ناشناس

نویسنده

» بوف کور / نوشته ای از کیوان باژن

داشتم فکر می کردم او را کجا دیده ام کجا دیده بودم اش بعد فکر کردم شاید بی فایده باشد بی فایده بود مثل خیلی چیزهای دیگر مثل وقتی که شوکت می گفت مرده شور این زندگی لعنتی رو ببره و من که برایش شعرمی خواندم.

معنی کور شدنو گره ها می فهمن.

و شوکت که دنباله حرف اش را ادامه می داد.

که منو گرفتار توی یه لا قبا کرده.

و من که می گفتم پای منافع که در میون باشه نه غریبه مهمه نه آشنا و خوب می دانستم همیشه پیش از این که بروم دفتر روزنامه او باید چند تا لیچار بارم می کرد تا دل اش آرام بگیرد این بود که زیاد پاپی اش نمی شدم یعنی نمی توانستم بشوم.

خب سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن.

شاید هم فکر می کردم این موضوع آن قدرها هم مهم نیست نبود زندگی لعنتی کور شدن و گره ها لیچار بار کردن شوکت و گرفتار شدن هر دوی مان حتا غریبه و آشنا بودن هم دیگر برایم اهمیت نداشت یعنی نمی توانست داشته باشد شاید هم داشت ولی من بهش اهمیت نمی دادم یا نداده بودم یا نمی خواستم که بدهم چه می دانم چه بود این که بود شاید این من بودم که زیادی داشتم همه چیز را جدی می گرفتم شاید چون فکر می کردم خیلی چیزها را می شناسم و می دانم اما پس چرا می دیدم این ها از ذهن هر دوی مان بیرون نمی رود بیرون نمی رفت چرا این قدر بهش فکر می کردیم فکر می کنیم شاید دلخوشکنک بود برای مان.

یه معمای ذهنی یه چیستان یه منطق زندگی.

ولی من باید می فهمیدم باید می فهمیدم چرا هر چه فکر می کنم زنی را که چند ساعت پیش دیده ام نمی توانم به یاد بیاورم که کجا دیدم اش کجا دیده بودم اش یا چرا توی مسیری که هر روز می رفتم همه چیز برایم غریبه بودغریبه است و یا چراهمیشه باید منتظر بمانم تا کسی مرا پیدا کند.

مطمئنی

مطمئن از چی

از این که باید بفهمی

نمی دونم مگه این جا می شه از چیزی مطمئن بود.

عرض خیابان را پیموده بودم و آمده بودم تا از دکه روبه روی محل کارم سیگار بگیرم سیگار بهمن که چشم ام افتاد بهش افتاده بود و او که نفهمیده بود دارم نگاه اش می کنم یک بسته سیگار خریده بود و از کنارم رد شده بود و کنار خیابان ایستاده بود منتظر تاکسی انگار شاید اگر می فهمید جور دیگری بود مثلن تعجب می کرد یا عصبانی می شد و می آمد جلوم و با دست می کوبید تو صورت ام طوری که رد پنج انگشت اش روی گونه ام می ماند یا شاید ناخن های یک انگشت اش گوشه چشم ام را زخمی می کرد و بعدها هرکس مرا می دید می گفت شانس آوردی یا می گفت حضرت حق خیلی بهت رحم کرد اگه کمی اون ورتر بود نی نی چشمتو می ترکاند بعد هم لابد من ازش معذرت خواهی می کردم و می گفتم قصد جسارت نداشتم خانم چهره شما خیلی برام آشنا اومده بود و می گفتم راستی شما رو جایی ندیدم مثلن پارکی توی اتوبوسی یا تاکسی یا توی خیابون یا حتا توی دفتر روزنامه و زن لابد عصبانی ترمی شد و فکر می کرد دارم سر به سرش می گذارم این بود که می گفت خجالت بکش آقا مگه خودت ناموس نداری اما نفهمید نفهمیده بود.

