اضافه کرد: «هیچ جای کشور نمی تونی از بدنامی این خونواده در امان بمونی. بدنامی شون روی خواهرهات و حتی خونواده شوهر خواهرهات هم تاثیر می ذاره.»او که کم و بیش به خانواده ام کمک می کرد، نگران آینده خانواده ما بود. احساسم این را گفته بود و بعدها این موضوع ثابت شد. خواهرم هم دلش برای من و هما می سوخت، اما با شوهرش موافق بود: «مردم بفهمن دیگه محاله بیان خواستگاری خواهرهامون. تا آخر عمر می گن اینا همون خونواده ای ان که پسرشون با دختر رمضان ازدواج کرده.»نمی دانستم چه کار کنم. وقت می گذشت باید در یکی از دانشگاه ها ثبت نام می کردم یا می رفتم اداره آموزش شرکت نفت و فُرم کشتیرانی را پر می کردم. به وضوح این پا و آن پا می کردم. شوهر خواهرم در غیاب خواهرم گفت: «بهتره خودتو از شر این کابوس نجات بدی. برو اداره آموزش و کار رو تموم کن.»

«پس هما چه می شه؟»

«بهتره اونو فراموش کنی. می خوای تا آخر عمر بدبختی بکشی؟»

و با قیافه ای غمناک بازویم را گرفت. لحنش هم محزون بود. سرش را انداخت پایین. احساس کردم با خودش جدال زیادی دارد. هفته ای که قرار بود مسجدسلیمان را با هواپیمای شرکت نفت ترک کنم، شب و روز با خود درگیری داشتم. آخرش برای خداحافظی نرفتم دیدن هما چون نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم و نمی دانستم چه بگویم؟

حالا عکس در آلبوم است و خود هما در اراک. گویا یک بار که رفته بودند این شهر، مرد جوان و نسبتا پولداری از لیلا خوشش آمده بود. کار به ازدواج کشیده بود و هما هم برای فرار از نگاه مردم مسجدسلیمان رفته بود اراک پیش خواهرش و بعدها همان جا به استخدام شرکت ماشین سازی در آمده بود. چند وقت  پیش که پسرم دبیرستان را تمام کرده بود، خواهرم و شوهرش از ایران آمده بودند دیدن ما. در همین سفر گفت که همین اواخر مرضیه را دیده بود، و از او شنیده بود که هما هنوز ازدواج نکرده است و طی آن سال ها به همه خواستگارها جواب رد داده است و هنوز مثل گذشته غمگین است و هنوز با کسی نمی جوشد، تنها زندگی می کند. حرف هایی که پیشتر هم تلفنی از او و دیگران شنیده بودم. این بار گفت از جوانی چیزی روی صورت هما نیست و تمام دیوارهای آپارتمان هشتاد متری اش لخت است و فقط روی یکی از دیوارهای اتاق خوابش یک قاب عکس دیده می شود که یک افسر نیروی دریایی با صورتی مات، در واقع یک طرح خالی چهره، آن را پر کرده است.

شاید این طرح کلی، چهره من بود که او را به امید آینده بهتر رها کرده بودم. احتمالا از زندگی ام چیزی نمی دانست. شاید خبر نداشت که با تغییر وضع سیاسی کشور، کشتیرانی شرکت نفت ایران را ترک کرده بودم و در یک کشتیرانی خصوصی یونانی استخدام شده بودم و دو سال بعدش با بیوه زنی اسپانیایی ازدواج کردم. شاید نمی دانست تنها فرزندم که به دنیا آمد کارم ستادی شد و برای همیشه مقیم بندر مارسی شدم. تازه، اگر می دانست به حال او چه فرق می کرد؟

خواهرم از این چیزها حرف نزد، فقط پرسید که هنوز حقیقت را به زنم نگفته ام؟ جواب منفی دادم. شوهر خواهرم گفت: “کار خوبی کردی، درسته که امروزه این چیزها عادی شده و حتی آدم هایی مثل رمضان حق و حقوق هم می خوان. ولی بهتره هیچ وقت به زنت نگی هما دختر مرد لعنت شده ای بود که جوون های بیکار و تن لش را روی خود می کشید و پول هم بهشون می داد. بهتره نگی تمام مردم مسجدسلیمان اینو می دونستن و همای بیچاره چه خون دلی می خورد.”

خواهرم اشک هایش را پاک کرد: “به حال هما چه فرق می کنه که مردم این سر دنیا این قضیه را بدونن یا ندونن. اصل کار زندگی خودش بود که…”