ظهر تابستان

نویسنده
قباد آذرآئین

» بوف کور

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

آقای مرادی کارمند با سابقه اداره پست داشت موتور گازی اش را از توی حیاط می برد بیرون که صبر آمد. صلواتی فرستاد و موتور را تکیه داد به دیوار. نشست لبه تخت سیمی، تسبیحش را در آورد و شروع کرد به ورد خواندن و تسبیح انداختن. گرگراک[1] سبزرنگی بزرگی از زیر لوله پلیت های پوسیده و زنگ زده سرازیر شده بود طرف حیاط. آقای مرادی لب هایش را محکم به هم فشرد مبادا گرگراک دندان هایش را بشمارد. خم شد یک لنگه دمپایی از جلو پایش برداشت انداخت طرف گرگراک. گرگراک رفت تو شکاف کنج دیوار… خب، حتما تا حالا، صبر رفته رسیده خانه خدا. آقای مرادی پا شد بسم الله گفت. موتور را از پناه دیوار واکند، از حیاط برد بیرون. همین طور که داشت در را پشت سرش می بست، رو به اتاق ها، بلند گفت: «من رفتم خانم.»

صدای دردمند زنش جواب داد: «به سلامت… دواهای من یادت نره.»

امروز کار آقای مرادی سنگین است. باید مستمری بازنشسته ها را برساند در خانه شان. چقدر آقای مرادی رو انداخت، بهانه آورد، کتبا تقاضا نوشت که این کار را گردن او نیندازند، افاقه نکرد. رئیس، تازه کار بود و حرمت قدیمی ها را نگه نمی داشت. آقای مرادی دست به دامن معاون شده بود که همشهری بود:

“آقا والا بلا این کار کار من نیست. کار یه جوونه، نه من که دماغمه بگیری جونم در می ره. قضیه پوله آقا. اونم مستمری یه مشت فقیر خدازده آرزو به دل.”

جنگ ظهراست. نیزه های آفتاب، سوزان و خلنده است… آقای مرادی خسته است. تا حالا مواجب نیمی از مستمری بگیران را بهشان رسانده. می تواند باقی کار را بگذارد برای فردا. اما دلش رضا نمی دهد:

«گناه دارند زبون بسته ها. اینام چشمشون به همین آب باریکه است. حتما تا حالا خرجی ازشان بریده.»

روی سردر خانه یکی از مستمری بگیران، پارچه نوشته سیاهی آویخته است و از تو حیاط صدای شیون و تلاوت قرآن می آید… بالاخره خدا راحتش کرد. مش برات چند سال آزگار بود که از پا افتاده بود. آرزوی مرگ می کرد. نمی خواست سربار بچه هایش باشد.

گرما همه را به خانه کشانده… جاده، خلوت و ساکت است. تنها صدای جیرجیرکی گرمازده می آید که همه جا هست و هیچ جا نیست. این جا بخشی غیر مسکونی است با گنداب ها و مرداب ها که مانند برزخی دو بخش قدیمی و جدید شهر را از هم جدا می کند. قورباغه های درون مرداب هم از صدا افتاده اند. این جا جاده باریک شده و مانند مار سیاه گرمازده ای تو مردابتن کشیده است. باد داغ به چهره آقای مرادی سیلی می زند…

 

فرشته ای کنار جاده ایستاده است… آقای مرادی یکه می خورد. سرعت موتور را کند می کند. از زیر عینک چشم هایش را می مالد. مژه می زند. فرشته همان جا ایستاده است. موتور آرام تو باریکه راه پیش می رود. آقای مرادی موتور را نگه می دارد، عینکش را از چشم برمی دارد. با دستمال خیس عرق شیشه هایش را پاک می کند و به چشم می زند. حرکت می کند… حالا نزدیک تر شده و بهتر می بیند. فرشته همان جا سر جایش ایستاده است. با همان اوصافی که آقای مرادی درباره فرشته ها شنیده. زیبا، خندان و شکننده با دو بال ظریف بر بالای شانه ها… چطور می تواند به زنش بباوراند که با چشم های خودش یک فرشته دیده است؟ حتما زنش باز خواهد گفت پیری است و هزار درد بی درمان… فردا چطور موضوع را تو اداره مطرح کند که برایش مضمون کوک نکنند؟ آقای مرادی به چند قدمی فرشته رسیده است. فرشته یک قدم جلوتر می آید، دست تکان می دهد و در همان حال دو بال ظریفش را از هم باز می کند. انگار می خواهد پرواز کند.

آقای مرادی موتور را درست جلو پای فرشته می ایستاند. فرشته پشت سر آقای مرادی سوار می شود… آقای مرادی مطمئن است که این موضوع را دیگر محال ممکن است کسی باور کند. یکی فرشته، سوار بر ترک موتور درب و داغان آقای مرادی، کارمند پیر و خاموش و سر به راه اداره پست!…

این موضوع فقط می تواند به درد عسکری خبرنگار اطلاعات بخورد که فورا دست به قلم بشود، بهش پر و بال بدهد و به عنوان یک خبر داغ به دفتر مرکزی روزنامه گزارش کند… آقای مرادی خودش را تا لبه باک داغ موتور جلو می کشد تا فرشته راحت رو دشک زین جایش بشود.

آقای مرادی خیلی دلش می خواهد سر صحبت را با فرشته باز کند اما انگار زبانش بند آمده. تازه اگر هم بتواند حرف بزند، معلوم نیست آیا فرشته زبان او را می فهمد یا نه… موتور آرام و بی صدا مرداب را قیچی می کند و پیش می رود. آقای مرادی هیچ دلش نمی خواهد به مقصد برسد. اصلا فرشته نگفته مقصدش کجاست…

دست فرشته با دستمالی نرم و خنک و نمناک، دهان و بینی آقای مرادی را می پوشاند. آقای مرادی یک جور گسیختگی، خلأ و آرامش در بندبند تنش حس می کند. رمق از تنش می رود، چقدر سبک شده است! دست هایش آرام آرم از فرمان موتور کنده می شود. چشم می بندد و با لبخند کش و قوسی به بدنش می دهد. موتور به چپ و راست کشیده می شود، پت پت می کند و خاموش می شود.

 

قباد آذرآیین

قباد آذرآیین، متولد ۱۳۴۷ در مسجد سلیمان. «از باران تا قافله سالار»، تازه ترین اثر داستانی اوست که از جانب نشر قطره منتشر شده است.

 

پانویس

1- گرگراک: نوعی مارمولک که در صخره ها یا شکاف خانه های قدیمی زندگی می کند و معتقدند اگر دندان های کسی را بشمارد آن شخص خواهد مرد.