حالا اصلن چه ارزشی داره که بخوام بهش فکر کنم حالا که رفته.

رفته بود وقتی که آمده بودم دقیق تر نگاش کنم رفته بود یعنی خودش که نرفت ماشین مدل بالایی آمده بود که رنگ اش قرمز بود و بعد که صدای ترمز لاستیک هایش آمده بود و بعد گپ و بعد هم که ناپدید شد از آن ماشین هایی بود که هیچ وقت نتوانسته بودم اسم اش را یاد بگیرم و نمی توانستم حتا تصورش را بکنم که شاید روزی بتوانم با چنین ماشینی رانندگی کنم و توی خیابان ها ترمز بزنم جلوی خانم ها.

اصلن چرا دارم به این ماشین و مدل و رنگش فکر می کنم چه اهمیتی داره.

چه اهمیتی داشت همان طور که ترمز کردن ماشین جلوی پای آن زن هم چندان مهم نبود بود پس چرا بهش فکر می کردم همین دیروز بود که گزارش زنی را چاپ کرده بودم که چشم های درشت و سیاهی داشت و شوهرش بعد از سال ها اعتیادش را ترک کرده بود با چه مصیبتی و هنوز یک هفته از ترک اش نگذشته بود که سکته کرده بود و زمینگیر شده بود زن سیه چشم از سفر خوش اش می آمد اما سفرهایش نوع خاصی بود او پیشنهادها را قبول می کرد چون پول اش را نداشت که به سفرهای واقعی برود می گفت اینم خودش یه سفره دیگه و می پرسید نیست و خیره می شد به دیوار اتاق ملاقات و ادامه می داد تو می تونی آدمای مختلفی رو ببینی و حسشون کنی فقط چیزی که هست این یه سفر اجباریه و وقتی چرایش را ازش پرسیده بودم جواب داده بود خب از همون وقتی که شوهرم زمین گیر شد به یه نفر احتیاج داشتم دیگه یه زن تنها با یه بچه چی کار می تونه بکنه و بعد از آهی طولانی ذهن اش رفته بود انگار رفته بود به گذشته های نه چندان دور و گفته بود چند روزی بود که شوهرم بهم می گفت زن دارم می میرم یه تیکه گوشتی پای مرغی چیزی آخه مگه دکتر نگفته باید تقویت بشم یه هو دومین سکته رو هم می زنم و روی دستت می مونما و من که رد نیش خند را روی لبان اش دیده بودم بهش گفتم مرد کلاتو بندازهوا واسه همین یه تیکه جنسی که با هزار مکافات جور می کنم و برات می آرم کلی سگ دو می زنم.

گفته بودم اما اینا همش یه راهه راه های معمولی مضحک تر از همه حرف ها و گفته بودم منم سفرو دوست دارم وقتی که جاده تو رو فریاد کنه یه حس خوبی به آدم دست می ده که گفته بود آره واسه همین بود که منم عاشق سفر بودم اما دیگه نمی تونستم این جور ادامه بدم بعد همین طور که رو به رویم نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود و به دست بندش نگاه می کرد انگار با خودش باشد گفته بود سفری که به اجبار باشه به چه درد می خوره و گفته بود این آخریا نصف شب بیدار می شد و می رفت این طرف و اون طرف دیگه داشت اذیتم می کرد بعضی وقتا اون قد باید بهش تریاک می دادم که کاملن بی حسش کنه آره باید تحملش می کردم چون بهم تحمیل شده بود چون خودم خواسته بودم یه روز هیچی نمی خورد باید التماسش می کردم تا چیزی بخوره من شده بودم یه پرستار شبانه روزی یه کلفت بی جیره و مواجب بعد سرش را آورده بود بالا و زل زده بود به چشم هایم و پرسیده بود ولی مگه قبلشم یه پرستار نبودم یه کلفت مردکه بهم می گفت من بهت پول می دم تا بهم خدمت کنی از اول همین جوری بوده این قانونشه حرف اش را قطع کرده و پرسیده بودم واسه همین کشتیش که سرش را دوباره انداخته بود پایین و با دستبندش ور رفته بود یکه خورده بود از این حرف ام انگار ولی خیلی زود خودش را جمع و جور کرده بود و با لحن بی تفاوتی گفته بود نمی دونم کار درستی بود یا نه اما باید می انداختمش دورمجبور بودم چی کار باید می کردم ها.

