اکبر گنجی
مقدمه
گویی انسان ها بدون امر مقدس نمی توانند به حیات بشری خود ادامه دهند. مقدس معانی گوناگونی دارد : کمال محض ، خطا ناپذیری، چون و چرا ناپذیری، پرسش ناپذیری و غیره . خدا امر قدسی است . انبیا افرادی مقدس تلقی می شوند . پیام انبیا (متون دینی) مقدس تلقی می شود. برخی مکانها و زمانها مقدس تلقی می شود. انسانها دامنه فرآیند مقدس سازی را به حوزه های دیگر نیز می گسترانند. مگر نه آنکه زمانی مارکسیسم – لنینیسم مقدس تلقی می شد و هر پرسش و نقدی ، تجدید نظر طلبی، فرصت طلبی و امپریالیستی محسوب می گردید؟ ما آدمیان فقط ایدئولوژی ها را مقدس نمی کنیم ، انسانهای زمینی را هم مقدس و چون و چرا ناپذیر می کنیم. مهمترین نشانه آنکه شخصی را به موجودی مقدس تبدیل کرده اند این است که اگر آن شخصیت در معرض پرسش و نقد قرار گیرد، ناقد از سوی شیفتگان آن شخصیت با موجی از اهانتها روبرو می شود و به انواع وابستگیهای ناشایست متهم می گردد، و اسرار خصوصی زندگیش “افشا” می شود. متأسفانه به نظر می رسد که کسانی می کوشند از شریعتی نیز چهره ای مقدس بسازند. این شیفتگان شریعتی در برابر انتقاداتی که بر اندیشه های وی وارد می شود از خود ناشکیبایی بسیاری نشان می دهند.
یک بار و برای همیشه باید روشن شود که آیا می توان از شریعتی انتقاد کرد یا نه؟ شیفتگان شریعتی مدعی اند که انتقاد از وی آزاد و پسندیده است. اما وقتی با احترام کامل از اندیشه های شریعتی انتقاد می شود ، انتقاد کننده را “دروغگو” ، “بهتان زننده” “ آمریکایی” و امثال آن می نامند، و مدعی می شوند :“آنهایی که در خانه زن خود را کتک می زنند و در اداره خانواده خودشان رفتاری دموکرات ندارند، شریعتی را متهم به ضدیت با دموکراسی می کنند”. در حدّی که من می دانم هیچ یک از منتقدان مرحوم شریعتی که اندیشه های وی را در تقابل با دموکراسی می دانند، اهل خشونت ورزی با همسران خود نبوده اند، اما حتّی اگر هم چنان بوده است، آیا ارجاع به رفتارهای ناشایست یک فرد در حریم خصوصی زندگیش دلیلی بر ردّ نقد او بر اندیشه های شریعتی و نسبت آن با دموکراسی است؟ یا در مراسم بزرگداشت شریعتی گفته می شود: “میگویند شریعتی با آزادی و دموکراسی مخالف بود، ما هر اتهامی به شریعتی را میبخشیم اما این یکی را نه. شریعتی امروز از بعد آزادیخواهی مورد انتقاد قرار گرفته و به جز منتقدین منصف، گاه از سوی تئوریسینهای نظامها به طعنه متهم میشود که با دموکراسی بر سر مهر نبوده است”. اما مسأله بر سر بخشش یا عدم بخشش “گناهان” و “جرائم” افراد نیست. مسأله بر سر “ تفسیر متن” است. باید نشان داد که از میان دو تفسیر مختلف از آثار مرحوم دکتر شریعتی ، کدام یک از نظر هرمینوتیکی معتبر است : خوانش دموکراتیک یا خوانش ضد دموکراتیک؟
درست است که سخنان هر کس را باید درچارچوب بافت تاریخی زمانه اش فهمید و درباره آن قضاوت اخلاقی صورت داد. اما نگاه به بافت تاریخی ، برای فهم متن است ، نه تحریف متن. شریعتی ایدئولوگ انقلاب بود. گفتمان مسلط دهه چهل و پنجاه ، هفت ویژگی داشت: انقلابی، ایدئولوژیک، یوتوپیایی، ضد غرب(ضد امپریالیست از طریق مارکسیسم-لنینیسم، ضد مدرنیته از طریق هایدگر و بنابر روایت سطحی احمد فردید از هایدگر)، بازگشت به خویشتنی، ضد دموکراتیک و عدالت خواهانه بود. شریعتی برجسته ترین نماد این گفتمان بود. از این رو نقد شریعتی ، نقد گذشته همه ماست- مایی که خود از شیفتگان او بودیم و به راه او رفتیم. روشن است که ما نباید با گذشته قطع ارتباط کنیم و تاریخ را از صفر آغاز نماییم. اما رویکرد ما به گذشته باید منصفانه و از سر نقد و تنبّه باشد. نقد گذشته برای عبرت و تجربه آموزی از گذشتگان است، نه برای منحط و غیر اخلاقی نشان دادن آنها . متأسفانه در تاریخ فرهنگ ما نفی گذشته را چراغ راه آینده می پندارند . نقد شریعتی به منظور نفی تمام گذشته صورت نمی گیرد. شریعتی بسیار چیزها برای آموختن دارد. او در سیاسی کردن جامعه و ساختن عامل و کارگزار مؤثر در تاریخ بسیار نقش داشت. نسلی را از حصارهای تنگ گذشته در آورد. اینها نکات ارزشمندی است که باید از شریعتی آموخت. شریعتی در زمانه ای می زیست که گفتمان مسلط بر آن متفاوت از گفتمان حاکم بر فضای روشنفکری ایران امروز است. او با گفتار خود جامعه ای را تکان داد و خود را تا سطح نظریه پرداز گفتمان مسلط ارتقاء داد. شاید قرائت من از آرای دکتر شریعتی تماماً نادرست باشد ، در آن صورت باید مستندات مکتوب حاضر را در کل نظام سیاسی شریعتی به گونه ای تفسیر کرد که به دموکراسی و حقوق بشر راه دهد. من در سراسر این مکتوب می کوشم متن را از مؤلف آن جدا کنم. من در خیر خواهی ودردمندی و شجاعت شخص شریعتی تردید ندارم . اما در عین حال براین باورم که اگر به دموکراسی و حقوق بشر نیاز داریم، باید به صراحت به ارزیابی اندیشه های شریعتی در این خصوص بپردازیم و نشان دهیم کدام بخش از افکار او بر این مبنا پذیرفتنی نیست. شیفتگان یک مکتب و یک متفکر ، بسیاری از لوازم منطقی و پیامدهای عملی مکتب و نظام فکری متفکر را نمی بینند. در صورتی که مخالفان ، وحتی دشمنان، آن نکات را بهتر می بینند و تشخیص می دهند.
