شیرین کریمی
به دنبال درج مصاحبه احمد رضا باطبی با روز، تعداد زیادی از دانشجویان که در ماجرای 18 تیر، بند 209 و شکنجه گاه های کمیته مشترک را تجربه کرده بودند، با نوشتن نامه به روز از حوادثی که بر آنان رفته بود، سخن گفتند. محمد رضا کثرانی، یکی از این دانشجویان است که دوران بازداشت خود را تشریح کرده است. او هم از نحوه دستگیریش گفته و هم روزهایی که بر او گذشته است.
متن نامه محمد رضا کثرانی به شرح زیر است:
من یک دانشجوی حادثه دیده جنبش 18 تیر دانشگاه تهران هستم که به علت فعالیت های سیاسی و روزنامه نگاری [در روزنامه هویت خویش به سر دبیری مهندس طبرزدی] فعالیت می کردم و به خاطر آشنایی هایی که با جبهه ملی و نهضت آزادی و حزب ملت ایران نیز داشتم و از فعالین اکتیو جبهه ملی بودم و همچنین شر کت در اعتراضات دانشجویی در مورخه 23تیر 1378 جلوی در دانشگاه تهران دستگیر شدم. البته آنچه که می خواهم بگویم حدیثی است که تاکنون بسیار گفته شده و احوال من چیزی جز احوال نگون بختانی که در راه آزادی و سربلندی ایران قدم برداشتند نیست، اما چون هنوز جنایت ادامه دارد تکرار آن هم گزیر ناپذیر است. [بعد از دستگیری] ابتدا به ساختمانی در خیابان شهدای ژاندارمری منتقل شدم ودر آنجا مورد اذیت و آزار شدید قرار گرفتم.از لحظه ای که ماشین نیروی انتظامی در حیاط این ساختمان توقف کرد نیروهای کماندو با تشکیل تونل وحشت، با باطوم و مشت و لگد به جانم افتادند و تا آنجا که می شد با باطوم من را به سخت ترین صورت ممکن کتک زدند.رفتارشان همانند رفتار سربازان بیگانه بود که بر ملتی دیگر چیره شده باشند؛ نشانی از انسانیت در رفتارشان مشاهده نمی شد؛ سیل مشت و لگد بود که بر سرو روی من که چشمانم با چشم بند بسته شده بود نواخته می شد.در آنجا بود که متوجه شدم عده کثیری را دستگیر کرده اند چون صدای ضجه انسانهای بیشماری را می شنیدم.
در این ساختمان زیاد نماندیم و به بازداشتگاه دیگری منتقل شدیم که نامش را نمی دانم. بعد از 24 ساعت از آنجا مارا به اوین منتقل کردند.در اوین 3تا 4 روز ماندیم و بازجویی های مقدماتی سریعا انجام شد و بعد مارا به همراه مهندس طبرزدی و احمد باطبی و چند زندانی دیگر به بازداشتگاه توحید منتقل کردند. بازداشتگاه توحید، در حوالی توپخانه که امروز به موزه عبرت تبدیل شده، دارای ساختمانی قدیمی و وحشتناک است و در رژیم سابق کمیته ضد خرابکاری نام داشت این ساختمان گرد و بسیار تودرتو می باشد. حیاطی کوچک دارد که در آن حیاط حوض کوچکی است.
در ابتدای سالنی که سلول من در آن قرار داشت، اطاق شکنجه بود. من را بعداز گذشت یک نصفه روز که از اوین به توحید منتقل شده بودیم، برای بازجویی بردند. در طول بازجویی از شیوه های گوناگون استفاده می کردند. در طول بازجویی ها متوجه شدم که آنان عطش فراوانی برای گرفتن یک مصاحبه تلویزیونی دارند که با مقاومت من روبرو شد. وقتی شگردهایشان در طول بازجویی های ممتد و طاقت فرسا که در ساعات مختلف شبانه روز انجام می شد، به نتیجه نرسید شیوه برخوردشان با من عوض شد ووارد فاز جدید شکنجه شدم که ارشاد به سبک حضرات بود!