نمی دانستم ندانسته بودم شاید ترسیده بودم از کاری که زن انجام داده بود گفته بود مرگ موش قاطی تریاکش کرده و به خوردش داده تا از شرش راحت بشه گفته بودم راحت شدی که نیش خندی زده بود و گفته بود شاید اما فهمیدن فهمیده بودند و دستگیرش کرده بودند و توی زندان زنان وقتی دیگر منتظر طناب دار بود دیده بودم اش سیاهی چشم هایش درست مثل شب بود و وقتی می خواستم ازش جدا بشوم پرسیده بودم می ترسی چیزی نگفته بود ترسیده بود حتمن مثل من که ترسیده بودم ترس برم داشته بود نگهبان گفته بود وقت تمام شده و من آخرین نگاه را به زن سیه چشم کرده بودم با خودم فکر کرده بودم لابد چه قدر برایش دردناک است که به این گذشته فکرکند فکر کرده بود چه قدر زور زده بود از همه چیزش مایه گذاشته بود ولی هنوز در این جا در این مقطع نمی دانست چه قدر پیش رفته است لابد فکر می کرد که از همه چیزش گذشته است لابد آن موقع حس می کرد که چه قدر تنهاست به شدت تنها و این تنهایی عذاب اش می داد و کسی را نداشت انگار که باهاش کمی درد دل کند او باید پول می گرفت و محبت خرج می کرد جنس می خرید تا از داد و بیداد شوهر علیل اش در امان باشد همه اش ترس بود ترس.

اصلن نمی دونم چرا این جا تمام چیزهاش با ترس همراهه راه که می ری می ترسی بیفتی و هزار تیکه بشی غذا که می خوری می ترسی مریض بشی و زمینگیر مریض که می شی به خودت می گی نکنه که بمیرم سر کار که می ری می ترسی مبادا بیرونت کنن شوهر که می کنی می ترسی بهت زور بگه و زن که می گیری همیشه می ترسی نکنه با یکی دیگه رو هم بریزه و بره یا مثه همین زن سیه چشم مرگ موش داخل تریاکت کنه و بعدش تو تنها بمونی این جا تنها موندن خودش بزرگ ترین ترسه.

اما برای من شاید این طور نبود شاید فکر می کردم ترسیده ام شاید هم تعجب کرده بودم چه می دانم که چه حسی داشتم شاید مثل همان وقتی شده بودم که توی خواب دیده بودم اش

نمی دونم.

نمی دانستم ندانسته بودم همین قدر می دانم قیافه اش شبیه عفریته یی بود که با قدم هایی آرام و مرموز و چهره یی زشت و خشن آمده بود بالای سرم عجوزه یی با صورتی پیر و بدنی جوان.