پروژه فکری- اجتماعی متفکران
تولد یک متن به معنای مرگ مؤلف است. یعنی متن مستقل از مؤلف است و لزوماً بهترین تفسیر متن ، تفسیر مؤلف از متن نیست. تفسیر متن منوط ومتکی به کشف قصد و نیت مؤلف نیست. مقتضیات وامکانات درون متنی مستقل از خواست مؤلف است. خواننده برای فهم و تفسیر ، وارد گفت و گو بامتن می شود.
هر متفکری اهداف و پروژه هایی دارد. اوممکن است از طریق مجموعه فعالیت هایش به اهدافش دست یابد یا دست نیابد. اما شکست در دستیابی به هدف ، به معنای آن نیست که اندیشمند آگاهانه پروژه ای را دنبال نمی کرده است. عواقب و پیامدهای ناخواسته و نامنتظر عمل ،بعضاً کنشگر را از رسیدن به مقصود باز می دارد.
کارهای متفکران را از زوایای گوناگون می توان تفسیر و نقد کرد. یک راه آن است که از ابتدا یکراست به سراغ اهداف و پروژه های اعلام شده از سوی خود آنان برویم. البته متفکران هم انسانند و هر انسانی چه بسا در مواردی دروغ بگوید یا اهداف خود را از دیگران پنهان دارد. هر چند احتمال این امر را نمی توان انکار کرد ،اما وقوع این عمل از سوی سیاستمداران بسیا ر بیش از اندیشمندان است. وقتی اندیشمندی پروژه فکری- اجتماعی خودش را رسماً اعلام می کند ، و ما هم در راستگویی وصداقت او تردید نداریم، راه بررسی توفیق و شکست او در دستیابی به اهدافش گشوده خواهد شد. برای مثال، عبدالکریم سروش گفته است که در حوزه دین پروژه شریعتی فربه کردن دین بود، اما پروژه او لاغر کردن دین است. اینک می توان آثار سروش را از این زاویه بررسی کرد و توفیق یا شکست وی را در رسیدن به هدف ارزیابی نمود. اگر هم سروش در رسیدن به مقصود شکست خورده باشد،اما انکار نمی توان کرد که پروژه او “ لاغر کردن دین” بوده است. یا به عنوان مثالی دیگر، مصطفی ملکیان بارها تأکید کرده است که پروژه “عقلانیت و معنویت ” را دنبال می کند. بررسی آثار ملکیان نشان خواهد داد که آیا وی موفق به برقراری سازگاری میان عقلانیت و معنویت شده است یا خیر؟ اگر هم ملکیان تاکنون نتوانسته باشد عقلانیت و معنویت را سازگار نماید، یا این دو امر از اساس سازگارکردنی نباشد، از آن نمی توان نتیجه گرفت که وی به دنبال چنان پروژه ای نبوده است.
پروژه شریعتی چه بود؟ شریعتی خود به صراحت اعلام می کند که برخلاف “ روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان” و بر خلاف “ تقدس شورانگیز دموکراسی”، او سالهای عمرش را صرف “محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک” کرده است. او اعتقاد به حقوق بشر راموجب “ رکود و حتی قهقرا و انحراف” می دانست. او اسلام را نه دین صلح ، که دین جنگ می دانست. بررسی آثار شریعتی نشان خواهد داد که او تا چه اندازه در رسیدن به این اهداف موفق بوده است . از جهت عملی، اگر شریعتی را نظریه پرداز و ایدئولوگ انقلاب بدانیم، مدعایی که در آن نمی توان تردید روا داشت ، در آن صورت باید شریعتی را یکی از متفکران کامیاب تاریخ معاصر ایران محسوب کرد که توانست از طریق یک انقلاب به اهدافش دست یابد. او به کاری که می کرد وقوف کامل داشت. به دنبال انقلاب بود ودر این راه خود را موفق تلقی می کرد:“اما زحمات یکی دو ساله بی ثمر نبود، خیلی بیشتر از آنچه تصور می کردیم در جامعه اثر داشت و نه تنها یک موج عظیم بلکه یک جریان نیرومندی را به وجود آورد که با کار یک حزب انقلابی ریشه دار در طی چندین سال فعالیت ممکن بود ونه کار یک مؤسسه دینی بی همکار و یک فرد بی کس و کار” . او می خواست “ انسان نو، اندیشه نو و یک نژاد نو”بسازد .
