ترجمهی احمد میرعلایی
چرا اینهمه نام
پابلو نرودا
دوشنبهها با سهشنبهها عجین شدهاند
و هفتهها با تمامیِ سال عجین شده است.
زمان را با مقراضِ کهنهی تو
نمیتواند بُرید،
و همهی نامهای روز را
آبهای شب فرومیشویند.
هیچکس نمیتواند مدّعیِ نامِ پدرو باشد،
هیچکس رُزا یا ماریا نیست،
همهی ما غباریم یا شنیم
همهی ما بارانی زیرِ بارانیم.
با من از ونزوئلاییها سخن گفتهاند،
از شیلیاییها و پاراگوئهایها؛
هیچ نمیدانم چه میگویند.
من تنها پوستهی زمین را میشناسم
و میدانم که آن را نامی نیست.
آنگاه که در میانِ ریشهها زیستم
ریشهها بیش از گلها خشنودم ساختند،
و چون با سنگی سخن گفتم
همچون سنگی صدا درداد.
بهار چنان طولانیست
که تمامِ زمستان میپاید.
زمان پوزارش را گُم کردهست.
هر سالی چهار قرن است.
چون هر شبه میخوابم،
چه خوانده میشوم یا خوانده نمیشوم؟
و چون بیدار میشوم، کیاَم؟
اگر آنگاه که خفته بودم، من نبودهام؟
این بدان معنیست
که هنوز به زندگی ننشسته
چون نوزادانی درمیرسیم؛
مگذار دهانهایمان را پُر کنیم
با اینهمه نامهای الکن،
با اینهمه رسمهای غمبار،
با اینهمه نامههای مطنطن،
با اینهمه مالِ توها و مالِ منها،
با اینهمه امضا پای سندها.
برآنم که همهچیز را در هم ریزم،
یکیشان کنم، بزایانمشان،
با همشان بیامیزم، عریانشان کنم،
تا نورِ جهان
یگانگیِ اقیانوس بیابد،
تمامیتی عظیم و سخاوتمند
رایحهای پُرجنجال.
تو چون درختی راه میروی، تو چون رودی راه میروی…
اکتاویو پاز
هذیانم را دنبال میکنم، اتاقها، خیابانها،
کورمالکورمال بهدرونِ راهروهای زمان میروم،
از پلّهها بالا میروم و پایین میآیم،
بیآنکه تکان بخورم با دست دیوارها را میجویم،
به نقطهی آغاز بازمی گردم، چهرهی تو را میجویم،
به میانِ کوچههای هستیام میروم
در زیرِ آفتابی بیزمان
و در کنارِ من تو چون درختی راه میروی، تو چون رودی راه
میروی،
تو چون سنبلهی گندم در دستهای من رشد میکنی،
تو چون سنجابی در دستهای من میلرزی،
تو چون هزاران پرنده میپری،
خندهی تو بر من میپاشد،
سرِ تو چون ستارهی کوچکیست در دستهای من،
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج میخوری
جهان دوباره سبز میشود،
جهان دگرگون میشود