آمده بود بالای سرم روی تخت و ایستاده بود اول اش خندیده بود نیش خند بعد سگرمه هایش رفت توی هم چیزی نگفت من هم چیزی نگفتم نمی توانستم بگویم اول اش فکر کرده بود دارم بی محلی می کنم بهش عصبانی شده بود انگار گفته بود تو که هنوز زنده یی و گفته بود چندان وقتی ندارم که پای تو تلف کنم بعد دست راست اش را بلند کرده بود یعنی فکر کردم دست راست اش است از آن زاویه نمی توانستم درست تشخیص بدهم داشتم چپ یا راست بودن دست اش را که لیوان تا نیمه آبی هم مقابل صورت ام گرفته بود حساب می کردم که یک هو صدایی بلند شد نمی دانستم از کجا انگار صدای لولای در بود نفهمیدم نفهمیده بودم صدا از پشت یک دیوار بود انگار از پشت یک دیوار ضخیم چیزی سنگین و تند مثل ضربه های یک طبل در سینه ام کوبیده شده بود دهان ام خشک و تلخ بود و پیشانی ام خیس بعد دیدم عفریته دارد دور می شود هنوز لیوان دست اش بود داشت می رفت راه رفتن اش را که دیدم خنده ام گرفته بود مثل خرچنگ راه می رفت پس پسکی و همین طور که  می رفت دیده بودم صداها بیش تر می شود صداهای مبهمی که تصاویری را در ذهن ام ساخته بودند تصاویری از آدم هایی که هر روز می دیدم سعی کردم صداها را بشنوم نتونستم نتونسته بودم.

باید می فهمیدم می فهمیدم که چه طور می شود این همه را شنید از پشت یک دیوار دیواری که باید از آن عبور کنی اما نمی توانی دیگر می شود حس کرد دیوارها را که همه جا جلوی تو قد کشیده اند از آجرند این دیوارها اما نه از خود آدم ها ساخته شده اند انگار از ذهن شان شاید برای همین بود که یک هو دل ام تپیدن گرفته بود یک جور دل شوره ترسیده بودم شاید ازهمان وقتی که دیده بودم کف اتاق شکافته شده وعجوزه دیگری آمده است بالای سرم احساس ترس کرده بودم چه قدر زشت بود کریه ریش بلندش تا سینه هاش می رسید و چیزی دور سرش پیچیده بود شبیه کلاه دیدم کفش ام توی دست اش است هاج و واج مانده بودم که چه بگویم بهش چه می توانستم بگویم دست اش را که آورده بود جلو فهمیده بودم باید کفش ام را بپوشم بلند شدم و پوشیدم اش با وحشت بعد مرا برداشت و برد تو هوا و پس از چند ساعتی به زمین نشاند جایی که هیچ کس در آن جا نبود نه آشنایی و نه غریبه یی هیچ کس داد زدم.

آهااااااای ی

اما صدایی نیامد باز داد زدم محکم تر

کسی ی این جااااا نیست

اما باز صدایی نیامد با خودم گفتم چرا و انعکاس صدای خودم را شنیدم.