مهندس مهدی بازرگان در تیر ماه سال 1365 در مقدمه ای بر کتاب شخصیت و اندیشه دکتر علی شریعتی ، می گوید ، انقلاب ایران دارای سه رهبر بود . رهبر مثبت ( آقای خمینی ) ، رهبر منفی ( شاه) و رهبر فرهنگی- فکری-عقیدتی-عاطفی- عملی-تدارکاتی (شریعتی). بازرگان می گوید:” شریعتی در افکار و روحیات نسل جوان ، بذر پاشی و آبیاری کرد و از طرف رهبری و متولیان انقلاب ، با هنرمندی تمام مورد بهره برداری قرار گرفت” . “ اگر دکتر شریعتی در کتاب امت و امامت تکیه و تاکید روی نیاز امت به امام و به رهبر مرشد و مطاع همگان نمی کرد رهبری و ولایت در انقلاب و نظام حاکم چنین قداست و قدرت نمی یافت ” . “ برنامه های بعدی دفاع از مستضعفین ، پنجه در پنجه انداختن استعمار و امپریالیسم و در افتادن با خارج و خارجیها بیش از پرداختن به داخل و خودیها ، اگر نگوئیم صد در صد نشأت گرفته از دکتر شریعتی است ولی حامل یادگارهایی از او است ” . “ دکتر شریعتی در پیروزی انقلاب اسلامی ایران ، به رهبری آیت الله خمینی ، عمیقانه سهیم بوده است”.
لیبرالیسم ستیزی شریعتی
من در این مقاله بیشتر مایلم که به بررسی نظرات شریعتی در خصوص دموکراسی و حقوق بشر بپردازم. البته حق این است که به آرای وی درباره لیبرالیسم هم پرداخته شود. اما در اینجا به لیبرالیسم ستیزی شریعتی اشاره چندانی نخواهم کرد. چرا که مدافعین فعلی وی، به دلیل آنکه شخصاً با لیبرالیسم به شدت مخالفند، بر مخالفت شریعتی با لیبرالیسم اذعان دارند. البته برای من روشن نیست که اگر این هواداران خود لیبرال بودند، یا اگر لیبرالیسم به اندازه دموکراسی مقبولیت جهانی داشت، در آن صورت این افراد با لیبرالیسم ستیزی شریعتی چه می کردند؟ آیا در آن صورت آنها مخالفت شریعتی با لیبرالیسم را انکار و وی را فردی لیبرال معرفی نمی کردند؟
البته ممکن است کسانی ادعا کند که مخالفت شریعتی با لیبرالیسم، دموکراسی، و حقوق بشر پژواک روح حاکم بر زمانه اوست و اگر اندیشه های او را در ظرف زمان قرار دهیم مخالفت او با این مقولات بهتر فهمیده می شود. اما حقیقت است که در همان روزگار شریعتی کسانی بودند که همدلانه به لیبرالیسم، دموکراسی و حقوق بشر می نگریستند و مستقلانه در برابر گفتمان مسلط زمانه ایستادگی می کردند. برای مثال، می توان مواضع شریعتی را در خصوص لیبرالیسم، دموکراسی و حقوق بشر با اندیشه های مرتضی مطهری مقایسه کرد. مطهری می گفت :” تعلیمات لیبرالیستی در متن تعالیم اسلامی وجود دارد” . مطهری اعلامیه جهانی حقوق بشر و آزادی را مقدس اعلام می کرد . اما شریعتی ، اعلامیه جهانی حقوق بشر را نفی می کرد. ممکن است کسانی در صحت ادعای مطهری تردید داشته باشند. اما تفاوت دیدگاه این دو اندیشمند بخوبی نشان می دهد که چگونه درک و تفسیر آنها از دین تحت تأثیر باورها و پیش فرضهای برون دینی آنها قرار می گیرد. شریعتی و محمد خاتمی با لیبرالیسم مخالفند، و لذا می گویند که اسلام با لیبرالیسم ناسازگار است . اما مطهری لیبرالیسم را مطلوب تلقی می کرد،و لذا مدعی بود که اسلام با لیبرالیسم سازگار است .
محکومیت شدید دموکراسی
باری شریعتی بزرگترین رسالت خود را ایدئولوژیک کردن دین می دانست. می گفت:” یکی از دوستان از من پرسید: به نظر تو مهمترین رویداد و درخشانترین موفقیتی که ما در سالهای اخیر کسب کرده ایم چیست؟ گفتم: در یک کلمه: تبدیل اسلام از صورت یک فرهنگ به یک ایدئولوژی”. “به نظر من بهترین تعریف از مذهب این است که یک ایدئولوژی است و بهترین تعریف برای ایدئولوژی اینکه : ایدئولوژی ادامه غریزه است” .
شریعتی چون دین و مذهب رابه ایدئولوژی تحویل می داد ،پرسش از سازگاری دین و دموکراسی را به پرسش از سازگاری دموکراسی و ایدئولوژی فرو می کاست . از نظر او این دو مقوله با یکدیگر سازگار نیستند. زیرا :” دموکراسی یک رژیم ضد انقلابی [است] و با رهبری ایدئولوژیک جامعه مغایر است”. لذا :” محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک- که سالهاست از آن دم می زنم و علیرغم روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان رسماً عنوان کرده ام “ را باید در این راستا تفسیر کرد.
از نظر شریعتی مهمترین تفاوت حکومت دینی با حکومت دموکراتیک ، به تلقی این دونظام ازجایگاه و نقش رهبری جامعه باز می گردد :“فلسفه سیاسی نه دموکراسی رأس هاست ،نه لیبرالیسم بی هدف و بی مسئولیت که بازیچه قدرتهای اجتماعی است ، نه آریستوکراسی متعفن است ، نه دیکتاتوری ضد مردم ونه الیگارشی تحمیلی ، بلکه مبتنی بر اصالت رهبری است، نه رهبری فاشیسم ، رهبری متعهد انقلابی، مسئول حرکت جامعه و بر اساس این جهان بینی و ایدئولوژی و برای تحقق تقدیر الهی انسان در فلسفه آفرینش ،امامت یعنی این ” . “اصل دموکراسی ، مخالف اصل تحول انقلابی و پیشرفت است …رهبری سیاسی متکی به یک ایدئولوژی جدید، که مخالف فکر و سنت آن جامعه است ، نمی تواند انتخابی و تحت حمایت آن جامعه باشد. رهبری انقلاب با دموکراسی سازگار نیست” .
