روایت

نویسنده

 

فصل اول کتاب

قاتلان قصر فیروزه

رویا حکاکیان

ترجمه: هوشنگ اسدی

برلین، آلمان، ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲

بعد از حدود یک ساعت پرسه در خیابان پراکر و بازبینی رستوان که در بن بستی قرار داشت؛ دو مردتنومند ریشو، یقه هایشان را تا زیر چشم هایشان بالا کشیدند و به داخل چپیدند. مردسوم نگهبانی در را بعهده گرفت. ساعت ده و چهل دقیقه شب بود.

آنها بسرعت تنهامشتری را که با آخرین مشروبش سرگرم بود، پشت سر گذ اشتند و سالن اصلی غذاخوری را بسرعت طی کردند. از میان یک طاقی وارد اتاق عقبی شدند، جائی که جشن هشت نفره ای پشت میز کنجی بر قرار بود. یکی ا زدو مهاجم، پشت یکی از کسانی که شام می خورد جا گرفت، درست ر وبروی مسن ترین آنها، مرد کچل عینکی که جامه سفید به تن داشت و مخاطب همه بود. هیچکس هنوز متوجه ورود دو مهاجم نشده بود. کسی که حرف می زد، ناگهان چشم هایش به نگاه تیره مهاجم خورد و د رمیان سخن خشکش زد. میهمان دیگر از اوپرسید جه اتفاقی افتاده است. جوابش را مهاجم داد:

دست پوشیده دردست کشش را به کیف ورزشی آویخته از شانه اش فروبرد. بعد، صدای کلیک.

 فریادی از میز برخاست:” بچه ها، این یک ترور….”

ادامه صدایش درغرش گلوله ها گم شد. در فضای نیمه تاریک، گلوله ها در کنار رانش شراره می زدند، کیف راسوراخ می کردند و بر میهمان ها می باریدند.

بعد از دو دور شلیک- بیست و شش گلوله- سیل بند آمد. هوا از بوی باروت سنگین بود.هرهشت میهمان، از حرکت مانده یا افتاده بودند، جز یک نفر.پیرترین میهمان، با سر افتاده روی صندلی قرارداشت، خون پیراهن سفیدش را رنگ زده و باخطوط شلوغ کراواتش آمیخته بود. قربانی دیگر، خم شده وبه سختی و بریده بریده نفس می کشید. صورتش توی گیلاس آبجوافتاده بودو مایه طلائی به آهستگی تیره می شد.

دومین تیرانداز سر میز رفت. دست برهنه اش را زیرکمربندش فرو برد و هفت تیری بیرون کشید. کسی نجنبید. اوسر پیرترین مرد را نشانه گرفت و سه بار شلیک کرد. بعد بطرف مرد جوانی قلمی که روی زمین افتاده بود و تا چند لحظه قبل پیراهن سفید نویی بر تن داشت، برگشت. هفت تیرش را بطرف پشت سراو گرفت و تیرخلاص را زد. بعد برگشت و پیکر بعدی را نشانه رفت. اماپیش ا زاینکه ماشه را بکشد،همراهش به اواشاره کرد که وقت رفتن است.

آنها از رستوران بیرون جستند. نگهبان دم در همراهشان شد. بطرف بی ام وی آسمانی رنگی دویدند که سربن بست منتظرشان بود. اول ازهمه رهبر مهاجمین رسید. دستگیره درهای جلو عقب را گرفت و با زکرد. و د رهمان حال که در صندلی کنار راننده فرومی رفت، کیف رابه پشت سرش انداخت. دو نفر دیگرتوی صندلی عقب چپدیدند.راننده چنان گاز دادکه اتومبیل هنگام کنده شدن نزدیک بودعابری را زیر بگیرد.سر بن بست، موتور مرسس بنز سیاهی غرید، از جا کنده شد و به خیابان کناری پیچید.

وقتی بخود آمدند، همه چیز دوباره مثل شب های مکررگذشته شده بود. نرمه نسیمی می وزید. باران نرمی می بارید. اما چراغ ها درچند پنجره مشرف به رستوران روشن شدند. گروهی از همسایه ها بیدارشده بودند. زن جوانی، درمهتابی طبقه چهارم عمارت پهلوئی رستوران، نرده را محکم گرفت وبه طرف خیابان خم شد. موهای بورش روی لیاس کار سفیدش ریخته و بدنش هنوزازحرارت دوچرخه رانی تا خانه گرم بود.او بد قت به پیاده روی پائین خیره شده و در جست و جوی علت انفجاری بود که کف اتاقش را لرزانده بود. اودرآن موقع، تماشاچی کنجکاوی بود که خیلی زود بخاطرجزئیات لرزه زیر پایش شاهدی شد؛لرزه ای که درماههای بعد برقاره دامن گشود.