چررررراااااااااا

بعد دور و برم رانگاه کردم دیدم عفریت هم نیست غیب اش زده بود همه جا تاریک بود بعد صداهایی را شنیدم صداهایی که همه جا را پر کرده بود صدای آدمیزاد نبود گیج شده بودم گیج گیج مبهوت سکوت و بعد آمدن این همه صدا مبهوت دیوارهایی که قدم به قدم وجود داشت و مبهوت صداهایی که مثل زوزه گرگ ها و شغال ها بود انگار می خواستند جواب ام را بدهند بعد دور و برم را عفریته هایی پر کردند که همگی خیره شده بودند بهم و نیش خند می زدند چیزی سبز رنگ توی دست شان که مثل سم بود بود و لب های شان می جنبید انگار چیزی زمزمه می کردند و بعد دور خودشان را فوت می کردند تعجب کردم تعجب کرده بودم صدای جانواران هنوز می آمد ترسیدم ترسیده بودم همین طور مسیری برام باز می شد شده بود که دور و برش پر از عفریته بود و من از دست شان فرار می کردم کمی که رفتم قصری پیدا شدهمین که رسیدم دیدم در قصر دارد باز می شود باز شده بود تعجب کردم تعجب کرده بودم مانده بودم که بروم داخل یا نه که روبه رویم زنی را دیدم برهنه که دست هایش با زنجیری به سقف بسته شده بود و خون از تن اش جاری بود سرش پایین بود و موهاش در هم و آشفته و خیس ریخته شده بود روی صورت اش رفتم جلوترچشم هایم که بیش تر به تاریکی عادت کرد دیدم همان عفریت ریش دار که مرا به این جا آورده است عبایی روی خودش کشیده و کنار زن ایستاده و شلاقی به یک دست اش دارد و خنجری به دست دیگرش نزدیک شان که شدم عفریت رو کرد بهم و قهقهه یی زد و گفت بالاخره اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم بعد دسته شلاق را زیر چانه زن گرفت و صورت اش را کمی بالا آورد و بهم گفت خوب نگاش کن می شناسیش مگه نه تو خوب باید بشناسیش نالیدم نه حضرت عفریت از کجا باید بشناسمش من تا حالا این زن را ندیدم عفریت گفت توبه کن لامذهب چون داری مثه یه سگ دروغ می گی قراره تا چند روز دیگه ببینش پرسیدم چند روز دیگه و تعجب کردم تعجب کرده بودم عفریت چیزی نگفت بعد رو کرد به زن و گفت ای روسپی اینم عاشق تو زن با صدایی که انگار از اعماق چاه می آمد ناله کرد داری اشتباه می کنی سرورم منم تا حالا این مردو ندیده ام باور کن که عفریت عصبانی شد و نعره زد پس از این همه شکنجه بازم داری دروغ می گی زن نالید چرا باید دروغ بگم باور کن تا حالا ندیدمش عفریت با عصبانیت گفت باید ثابت کنی بعد دست های او را باز کرد زن افتاد زمین عفریت خنجر راجلوی زن انداخت و گفت بیا و با این خنجراونو بکش زن به زور بلند شد خنجر را به دست گرفت و آمد طرف من مستاصل مانده بود که چه کند کمی مکث کرد به چشم هایم زل زد به چشم هایش زل زدم دیدم چه قدر آشناست کجا دیده بودم اش نمی دانم نمی دانستم زن دید که ترسیده ام بی اختیارخنجر از دست اش افتاد زمین بعد عفریت رو کرد به من و گفت تو ای مرد اگر او را بکشی خلاص خواهی شد من خنجر را از کف زمین برداشتم و نزدیک تر رفتم زن اشک می ریخت می نالید ضجه دو دل مانده بودم که چه کنم چه کاری می توانستم بکنم دست ام می لرزید لرزیده بود دور و برم را نگاه کردم ازتاریکی های اطراف اتاق صداهایی می آمد نامفهوم می شنیدم اما چیزی نمی دیدم عفریت که دیده بود حواس ام به آن هاست قهقهه یی زد و گفت صدای کسانی است که از فرمانم سرپیچی کرده و تبدیل شده اند به بوزینه داشت به من می گفت که عاقبتی مثل آن ها خواهم داشت زن اسیر گفت این همه رنج و محنت از تو به من رسیده چه جوری می تونی منو بکشی با این حرف اش ناخودآگاه خنجر را انداختم زمین و گفتم نمی تونم عفریت گفت پس فایده نداره انگار محبت و دوستی شما اون قدر زیاده که نمی تونین هم دیگه رو بکشین بعد خودش خنجر را برداشت و با یک حرکت دست و پای زن را از تن اش جدا کرد جفت جفت دست ها را یک طرف گذاشت و پاها را طرف دیگر بعد سرش را از لاشه جدا کرد و وسط آن گذاشت و بدن اش را مثل گوشت قربانی سلاخی کرد و هر تکه اش را بسیار با نظم دور آن ها چید کارش که تمام شد رو کرد به من و گفت این هم غذای بوزینه های قصر ترسیدم ترسیده بودم اما کاری از دست ام ساخته نبود با وحشت نگاش کردم نگاه اش کرده بودم گفت به چی این جور زل زدی گفتم آخه دارم می بینم که ما همه قربانی دید و نگاهمون شده ایم نفهمید نفهمیده بود پرسید داری مسخره ام می کنی گفتم نه ولی ما واسه قبری داریم گریه می کنیم که مرده توش نیست عصبانی شد و گفت تو انگار داری پوزخند می زنی بهم و منو دست می اندازی بعد مرا گرفت و وردی خواند یک هو دیدم دارم تغییر می کنم و تغییر کردم دیدم دم در آورده ام فهمیدم دیگرشده ام یک بوزینه و عفریت هل ام داد سمت بوزینه های دیگر در تاریکی اطراف قصر پشت دیوارها شده بودم یک بوزینه کامل.