به گمان شریعتی تفاوت مهمی بین فلسفه سیاسی اسلام و دیگر فلسفه های سیاسی وجود دارد. درتمامی فلسفه های سیاسی منشاء اعطای قدرت و تعیین حق حکومت ،” در خارج از شخص” حاکم قرار دارد ولی در نظام سیاسی اسلام خود شخص فرمانروا واجد حقّ ذاتی حکومت کردن است:” در نصب از بالا ، در دموکراسی، از پائین(مردم ) ودر وراثت از پشت پدر: صلب،شکم مادر : بطن ، اما در این مورد ، منشاء حق ، خود شخص است” .” امامت یک حق ذاتی است، ناشی از ماهیت شخصی که منشأ آن خود امام است ، نه عامل خارجی” انتخاب” و نه “انتصاب”. منصوب بشود یا نشود ، منتخب مردم باشد یا نباشد ، امام هست” .مردم با رأی خود زمامداری سیاسی را به کسی واگذار نمی کنند و بدین ترتیب فرمانروایی سیاسی را مشروع نمی سازند ، بلکه کار و وظیفه مردم “کشف” شخص ذاتأ مستحق حکومت است:” امامت به تعیین نیست ، بلکه آنچه در باره او مطرح است ، مسأله “ تشخیص” است،یعنی مردم که منشأ قدرت در دموکراسی هستند، رابطه شان با امام ، رابطه مردم با “حکومت” نیست ، بلکه رابطه شان با امام ، رابطه مردم است با “ واقعیت” ، تعیین کننده نیستند ، تشخیص دهنده اند” .
به گمان شریعتی وظیفه رهبری ، هدایت توده های آرام و راکد و منحط است ، نه تابع علائق و ترجیحات و منافع آنان شدن:” اصل حکومت دموکراسی – برخلاف این تقدس شورانگیزی که دارد- با اصل تغییر و پیشرفت انقلابی و رهبری فکری مغایر است و اگر در یک جامعه رهبری سیاسی بر اساس یک ایدئولوژی مشخص و بر شعار دگرگونی آراء و افکار منحط و سنت های پوسیده استوار است ،رهبری نمی تواند خود زاده آراء عوام و تعیین شده پسند عموم و بر آمده از متن توده منحط باشد “ . ” دموکراسی نظام ضعیفی است و حتی خطرناک و ضد انقلابی… انحطاطی که در کشورهای لیبرالیسم و دموکراسی غربی پیش می آید نشانه ضعف این نظام در هدایت جامعه است” .
ازاین رو، در عصر غیبت نیز یک گروه انقلابی وظیفه دارد تا براساس ایدئولوژی خود، نه پسند وخواست افراد، مردم را به سوی مقصد هدایت نماید:” بنابراین، امروز حکومت یا گروه متعهد سیاسی که در یک کشور رهبری را به دست می گیرد…این گروه متعهدند- ولو مذهبی هم نباشند متعهدند- که سرنوشت انقلاب را به دموکراسی رأی های بی ارزش و خریداری شده و بازیچه جهل وخرافه و غرض وا نگذارند. متعهدند که انقلاب را پیاده کنند، رهبری کنند و به هدف هدایت کنند…این گروه متکی به کسب رأی اکثریت افراد نیست ، متعهد به تحقق ایده ها و عقاید و افکارش و تغییر در مسیر فکری افراد، در روابط اجتماعی وتکامل فرهنگی و صنعتی و رشد عمل انقلابی بر اساس ایدئولوژی خویش است . بنابراین رهبری سیاسی این گروه متعهد وقتی سرنوشت جامعه را به دست می گیرد ، تمام هدفش آنست که جامعه را براساس مکتب انقلابی خویش بپروراند، نظام اجتماعی را آنچنان که ایدئولوژیش اقتضاء دارد تجدید بنا کند و فرهنگ و اخلاق و عقاید و آراء مردم را به شکل انقلابی تغییر دهد، حتی علیرغم شماره آراء” .
مگر جمهوری اسلامی ایران همین آراء را به عنوان مانیفست خود برنگزیده و به آنها عمل نمی کند؟ مگر غیر از این است که “فرهنگ و اخلاق و عقاید و آراء مردم” را علیرغم رأی مردم، مطابق “ ایده ها” ی خودشان تغییر می دهند؟ اینها هم سرنوشت انقلاب را به رأی های بی ارزش مردم منحط نسپرده اند.” انقلاب را پیاده” می کنند و مردم منحط را از نو می سازند. به گفته شریعتی مردم نیازمند “پرورش فکری” اند . اما چگونه و با چه روش هایی؟ پاسخ روشن است ، از طریق “ شستشوی مغزی”. این درس را شریعتی در مدرسه لنین و استالین ومائو آموخت . آنها به وی آموختند که توده های منحط را نمی توان در یک زمان معین مطابق ایدئولوژی انقلاب ساخت. انقلاب به انسان طراز نوین احتیاج دارد . “شستشوی مغزی” کاری دائمی است:
“اما به همان اندازه که پیروزی سیاسی انقلاب سریع است، پرورش فکری یا ساختمان انقلابی جامعه به یک دوران طولانی نیازمند است ، لنین می گفت نیم قرن، و انقلاب فرهنگی چین معتقد است که همیشه. اولی این مدت را برای شستشوی فکری ،سالم سازی اخلاقی و پایان یافتن بنای انقلابی جامعه تعیین می کند و دومی مسأله تجدید روح ارتجاعی و احیای مکرر ومتناوب عوامل جاهلی و عناصر فکری و اجتماعی ضد انقلابی را در نظر می گیرد. تفکیکی که استالین میان سوسیالیسم و کمونیسم – به عنوان دو مرحله جدا و متعاقب هم – قائل شد – همین است که پس از انقلاب بلشیویکی ، چندین نسل باید کار انقلابی کرد تا پس از مرحله سوسیالیسم وارد مرحله نهایی کمونیسم شد، در حالی که رژیم انقلابی که در سال 1917 روی کار آمد رژیم کمونیسم بود. نظام سیاسی که باید رسالت بنای انقلابی کمونیسم را در این مرحله انتقالی تعهد کند دموکراسی نیست بلکه ” دیکتاتوری پرولتاریا” است” .