آنان مرا به اطاق شکنجه که در ابتدای سالن بود بردند. در آن اطاق یک تخت تعبیه شده بود که من را روی آن خواباندند و دست و پایم را بستند. با کابل به کف پای من می زدند. آنان اینقدر این کاررا ادامه می دادند تا دیگر کف پا اجازه ادامه کاررا به آنان نمی داد و آنان مجبور بودند من را از تخت باز کنند ودور همان حوض کوچک که در حیاط تعبیه شده بود بدوانند تا کف پایم صاف و به قول خودشان آماده کار شود؛ باز روز از نو و روزی از نو. من را به تخت می بستند و مجددا شروع به کابل زدن می کردند تا جایی که مجددا کف پا اجازه کاررا از آنان می گرفت. کابل ها نیز اسم و شماره داشت مثلا کابل “دهن وا کن” یا کابل “اره ای” و….از جمله ابزار آلات شکنجه بود. من تا آن جایی کابل می خوردم که خون از پایم جاری می شد و دیگر توانی در بدنم باقی نمی ماند و همانند جانوران در سلولم می خزیدم. برای خواندن نمازهم دچار مشکل بودم.
البته مسئله به اینجا ختم نمی شد. در جریان بازجویی ها برای تخریب شخصیتی من، بازجویان اقدام به فحش دادن به روح فروهر و بازرگان می کردند.حتی دکتر سحابی را هم به باد ناسزا می گرفتند.
در ادامه شیوه اعتراف گرفتن از طریق کابل، وقتی دیدند به نتیجه نمی رسند، اقدام به اجرای یک نمایش کردند و آن هم این بود که اگر افرادی در نقش جلاد و خشن ظاهر می شدندو با اعمال شکنجه به نتیجه نمی رسیدند، ناگهان شخص دیگری نقش بازجو “خوبه” را ایفا می کرد؛ زندانی را از زیر شلاق آنان رها می کرد و از در نصیحت وارد می شد که: “عزیز دلم هرچه داری بگو. هرچه می خواهند انجام بده. اینا دین و ایمون ندارند. اینا از تو گنده ترهاشو به حرف آوردن. به جوونیت رحم کن. به مادر و پدرت و…“
در ادامه شکنجه هایشان به طور ضمنی از اعدام زود رس من حرف می زدند. حتی در باز جویی ها چندین بار از اعدام من صحبت کردند و در سلول که بودم گاه و بیگاه پشت در سلول می آمدند و از اعدام من در سحرگاه خبر می دادند.
وقتی از این طریق هم به نتیجه نرسیدند، شیوه شکنجه عوض شد واز فاز شکنجه جسمانی وارد فاز شکنجه روحی شدم. به مدت چند ماه تمام من در سلولی بودم که صدای شکنجه پدر و مادر خود را می شنیدم و یا صدای شکنجه دوستانم را. گاه و بیگاه صدای شکنجه زنان و مردان به گونه ای در سلول پخش می شد که در مغز من اثر گذاشت. برای همین است که اکنون در حال مداوای روحی وروانی خود هستم.
البته خانواده من هم در امان نبودند. من مدت 5ماه با بیرون تماس نداشتم و خانواده ام از من بی خبر بودند؛ اما یک روز با آنان تماس گرفته می شود و وقتی پدرم گوشی تلفن را برمی دارد به ایشان می گویند تک فرزندتان فردا اعدام می شود. پدرم همان پای تلفن سکته کرد واکنون نیز دچار آلزایمر شده است.
جالب است که وقتی می خواستند با کابل مرا بزنند می گفتند حق نداری اسم خدا و پیغمبر و ائمه را ببری. شب های جمعه و در اوقات دیگر هم دعای کمیل و ادعیه دیگر در سلول پخش می شد و در آخر این دعاها، که از رادیو زندان پخش می شد اینطور وانمود می شد که مردم خواهان “هدایت یا اعدام” ما هستند. آنان تصمیم داشتند همه ما را فریب خورده و عامل دست بیگانه نشان دهند.
نامه محمد رضا کثرانی با این جمله خاتمه می یابد: وای اگر در پس امروز بود فردایی.