آمده بود بالای سرم پیش از این که کف اتاق شکافته شود و عفریت بیاید نمی شناختم اش گفتم تو کی هستی نیش خندی زد و گفت چه طور منو نمی شناسی منم شوکت زنت با این که هنوز توی خواب و بیداری بودم و حوصله فکر کردن نداشتم توی ذهن ام را کاویدم کنکاش جست وجو پرسیدم شوکت وگفتم هر چی فکر می کنم به جا نمی آرم باز نیش خندی زد فکر کرد دارم شوخی می کنم باهاش گفت بازم فکر کن حتمن یادت میاد داشت سر به سرم می گذاشت براق شده بود بهم موهای وز وزی اش آشفته بود و چشم های قهوه یی اش گرد شده بود و به اعماق دل آدم رسوخ می کرد طوری که آدم  می ترسید نگاه اش کند هوا گرگ و میش بود هنوز سپیده نزده بود پنجره اتاق باز بود و نسیم ملایمی می خورد توی صورت ام نزدیک تر آمد و روی صورت ام خم شد خودم را جمع و جور کردم و کشیدم بالا و تکیه دادم به لبه تخت گفت چیه از من می ترسی سرم را تکان دادم که یعنی نمی دونم گفت تو که مثه بوزینه ها می مونی هفت تا جون داری هی دور خودت می چرخی و خواست لیوان آبی را که دست اش بود به زور بهم بدهد و من که دهان ام را قفل کرده بودم و تقلا می کردیم دید نمی تواند زورش نمی رسید دست برداشت و بیرون رفت از راه رفتن اش خنده ام گرفته بود مثل خرچنگ راه می رفت خنده ام گرفت گرفته بود و از خنده خودم از خواب پریدم و دیدم چیزی به سپیده صبح نمانده و هوا گرگ و میش است و نسیم ملایمی از پنجره نیمه باز آمد تو و خورد به دماغ ام و حالا که روی سکویی نشسته بودم و راه خانه را گم کرده بودم فکر کردم چه خوب بود اگه آدم واقعن هفت تا جون داشته باشه اون وقت بدنش می تونست هر بار جون تازه یی بگیره یا اگه یکی از اونا به خواب بره اون یکی بیدار بمونه یا اگه یکی داره کاری انجام می ده اون یکی کار دیگه یی بکنه مثل موجودات اساطیری مثلن اقیانوس که هزارتا چشم داشت یا تیتان هاهمه اش فکر می کردم اونایی که رویین تن بودن نتونسته اند توی تاریخ بمونن بل که اونایی مونده اند که ضعیف بودن و شکننده مثلن سیزیف یعنی دارم به این نتیجه می رسم که آدمای بیهوده اند که توی ذهن ها می مونن مثه همون مردی که توی ذهنم موند همون مردی رو که امروز دیدمش دیده بودم اش وقتی دیگر رسیده بودم به پارکی که کوچک بود و کنار یک زایشگاه سرم شلوغ بود پر توی فکر بودم فکر این که زنی را که توی دکه دیده ام کجا دیده بودم اش که مردی میان سال با ته ریش چند روز نزده و لباسی که داد می زد تازه از شهرستان آمده هراسان آمد پیش ام دیدم ردیف دندان هاش را گرفته دست اش و توی دست دیگرش یکی از چشم هاش بود و یک تکه از گوش اش دنبال جایی می گشت