این سخنان در زمانی ابراز شد که سالها از مرگ استالین می گذشت و خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیسم(1956) جنایات استالین را افشا کرده بود. گرچه نسخۀ شریعتی برای انقلابی که در پیش بود، ازروش های استالین در شستشوی فکری مردم روسیه رونویسی شد، ولی شریعتی به آن میزان قانع نبود . “انقلاب فرهنگی چین” به وسیله مائو و دار و دسته چهار نفره در 1965آغاز شد و در سال 1967 با سخنرانی مائو و دستور وی برای حمله به دانشگاه ها تشدید شد. پس از مرگ مائو در سال 1975 باند چهار نفره بازداشت و روانه زندان شدند. سیاهکاریها و رسواییهای انقلاب فرهنگی چین افشاء شده بود. اما علی رغم آن، شریعتی همچنان شیفته انقلاب فرهنگی چین باقی ماند. فراموش نکرده ایم که در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مخالفان سیاسی را جهت “شستشوی فکری” روانه تیمارستانها می کردند. البته انقلاب فرهنگی ایران تا حدّ انقلاب فرهنگی چین، که مطلوب شریعتی بود، پیش نرفت. شریعتی آنقدر زنده نماند که ثمره آنچه را کاشت خود درو کند. پیروان صدیق فکری او هم کار مردم را “ کشف ” رهبر می دانند، به رأی مردم اعتقادی ندارند، می خواهند به زور مردم را از طریق شستشوی فکری (به کارگیری منظم رسانه ها و دستگاه های ایدئولوژیک و نیز دستگاه های خشونت دولت در تلقین منظم ایدئولوژی دولت و حذف و سرکوب صداهای مخالف) به مقصدی که خود تشخیص می دهند هدایت کنند. عظمت طلبی اتمی آنان برای بسیاری از مردم نامفهوم است، و بسیاری از مردم آن را بیهوده وبرای کشور و منافع ملّی خطرناک تلقی می کنند. اما شریعتی به زمامداران انقلاب آموخته است که به رأی های بی ارزش مردم اهمیت ندهند، و برنامه های ایدئولوژیک و انقلابی خود را، بدون توجه به نظر مردم، پیاده کنند. بهترین توجیهات ایدئولوژیک و ضد دموکراتیک برای عملکرد فعلی زمامداران جمهوری اسلامی را در کجا بهتر از آثار شریعتی می توان یافت؟
دیکتاتوری پرولتاریای مارکسیستی-لنینیستی مطلوب شریعتی بود. لنین می گفت:” نیاز پرولتاریا به دولت از نظر مصالح آزادی نبوده بلکه برای سرکوب مخالفین خویش است … در جامعه سرمایه داری سروکار ما با دموکراسی سروته زده، محقر، کاذب، دموکراسی منحصراً برای توانگران یعنی برای اقلیت است. دیکتاتوری پرولتاریا یا دوران گذار به کمونیسم، در عین سرکوب ضروری اقلیت یعنی استثمارگران، برای نخستین بار به مردم یعنی به اکثریت دموکراسی خواهد داد”. وقتی ماکسیسم گورگی به اعدام گسترده مخالفان اعتراض کرد، لنین بدو پاسخ داد:” کارگران و دهقانان در حال تربیت کردن نیروهای روشنفکری خود برای مبارزه جهت ساقط کردن بورژوازی و میراث آن، یعنی همان روشنفکران حقیر و کاپیتالیستهای نوکر صفتی هستند که خودشان را مغز ملت تصور می کنند. آنها در واقع نه مغز، بلکه غایط ملت هستند” . لنین در سال 1905در مقاله “ تشکیلات حزبی و ادبیات حزبی ” مرامنامه سرکوب ایدئولوژیک را برای کمونیست های بعدی آماده کرد. می گوید:” مرگ برنویسندگان غیر حزبی! مرگ بر انسان های ادبی ! ادبیات باید جزیی از هدف مشترک پرولتاریا باشد ، باید “ پیچ و مهره ای ” در ماشین عظیم سوسیال دموکراتیکی باشد که کل پیش قراولان آگاه سیاسی طبقه کارگر به حر کتش واداشته اند “ . در کنگره کمسول در دوم اکتبر 1920 لنین طی یک سخنرانی تکلیف اخلاق را هم روشن کرد:” ما می گوییم که اخلاق ما دربست تابع منافع مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا است… اخلاق آن چیزی است که به نابودی نظم پیشین استشماری و متحد کردن تمامی مردم زحمتکش گرداگرد پرولتاریایی که دست اندر کار جامعه جدید کمونیستی است خدمت کند … برای یک کمونیست ، همه ی اخلاق در این انظباط متحد و مبارزه ی توده ای آگاهانه علیه استثمارگران خلاصه می شود. ما به اخلاق ابدی و ازلی معتقد نیستیم و نادرستی همه ی حکایات مربوط به اخلاق را بر ملا می کنیم” .شریعتی این آموزه ها را از لنین فراگرفت و آنها را به گمان خود اسلامیزه کرد. آثار وی را یک بار دیگر بخوانید و نظراتش درباره ادبیات متعهد و رد ادبیات بی طرف را مرور کنید.مشابهت آرائش در زمینه ادبیات با نظرات لنین غیر قابل انکار است. لنین در مقاله ای زیر عنوان” توهماتی درباره ی قانون اساسی” می گوید:” در زمان انقلاب کافی نیست اراده ی اکثریت را باز شناسیم- باید ثابت کنید که در لحظه ی تعیین کننده و در جای تعیین کننده قدرت مندترید، باید پیروز شد. بارها دیده ایم که چگونه اقلیتی که تشکل دارد و تسلیحات بهتر دارد و آگاهی سیاسی اش بیشتر است اراده ی خود را بر اکثریت تحمیل می کند و آن را به زانو در می آورد” . “ دموکراسی شکلی از دولت بورژوایی است که خائنان به سوسیالیسم واقعی منادی آنند، هم این ها هستند که امروزه در رأس سوسیالیسم رسمی قرار گرفته اند و می گویند دموکراسی مغایر دیکتاتوری پرولتاریا است. تا زمانی که انقلاب هنوز از محدوده ی نظام بورژوازی بر نگذشته بود، ما هم خواستار دموکراسی بودیم، اما به محض آن که در روند انقلاب نخستین نشانه های سوسیالیسم را مشاهده کردیم ، قاطع و پیگیر به نفع دیکتاتوری پرولتاریا موضع گرفتیم” .شریعتی نقل می کرد که لنین می گفت که نیم قرن برای سرکوب مخالفان و مغز شویی مردم کفایت می کند. اما شریعتی خود این مدت را کافی نمی دانست. او به تبعیت از آموزه های انقلاب فرهنگی مائومعتقد بود که این شستشوی مغزی باید برای همیشه ادامه یابد. البته شریعتی در نقل قول از لنین مرتکب خطا شده بود. لنین معتقد بود که دیکتاتوری پرولتاریا “ جریانی است مسلماً طولانی” . تمام کتاب دولت و انقلاب لنین در خدمت توجیه ضرورت سرکوب و نابودی بورژوازی و حتمی بودن سوسیالیسم و دوران کمونیسم است . لنین می گفت:” دولت بورژواز.ی… به دست پرولتاریا ضمن انقلاب نابود می گردد”. شریعتی با تبعیت از لنین می گوید:“در چشم ما بورژوازی پلید است، نه تنها نابود می شود که باید نابودش کرد. نه تنها به این علت که با ” تولید جمعی”- در نظام صنعتی جدید- مغایر است، محکوم است ، بلکه بیشتر به این علت که …[انسان ها ] را به گرگ خونخوار بدل می کند یا روباه مکار و یا موش سکه پرست و اکثریت خلق را گله ای میش می سازد که باید پوزه در خاک بچرند تا پشمشان را بچینند و شیرشان را بدوشند و پوستشان کنند…سوسیالیسم … پس از سرمایه داری حتمی الوقوع است…سوسیالیسم انسان را … از بندگی اقتصادی در نظام سرمایه داری و زندان مالکیت استثماری و منجلاب بورژوازی آزاد می کند “ . سوسیالیسم حتمی الوقوع لنینیستی مطلوب شریعتی چه بود؟ لنین در 17 نوامبر 1917طی یک سخنرانی در هیئت اجراییه کمیته مرکزی می گوید:” پیش تر گفته بودیم که اگر روی کار بیاییم ، روزنامه های بورژوایی را تعطیل خواهیم کرد. اگر وجود چنین روزنامه هایی را تحمل کنیم، دیگر سوسیالیست نیستیم “ . می گفت :” اجازه نخواهیم داد که شعارهای پر طمطراقی چون آزادی، برابری و اراده ی اکثریت فریب مان دهد” . لنین معتقد بود که مردم را می توان به خاطر بیان نظراتی که به طور عینی در خدمت منافع بورژوازی اند تیرباران کرد. وی پیشنهاد کرد که به قانون جزا این عبارات افزوده شود:” تبلیغات و تحریکاتی که به طور عینی در خدمت منافع آن دسته از بورژوازی بین المللی است که حقوق نظام مالکیت کمونیستی را که جانشین نظام سرمایه داری می شود به رسمیت نمی شناسد و از طریق دخالت خارجی ، محاصره، خرابکاری، کمک مالی به روزنامه ها و ابزار مشابه به طور مستقیم و غیر مستقیم در صدد براندازی نظام کمونیستی هستند، مجازات اعدام خواهند داشت که در صورت وجود شرایط مخففه ، به حبس یا تبعید تعدیل خواهند شد” .