انگار بهم که رسید با همان یک چشم اش چپ چپ نگاه ام کرد و با لحن تضرع آمیزی پرسید این نزدیکیا جایی هست که بتونم اینا رو بفروشم نگاه اش که کردم فهمید تعجب کرده ام نالید و هراسان گفت زنم پا به ماهه باید پول بیمارستانشو جور کنم کنجکاو شدم و پرسیدم حالا پسره یا دختر این بار از نگاه او بود که فهمیدم تعجب کرده است شانه هایش را انداخت بالا و گفت چه فرقی می کنه عمو فعلن که هیچ کدومشون نمی تونن بیان می گن تا پول تختو جور نکنم نمی تونن بخوابوننش بعد پرسید آخه این انصافه گفتم نه معلومه که نیست بعد نگاهی کردم به چیزهایی که دست اش بود گفتم حالا مگه یه ردیف دندون و یه دونه چشم و یه دستو یه تیکه گوش چه قدر می ارزه چیزی دستتو نمی گیره رفیق نگاهی از سر استیصال و درماندگی بهم کرد هوا دم کرده بود شرجی عرق را روی شیارهای چین خورده صورت اش می دیدم پشت اش قوز داشت فکر کردم لابد عمله یی بنایی چیزی است صورت آفتاب خورده اش نشان می داد که باید سر ساختمانی جایی کار می کرد پرسید پس می گی چی کار کنم گفتم حالا نگران نباش این نزدیکیا یه جایی رو می شناسم که کلیه خوب می خره پرسید کلیه و دیدم که بی اختیار دست راست اش رفت پشت کمرش و رد برق خوش حالی را توی چشمی که در دست اش بود دیدم نالید پس چرا معطلی آدرسشو برام بنویس دست کردم دفترچه یادداشت ام را از جیب ام در آوردم و برگه یی از آن کندم و آدرس را نوشتم و دادم دست اش بعد دست کردم جیب ام دو هزاری مچاله شده یی ته جیب ام بود در آوردم اش تا بدهم بهش می خواستم بگویم پول کرایه تاکسی که دیدم مثل برق ازم دور شده است سر برگرداندم دیدم دارد می دود با یک دست و یک چشم و یک گوش توی دست چپ اش دیدم مثل خرچنگ پس پسکی می دود دوهزاری را باز مچاله کردم تو جیب ام خسته بودم و مچاله شده مثل همان دوهزاری توی جیب ام هوا گرگ و میش شده بود شاش ام گرفته بود بدجوری دیدم نزدیک است شلوارم را خیس کنم رفتم توی پارک از در پارک که وارد شدم دویدم سمت توالت پارک تاریک بودهر چه گشتم پریز برق را نیافتم به ناچار فندک زدم و دنبال کاسه توالت گشتم و همین طور سرپا شاشیدم خواستم دست ام را بشورم دوباره فندک زدم تا دست شویی را پیدا کنم پیدا کردم چشم ام افتاد به آینه بالای دست شویی که آن قدر از اطرف شکسته شده بود که در نهایت طرحی شده بود مثل نقشه یک کشور هر چه فکر کردم یادم نیامد طرح کدام کشور بود طرح مثل یک حیوان نشسته بود خودم را که توی آینه دیدم ترسیدم موهای بلندم و ریش ام به خودم گفتم چه گندی شده یی رفیق چشماتو نگاه کن فکرشو بکن که توی چه کثافتی غرق شده یی.