شریعتی در پایان امت و امامت، به رهبران آینده انقلاب ، خطر رشد نیروهای مردم سالار، پس از مرگ رهبر انقلاب را گوشزد می کند:
“صدها جانور وحشی که با قدرت کوبنده انقلابی و نیروی لیاقت رهبر نخستین گوش خوابانده بودند و میکروب های خطرناک هزاران بیماری که در خون این جامعه هنوز باقی هست، در نسل بعد که زمینه مساعد می شود و بخصوص خودنمائی ها و تصادم ها و اختلافهای داخلی – که پس از مرگ رهبر معمولاً پیش می آید- هوا را گرم می کند ، اندک اندک یا ناگهان زنده می شوند و سر بر می دارند و انقلاب را از داخل می خورند وخود غالبأ در نقاب جدید ، جاهلیت قدیم را زنده می سازند و درفش مردم کشی را در انبان نرم مردم سالاری پنهان می کنند و همان طبقه حاکم و همان نیروها و حتی همان اشخاص که انقلاب علیه آنها برپا شده بود و با انقلاب جنگیده بودند و شکست خورده بودند، با قدرت پول و نیرو و نفوذ و امکاناتی که از قدیم در جامعه دارند ، از صندوقهای انتخابات بیرون می آیند و با تبدیل قدرت اقتصادی و اجتماعی شان به قدرت معنوی و وجهه ملی – از طریق تبلیغات ، استخدام استعدادها، جلب شخصیتهای روحانی و حتی ملی، بازیهای عوامفریبانه و به سرعت رنگ عوض کردن و از انقلابیون قدیم هم تندترشدن و جلو افتادن و شخصیت و اعتبار و لیاقت خویش را در اختیارانقلاب حاکم گذاشتن و با یکی از جناح های انقلابی که برای کسب قدرت مبارزه داخلی دارد نزدیک شدن و او را یاری کردن … خود وارث انقلاب می شود ” .
شریعتی نگران مرگ بنیانگذارو حوادث پس از آن بود. پس از مرگ وی، برخی زیر علم مردم سالاری ،انقلاب را از درون نابود خواهند کرد. در چنین شرایطی رهبری انقلاب چه وظیفه ای بر عهده دارد؟ :” رهبری انقلاب… حق ندارد دچار وسوسه لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را در چنین جامعه ای به دموکراسی رأس ها بسپارد”. وقتی دموکراسی نفی شد، چه بدیلی جایگزین آن خواهد شد؟ پیشنهاد شریعتی این است:” دیکتاتوری پرولتاریا برای دوران نسبتاً طولانی بنای انقلابی جامعه جدید “. ” و حتی انتخاب رهبر مادام العمر انقلاب … به جای لیبرالیسم و دموکراسی آزاد غربی “ است ” تا وقتی که عوامل مخرب و فساد انگیز ریشه کن شود و تا وقتی که خطرهای اجتماعی از بین برود ، مغز شویی بشود ، روابط اجتماعی پاک گردد” تا آن زمان باید “رهبری جامعه را به شیوه اصیل رهبری انقلابی ، و نه دموکراتیک ، ادامه دهند، بدینگونه که شخصیت و مسئولیت قهرمان و بنیانگذار مکتب و نهضت انقلابی را در چند نسل ادامه دهند”. “شعار دموکراسی یا حکومت آراء همه مردم ، فریبی بوده است تا دشمنان مردم در پناه آن بتوانند مسیر نهضت مردم را منحرف سازند و تمام ثمرات انقلابی را که در مجاهدات ملت علیه استعمار و استبداد به دست آورده بودند، بر باد دهند”.
بنابراین، از نظر شریعتی دموکراسی آزاد غربی فریبی بیش نیست . بدیل دموکراسی از نظر شریعتی، رهبری انقلابی است. او رهبری دموکراتیک را نفی می کند تا شخصیت بنیانگذار انقلاب را تداوم بخشد. می گوید دشمنان مردم شعار دموکراسی را ساخته اند تا آنها را منحرف سازند و ثمرات انقلابشان را بر باد دهند. این رویکرد با رویکرد مسئولین فعلی رژیم جمهوری اسلامی هیچ تفاوتی ندارد. در واقع اینان راه و اندیشه او را ادامه می دهند. مگر شریعتی نمی گفت:
“در زمان غیبت امام معصوم حکومت هایی که شیعه می تواند بپذیرد، حکومت هایی هستند که به نیابت از امام شیعی ، براساس همان ضوابط و همان راه و همان هدف بر مردم حکومت می کنند” . او تقلید در اسلام را ترجمه “ اطاعت تشکیلاتی” در ایدئولوژی می دانست. بنابراین، نظریه مارکسیستی- لنینیستی شریعتی درباره نظام سیاسی یک جامعه انقلابی در نهایت تاحدّ زیادی به نظریه ولایت مطلقه فقیه نزدیک می شود. از این حیث مقایسه آرای او با مطهری آموزنده است. مطهری علی رغم آنکه روحانی بود و قاعدتاً باید به نظریه ولایت فقیه متمایلتر باشد، با ولایت فقیه مخالف بود و می گفت:” ولایت فقیه به این معنی نیست که فقیه خود در رأس دولت قرار بگیرد و عملاً حکومت کند…تصور مردم آن روز – دوره مشروطیت – و نیز مردم ما از ولایت فقیه این نبود و این نیست که فقها حکومت کنند و اداره مملکت را به دست گیرند”.
شریعتی در مقام نقد و ردّ دموکراسی مدعی بود که دموکراسی به شایسته سالاری و برجسته سالاری نمی انجامد. از اینرو دموکراسی را نفی می کرد: “وضع سیاسی امروز اروپا را اگر نگاه کنیم اهانت بزرگی است اگر بگوئیم کسانی که با رأی اکثریت مردم انتخاب شده اند برجسته ترین و شایسته ترین انسان های امروز این جامعه های نمونه قرن حاضر در فرهنگ بشری اند”.
اما حقیقت این است که دموکراسی اساساً خود را متعهد به برجسته سالاری نمی داند و هدف آن این نیست که برجسته ترین افراد را بر سر کار آورد. نه فقط دموکراسی، بلکه هیچ رژیم دیگری هم چنین نمی کند، و نمی تواند بکند. کسانی که چنان سودایی را در سر می پرورانند، نهایتاً راهی جز شستشوی مغزی آدمیان ندارند، و لاجرم باید به سوی رژیم های توتالیتر بروند. دموکراسی تا اطلاع ثانوی بهترین نظام سیاسی موجود است. اما شریعتی چنین گمانی نداشت. او انقلابی تمام عیار بود. شریعتی اصلاح طلب نبود. برای او عمل انقلابی مهم بود. عصر، عصر عمل و نفی نظر و ذهنیت بود. شریعتی می گفت:” حقیقت، در عمل است که خود را باز می نمایاند”، “باید به فکری که جنبه عملی دارد تکیه فکری کنیم”. اسلام انقلابی و ایدئولوژیک و حقیقی او، اسلام “ توده های درس نخوانده” بود ، نه اسلام متخصصان(فیلسوفان، فقیهان، متکلمان،عالمان و منطقیون). درمقام نفی دموکراسی، رأی مردم منحط و بی ارزش قلمداد می شد، اما برای برپا کردن انقلاب، همین توده های منحط به یکباره مقدس می شوند و ادعا می شود که اسلام تنها ایدئولوژیی است که برخلاف تمامی ایدئولوژیها “متن مردم” را “عامل اساسی ومسئول مستقیم سرنوشت جامعه وتاریخ و فرد” معرفی می کند.
شریعتی دانش آموخته مدرسه لنین بود. لنین به انقلابیون آموخت که مسأله انقلاب تصرّف دولت و حلّ همه مسائل از طریق دولت است. تمام نظریه پردازی شریعتی معطوف به براه انداختن انقلاب و تصرّف دولت است. پس از پیروزی و در دست گرفتن دولت، باید جامعه و افراد را مطابق ایدئولوژی ساخت. “ساختمان گرایی” در سخنان شریعتی موج می زند . مگر سوسیالیسم چیزی جز ساختن بنای جامعه از بالا مطابق یک ایدئولوژی است؟ ایدئولوگ ها، مهندسان جامعه اند. شریعتی یک نسل لنینیست پرورش داد. حتّی امروز هم بسیاری از گروه ها و فعالان سیاسی مسلمان تحت تأثیر آموزه های شریعی به نوعی لنین گرایی مبتلا هستند و تمام همّ و غم شان فتح سنگر به سنگر تمام ارکان دولت است تا از طریق تصرف دولت برنامه های خود را عملی کنند. البته بسیاری از این فعالان امروزین می خواهند از دولت برای اصلاحات استفاده کنند، ولی مسأله شریعتی انقلاب دائمی و نفی دموکراسی بود.
البته درست است که هر اندیشمندی را باید در ظرف زمانه خود ارزیابی کرد. مدافعان شریعتی بر این مبنا مدعی اند که شریعتی را نیز باید بر اساس معیارهای رایج در روزگارش فهمید. به اعتقاد ایشان اگر اندیشه های او را بر مبنای معیارهای حاکم بر گفتمان مسلط در روزگار وی (و نه معیارهای امروزین) مورد ارزیابی قرار دهیم، ضدیت او را با دموکراسی، لیبرالیسم و حقوق بشر بهتر خواهیم فهمید. اما ضدیت شریعتی با آن مقولات را حتّی در فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی روزگار او هم نمی توان توجیه کرد. شریعتی تحصیل کرده فرانسه بود. و به اعتقاد برخی از شیفتگانش درس خوانده جامعه شناسی و بلکه یک جامعه شناس بزرگ بود. در همان روزگار شریعتی، در محافل آکادمیک جامعه شناسی آرای توکویل را هم به دانشجویان می آموختند. توکویل فرانسوی و هم عصر مارکس بود. کتاب کلاسیک توکویل ، تحلیل دموکراسی در آمریکا، درسال 1347ترجمه و انتشار یافت. اما نشانی از دموکراسی خواهی توکویل در آرای شریعتی دیده نمی شود. ریموند آرون در زمانی که شریعتی در فرانسه بود، یکی از استادهای بنام جامعه شناسی فرانسه بود. همو بود که نشان داد ایدئولوژی چگونه به عنوان افیون روشنفکران عمل می کند. آرون در سال1963 طی سه نوبت در دانشگاه برکلی کالیفرنیا در باره “سه وجه از مسأله آزادی” سخن گفت. آن سخنرانی ها در سال 1965 در کتابی به نام تحقیق در انواع آزادی به زبان فرانسه منتشر شد. موضوع خطابه اول آن سخنرانی ها درباره “ الکسی دو توکویل و کارل مارکس” بود. آرون آرای آن دو را در باره دموکراسی و آینده جوامع غربی به طور تطبیقی بررسی می کند و نشان می دهد که در این دو مورد حقّ با توکویل بود، نه مارکس. اما شریعتی توکویل و آرون را نادیده گرفت، و به راه مارکس، لنین،استالین، و مائو رفت. مباحثه پوپر و مارکوزه در باره انقلاب و اصلاح پیش از اوج گیری کار شریعتی انجام شده بود، و در همان ایام به فارسی ترجمه شده بود. فریدریش فون هایک، اقتصاد دان و نظریه پرداز سیاسی اتریشی-انگلیسی در سال 1944 کتاب راه بردگی (The Road to Serfdom) را منتشر و آن را به “سوسیالیست های همه احزاب” اهدا کرده بود. چطور می شود چیزی را که پوپر و هایک بخوبی می دیدند، از چشم شریعتی و دیگر روشنفکران پوشیده مانده باشد؟ آیا آنها آن حقایق را می دیدند اما از فرط شیفتگی و مفتونیت نادیده شان می گرفتند؟
نفی حقوق بشر