از پارک که زدم بیرون دیگر شب شده بود باید عجله می کردم و می رفتم خانه دیر وقت بود حتمن باز هم شوکت داد و بیداد راه می انداخت که چرا دیر کرده یی آن وقت باید با کلی حرف و حدیث چیزی سر هم می کردم و تحویل اش می دادم قدم هایم را تندتر کردم چرا نمی رسم نمی رسیدم بعد دیدم انگار راه را اشتباه آمده ام برگشتم از همان راهی که آمده بودم دور و برم را نگاه کردم دنبال نشانه یی چیزی اما همه چیز ناآشنا بود.

این راه رو بارها اومده و رفته ام مگه می شه اشتباه کنم امکان نداره.

بعد یک هو ترس برم داشت نکنه خونمو گم کرده باشم شوکت کجاست خودم کجام خواستم از کسی بپرسم تک و توکی آدم رد می شدند جلوی یکی را گرفتم و گفتم ببخشین شما شوکتو ندیدین جوانی بود سی و پنچ ساله که شلنگ انداز از گوشه خیابان می گذشت موهایش را دم اسبی بسته بود پرسید شوکت شوکت دیگه کیه گفتم زنمه می دونی کجا می تونم پیداش کنم جوان گفت مگه جایی رفته فراموشی داره گفتم نه داداش فراموشی کدومه الان باید خونه باشه بعد آرام تر گفتم البته مطمئن نیستم جوان گفت خب و آمدم بگویم می دونین خیابونی که که دیدم جوان رفته است داد زدم هی کجا داری می ری اگه می دونی بهم بگو جوان حتا سر بر نگرداند خواستم بروم دنبال اش رفتم اما کمی بعد ایستادم با خودم گفتم ارزششو نداره خسته شده بودم دیگر گوشه یی نشستم تا سیگاری بکشم.

نشسته ام همه جا تاریک بود گم شده بودم باید می ماندم می ماندم تا یکی بیاید پیدام کند.

ولی اگر نیاید چی نمی دونم نمی دونستم اگه نیاد کارم به کجا می کشه.

نمی دانستم سردرگم در دریای افکارم غرق بودم غرق شده ام فکر کردم دنیای عجیبی است و فکرم رفت به جاهای دور تو تمام تلاشتو و هم و غمتو به کار می بری تا به اون چیزی که برات مهمه برسی و وقتی می رسی اون وقت تازه متوجه می شی که این همه تلاش و انتظار چندان ارزششو نداشت نداره مسخره اس نه انگار همه چیز این جا مثل همه چیزشه.

توی این فکر ها بودم که صدای زنی فکرم را قطع کرد سرم را بلند کردم دیدم اش نگاه اش کردم چهره اش برایم آشنا آمده بود آمد جلو و گفت تو این جا چی کار می کنی چرا این جا نشستی تعجب کردم پا شدم و پرسیدم ببخشین شما و دوباره خیره شدم به چشم های قهوه یی اش نگاه ام کرد نگاه اش کردم گفت هیچ می فهمی چی داری می گی چه قدر قیافه این خانم آشنا آمده بود برایم دقیق شدم به صورت اش زن خودش را عقب کشید گفتم حالا فهمیدم من شما رو یه جایی دیدم امروز داشتین سوار یه ماشین مدل بالا می شدین که تعجب کرد به این طرف و آن طرف اش نگاه کرد گفت چرا چرت و پرت می گی نکنه زده به سرت گفتم مودب باشین خانم که دیگر عصبانی شد و گفت مسخره بازی در نیار و بریم خونه تو انگار یه چیزیت می شه گفتم هی می ری روزنامه بالاخره یه بلایی سرت می آد حرفمو گوش ندادی و راه افتاد کمی که رفت ایستاد برگشت و با قیافه یی مستاصل نگاه ام کرد و گفت نمی خوای بیای خونه به ناچار به راه افتادم توی راه با خودم کلنجار می رفتم یعنی واقعن این شوکته اما شوکت که سیگاری نیست نبود پس چرا و هر چه فکر کردم چیزی نفهمیدم نفهمیده بودم و عجله کردم تا از او عقب نمانم.

 

درباره نویسنده

کیوان باژن، نویسنده و پژوهشگر، در سال 1351 به دنیا آمد. از 1371 همکاری با روزنامه ها و مجلات را آغاز کرد و نخستین بار در 1378 داستانی از او در مجله آدینه منتشر شد. او اکنون رمان “دیروز تا بی نهایت صفر” را در نشر روزگار زیر چاپ دارد. از آثار اوست: